یه لیوان قهوه درست میکنم.
میذارمش رو میز و میشینم روی مبل.
تلویزیونو روشن میکنم و هی کانال عوض میکنم.
این لعنتی هیچ وقت هیچی نداره!
دارم به این جمله فک میکنم که یهو صدای در میاد. انگار یکی با تمام توانش داره میکوبه به در. حس میکنم هر لحظه در ممکنه کنده شه. برای نجات در هم که شده سریع میجهم سمتش تا بازش کنم. تا درو باز می کنم کلارا می پره تو خونه. می شینه رو مبل و خودشو به خوردن قهوه من دعوت می کنه.
نفس نفس می زنه. موهاش به هم ریخته ست. مشخصه که کلی دویده. منتظر می مونم تا نفس جا بیاد. دستامو جلوی سینه م به همدیگه گره می کنم و تکیه میدم به دیوار و نگاهش می کنم. بعد از اینکه نصف قهوه مو می بلعه، ابروهامو بالا میندازم و می گم:«خب؟»
با تعجب نگام می کنه. انگار منتظر توضیحه.
میگم:«چته؟ چرا اینجوری اومدی تو؟»
میگه:«اوه، اون. هیچی قهوه م تموم شده بود. گفتم بیام اینجا. باید یادم باشه امروز برم قهوه بگیرم.»
و بعد ادامه داد به هورت کشیدن بقیه قهوه.
پ.ن: کیا سیت کام می بینن؟ سیت کام خوب بهم معرفی کنین!
ختم جلسه🏳️