امیلی خودش را از روی بالکن به پایین پرت کرد.
و مرد.
قبل از مرگش، وقتی روی بالکن ایستاده بود برای یک لحظه چشمانش را بست. یک نفس عمیق کشید. بوی خاک باران خورده را حس کرد. هوا اکنون بارونی نبود ولی بعد از ظهر روز قبل به اندازهای باران آمده بود که همه جا را خیس کند. نه به اندازهای که همه مردم لباس بارانی و چتر و چکمه پوشیده باشند؛ بلکه درست به اندازه ای که بوی باران همه جا پراکنده شده باشد.
شبنم ها روی تمام چمن ها نشسته بود.
خورشید هنوز طلوع نکرده بود؛ اما آسمان تاریک نبود.
امیلی چشمانش را باز کرد. برای آخرین بار حس کرد. همه چیز را؛ بوی باران و خاک، صدای پرنده ها، گرمای صبحگاهی، خنکای نسیم، سنگینی لباس هایی که به تن داشت. زمین را زیر پاهای برهنهاش حس کرد. دست هایش را برای ثانیه ای مشت کرد و سپس باز کرد و دو طرف بدنش رها کرد. انگشت هایش را حس میکرد. باد موهای کوتاهش را تکان میداد. موهایش را حس میکرد.
امیلی نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیوفتد. نمیدانست قرار است همه چیز بهتر شود یا بدتر. ولی در آن لحظه، در آن لحظهی به خصوص، در آن ثانیهی قبل از پرش، امیلی احساس ترس نداشت. احساس تنهایی نداشت. امیلی آرام بود. امیلی هیچ گاه در عمرش به این اندازه آرام نبود. لبخندی آرام آرام روی لبانش شکل گرفت. امیلی زیبا بود. امیلی با لبخند خیلی زیبا بود.
سپس،
امیلی خودش را از روی بالکن به پایین پرت کرد.
و مرد.
ختم جلسه🏳️