لطفا با این آهنگ گوش بدید.
از درخت بالا آمد و از پنجره وارد اتاقش شد. گل رز را روی میز گذاشت. کمتر از ده دیقه وقت داشت. کرست تنگش را برداشت و به سرعت آن را پوشید و بند هایش را محکم کرد. داشت در آن زندان تنگ خفه می شد، اما می دانست از نظر مادرش هنوز باید آن را محکمتر کند.
کرینولینش را برداشت و بدون احتیاط (بر خلاف تمام آموزه های مادر و ندیمه اش) آن را بلند کرد و سعی کرد وارد آن شود. این گونه می شد در زمان صرف نظر کرد نه با احتیاط! لباس گلبهی دلفریبش را پوشید و سعی کرد بند هایش را محکم کند. فایده ای نداشت. این دومین کاری بود که نمیتوانست تنهایی انجامش دهد. اولین کار درست کردن موهایش بود.
روی صندلی آرایشش نشست. میزان زیادی پنکک به صورتش زد و سپس تلاش کرد آن را با دستمال پاک کند. در نهایت رنگ صورتش هیچ تغییری نکرد اما میز آرایشش پر از پودر شد. لبخند زد. رژ لب سرخش را برداشت و به لبانش زد. هیچ وقت از این درجه سرخی خوشش نمی آمد اما مادرش معتقد بود هر چه لبانش سرخ تر باشند دلفریب تر خواهد بود.
موهایش را با گیره پشت سرش جمع کرد. کلاهش را طوری روی آن قرار داد که چیزی مشخص نباشد.
هیچ گاه در درست کردن موهایش حرفه نشد چون معتقد بود چرا باید ساعت ها روی موهایی زحمت کشید که زیر کلاه پنهان خواهند شد؟ در حال حاضر بین موهای او و بین موهای دخترخاله اش سوزان (کسی که بیشترین زمان را به آن اختصاص می داد) فرق چندانی نبود. زیر لب چیزی خطاب به سوزان زمزمه کرد و برقی شیطانی ثانیه ای در چشمانش درخشید. لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
می دانست هر ثانیه مادرش ممکن است برای سرکشی بیاید بنابراین پنکک را از روی مژه هایش پاک کرد و به سراغ گونه هایش رفت. بر خلاف خواسته مادرش به دلیل علاقه اش به شیرینی و این واقعیت که هیچ کس نمیداست او آن هر بار شیرینی ها را از کجا پیدا می کند، گونه های پری داشت. مادرش بارها با افسوس به استخوان گونه دختران دیگر نگاه کرده بود و بعد لبخند تلخی به او زده بود.
او هیچ گاه قرار نبود دختر محبوبی باشد. او برای این زندگی آفریده نشده بود. خودش این را می دانست اما امیدوار بود مادرش هر چه زود متوجه این مورد شود.
به محض اینکه درب رژ گونه اش را باز کرد مادرش بعد از زدن دو ضربه قاطع و سریع به در اتاقش، وارد شد. او تلاش کرد خونسرد به نظر برسد.
لبخند از روی شگفتی مادرش را درون آیینه دید.
با لبخندی کمرنگ جواب داد و تلاش کرد گونه هایش را سرخ کند.
مادرش نزدیکتر آمد و لبخندش ثانیه به ثانیه بزرگ تر می شد.
«خیلی زیبا شدی.»
با لبخندی پر رنگ تر جواب داد. گفت:« مادر، میشه بند های لباسمو محکم کنین؟»
-حتما عزیزم.
از روی صندلی بلند شد و پشت به مادر ایستاد. امیدوار بود مادرش متوجه آشفتگی زیر کلاهش نشود؛ و نشد. به خاطر تنگ نبودن کرست کمی اخم کرد و گفت:« نمیتونستی کرستت رو تنگ تر کنی؟»
لبخند تلخی زد و سعی کرد شادمانی اش را حفظ کند. گفت:« از این تنگتر نتونستم؛ میخواین شما تنگ ترش کنین؟»
مادرش سریع جواب داد:« الان دیگه خیلی دیر میشه. کلی آدم پایین منتظرن تا تو رو ببینن!» آخرین بند را کشید و با شادی ای عجیب گفت:« همه قراره امشب به تو نگاه کنن. وای خدا! تو امشب قراره برای همه دلبری کنی! سوزان قراره جوری قرمز شه که رژ گونه ش به نظر بیرنگ بیاد!»
تنها قسمتی که بین او و مادرش مشترک بود تنفرشان از سوزان بود. دلایل متفاوتی داشتند اما عصبی کردن سوزان چیزی بود که هر دویشان را بسیار خوشحال می کرد.
مادرش بعد گره زدن پاپیونی پشت لباس پفی و تنگ و خفه کننده اش گفت:« من دیگه باید برم. همه پایین منتظرتن. زود میای دیگه؟»
با لبخندی معصومانه گفت:«آره؛ تقریبا کارم تموم شده.»
مادرش همینطور که داشت از اتاق خارج می شد با ذوق گفت:«امشب قرار همه نگاه ها رو بدزدی!»
او قطعا قرار بود نگاه ها رو بدزدد، اما نه با این لباس، نه با این ظاهر.
کلاه را برداشت و موهایش آشفته اش را پراکنده کرد. بند های لباسش را باز کرد، و به این فکر کرد که چقدر خوش شانس است که باز کردن بندهای لباسش برخلاف بستنشان کار ساده ای بود. لباس را در آورد و خودش از شر کرینولین و کرستش خلاص کرد.
پیراهن گل دوزی شده قرمزش را برداشت. تک تک کوک هایی که به این لباس زده شده بود کار خودش بود. به خودش افتخار می کرد. امشب شب تولد او بود. امشب قرار بود 16 ساله شود. این مراسم متعلق به او بود. اگر ده ها نفر از پسران خانواده های مطرح و اشرافی اکنون در طبقه پایین زیر پاهایش منتظر بودند، علت او بود. مادر و پدرش این مراسم را با این جمعیت برگزار کرده بودند تا او را مانند کالایی در ویترین به همه پسران شهر پیشکش کنند.
طبق نقشه بی نقض مادرش بعد از اینکه راجب رسوایی بزرگ سوزان در مورد پسر موزلی به یکی از زنان آن اطراف می گفت همه خبر می شدند و دیگر کسی برای او صف نمی کشید و همه خاستگار ها مال او می شدند. چند ماه اخیر پدرش روابطش را با اکثر مایه دار ها محکم کرده بود و به آن ها راجب موقعیت اجتماعی ای که قرار بود پسرانشان با ازدواج با او بدست آورند گفته بود.
او قرار نبود طبق این نقشه بی نقض رفتار کند. او دختر بی نقض مادرش نبود.
نه.
امشب درباره انتقام بود.
امشب در مورد ادوارد بود. کسی که ماه های گذشته هر شبش را با او صبح می کرد. کسی که حاضر نبود در مورد علاقه دو طرفه شان چیزی به مادرش بگوید چون مادرش معتقد بود سوزان گزینه مناسب تری است.
سوزان که از دور خارج شده بود. اما به هر حال او قرار نبود زندگی خودش را خراب کند و کسی که به زحمت می شناسد را به عنوان همسر انتخاب کند. نه. او قرار بود کاری کند دختران دیگر امشب به چشم هیچ کس نیایند.
موهای مشکی اش را صاف کرد و روی لباس سرخش ریخت. در لحظه آخر نظرش راجع به رنگ سرخ لبانش عوض شد. شاید در این مورد حق با مادرش بود. رنگ سرخ صورتش را پر تر و شخصیتش را جسور تر نشان می داد. علاوه بر این، همرنگ لباسش بود.
گل رز سرخی که برایش از درخت پایین رفته بود را از روی میز برداشت و آن را پشت گوشش قرار داد. تضاد رنگ سرخ گل با موهای سیاهش دیدنی بود.
او متفاوت بود. او کوچکترین شباهتی با دخترانی که در سالن طبقه پایین بودند نداشت؛ اما کسی نبود که بتواند بگوید او زیبا نیست. تفاوت همیشه به معنی زشت بودن نیست. او این را میدانست چون داشت به خودش در آیینه نگاه می کرد.
او از پله ها پایین آمد و سنگی نگاه کل جمعیت را روی خودش احساس کرد. نگاهی به مادرش انداخت که از تعجب خشک شده بود. بعد سوزان را دید. صورتش قرمز نشده بود، رنگ از صورتش پریده بود. او اکنون همرنگ لباس سفیدش بود. پوست برنزه اش که به آن افتخار می کرد در ثانیه ای رنگ باخت و چهره اش مانند روح شد.
نتوانست جلوی لبخند شیطانی اش را بگیرد. تلاش کرد؛ اما نتوانست.
با خونسردی پایین آمد و کمی در جمعیت به دنبال ادوارد گشت. او را تقریبا در وسط سالن دید. به او خیره شده بود و چیزی نمانده بود که لیوان شامپاینش را روی کفش های گران قیمتش خالی کند. به او نگاه کرد و لبخند محبت آمیزی زد.
همه داشتند به او نگاه می کردند. نه چون متفاوت شده بود، چون این تفاوت او را زیبا کرده بود.
به سمت ماکسیم رفت. پسری که از کودکی هم بازی اش بود و سیاست های خانواده هایشان و بلوغ نتوانسته بود جلوی دوستی شان را بگیرد.
او تنها کسی بود که داشت با لبخند به او نگاه می کرد. بر خلاف دیگران که با بهت او را تماشا می کردند و جلوی رویش درباره اش پچ پچ می کردند. ماکسیم با لبخندی به پهنای صورتش دست او را گرفت و او را به رقص دعوت کرد.

ختم جلسه🏳️