ویرگول
ورودثبت نام
dastanekootah
dastanekootah
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تو را به اندازه تمام ستاره ها دوست دارم

پسرم سینا هفت ساله است و به لطف همکلاسی ها و دوستانش و البته تلویزیون هر روز حرف های رنگارنگ یاد می گیرد و آن ها را در خانه تکرار می کند.

یک روز یکی از دوستانش به خانه ما آمده بود و هنر خوب و جالب فحش دادن را به او آموخت. آن روز بعد از رفتن دوستش شنیدم که در حیاط خلوت در حال ادای کلمات جدیدی است که آموخته است و آن ها را با تمام قوا فریاد می زند. صدایش را تمام همسایگانمان می توانستند بشنوند و من آن روز از خجالت در حال آب شدن بودم.

روز دیگر وقتی از مدرسه آمد خواهر کوچکش را بشکه صدا زد. دیگر برایم قابل تحمل نبود. می بایست طوری جلوش را می گرفتم. یاد اولین و آخرین باری که خودم در کودکی فحش داده بودم افتادم. آن روز مادرم دهانم را با صابون شست. من هم سعی کردم کار مادرم را روی سینا اجرا کنم داخل حمام رفتم و او را صدا زدم. وقتی نیتم را فهمید کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد. دست و پایش را گرفتم و سعی کردم مایع دستشویی را داخل دهانش بریزم. آنقدر تقلا کرد و دست و پا زد که مطمئنم یک قطره هم از مایع در دهانش نرفت. البته برای من اینطور نبود. آنقدر از مادرم می ترسیدم که حتی تصور جنگیدن و تقلا کردن با او را نداشتم و وحشت رفتن صابون به دهان آنقدر مرا ترساند که هرگز دیگر حرف زشتی از دهانم خارج نشد. ولی سینا حتی ابراز پشیمانی ظاهری هم نکرد!

چند روز بعد دیدم دوباره خواهر کوچکش را با لقبی زشت صدا کرد. صدایش کردم و گفتم: امشب حق تلویزیون دیدن نداری. سریع به اتاقت برو.

با کمال پررویی شب بخیر گویان به سوی اتاقش رفت. قبل از وارد شدن به اتاق فریاد زد: مامان دوستت دارم، اندازه ستاره های آسمان.

غافلگیر شدم. جمله اش به راستی تحت تاثیر قرارم داد. به سوی اتاقم رفتم تا این خاطره را در دفتر خاطرات بنویسم. هنگام نوشتن متوجه شدم که سینا با خود بلند بلند صحبت می کند و فحش های جدیدی را که یاد گرفته بود مرور می کرد. کاسه صبرم لبریز شد. او را کشان کشان به سمت حمام بردم و این بار سعی کردم با شامپو دهانش را پر کنم. خوشبختانه توانستم مقداری شامپو به دهانش بریزم.

گفتم حالا می تواند محتویات دهانش را در دستشویی خالی کند و او تمام شامپوهای خورده شده را در کف حمام بالا آورد. من همان روز حمام را تمیز کرده بودم و حالا درسم را یاد گرفتم: چیزی که بیست سال پیش کاربرد داشته لزوما در عصر امروز جواب نمی دهد.


شانه هایش را در دستانم گرفتم و در حالی که در چشمانش خیره شده بودم گفتم: تو را به اندازه تمام ستاره ها دوست دارم.

جواب داد: من بیشتر!

داستانداستان کوتاهتو را به اندازه تمام ستاره ها دوست دارمدوست دلرم
داستان ، کوتاه از اینجا آغاز میشود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید