ویرگول
ورودثبت نام
دستِ خون
دستِ خون
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

ابراهیم منصفی

برای کسی که هرگز مقصد مسیرش جنوب نبوده است و از دنیای پر رمز و راز مردمان جنوب آگاه نیست، درک غربت و تنهایی جنوبیان باور نکردنی است. مردمانی که افسانه وار چشمانشان به سخاوت دریاست و امیدشان به رحمت آسمان. کسانی که اشکهایشان اعماق دریا را سیراب میکند و لبخندشان موج بر موجش میگذارد. کافی است در این میان جگرسوخته باشی و رویایت تسکین بی­قراری­ هایت باشد. آنگاه است که نهال نازک ترانه در دلت جوانه میزند و چشمان آفتاب سوخته و منتظرت را خروشان میکند تا مگر تسلای خاطری باشد بر آرزوهای دست نیافتنی­ ات.

در میان بندریان جنوب، ابراهیم منصفی (رامی) ترانه­ سرایی­ ست شناخته شده. محال است بندری بوده باشی و در روزهای تنهایی و غمناکی، ترانه ­ای از منصفی را زیر لب زمزمه نکرده باشی. ترانه­ هایی که به راستی پرندگانی­ اند سبک بال، و همچون قاصدکهایی رها در باد، که به قول یار نزدیک رامی -حسن کرمی- از سرزمینی به سرزمین دیگر، از نسلی به نسلی، و از دیروز به فردا پرواز می­کنند.

منصفی، نمود ِرنج و عظمتِ حسرت بر روی زمین است:

بُدُو، بُدُو، بِشتِه مَکُ دِلُم سیاه که مه خَستَه م

سی سالُمِن ، ولی هَنو خُنِکو بِی تو نَبَستَم

انسانی است با دستانی از جنس آفرینش و چشمانی موجاموج از معصومیت و صداقتِ عشق:

تو خیلی خاشی

خاشتِر از سوره ی کُل هُوَلّا

که اُن وخَتُ ما رَفته مَختَب

اُ تو، تو چِشُن مِه هِجّی تَکِردَه

مِه یادُم نَرَفتن که مارفتَه ایسین

که تو باغ لیمو تو جیکو تخاردَه

مِه پُشتِ دِرختُن مَگردی

اُ تو فکرُنُم

روزُنِ شادِمُنی خو پیدا مَکردَه

انعکاسِ تصویرِ امید است بر روی سختی و ناپایداری این دنیا:

خوشا فَصلی کِه دور از غم

هَمَه کَه شُنَه وا شُنَه

دَست وا دَست ، سایَه وا سایَه

شارَفتَه خُنَه وا خُنَه

و در تلاطم بازی این جهان، روزهایی نیز آن روی سکه ­ی زندگانی­ست؛ سقوط ناباورانه­ ی امید در فضایی که ناامیدی طلسمی ­ست ناگسستنی:

اُن روزُ دِگَه ، هیچ وَه نِتاتِن

بیهودَه آواز اَخُنُم

بیهودَه هَر شُو ، مثل کَدیمُ

سر راهِ تو اَنینُم

رامی همچون همه ­ی آدمیان در تنهایی زاده شده و در تنهایی ترک دیار کرده است. خوب میداند که این دو روز زندگی مقصدی ندارد جز درد و از خود گذشتگی. رهایی برای او رجوع به خویشتن خویش است. انسانی را میماند که تجربه­ ی نسلها را بر دوش گرفته است و کوله­ بارش را هر روز سنگین­تر از قبل کرده و آنرا تحمل میکند. انکارِ آدمیان نیست، اما فکر بیهودگی را بر قلمش مز مزه میکند:

موا بِرَم تَهنا بَشُم

تَهنا فقط وا سایَه خو

وقت سیاه رفتِنِن

مه خوب اَفَهمُم غایه خو

او بی­کسی­ هایش را نه در خود، که در ترانه­ هایش اشک میکند و بر گونه ­های شنوندگانش مینشاند:

دِلُم از بی کسی تو سینَه مُردِن

وا پُر بودِن نُگاه باد اینَبُردِن

خون از چشمُم نَرختِن دُنَه، دُنَه

دِل مُردَم هَنو خیلی جَوُنَه

اُ خَندَه اُن کُجان عشقُن چه بودَن

هیچ وَه روزُن ایطُو سیا نبودَن

و در یک کلام، رامی فهم و درک ترانه ­ی زندگی­ست. مردی­ست از دیار غربت؛ غربتی که حتی اگر در صمیمی­ ترین دیار هم که باشی خواه ناخواه، ساعاتی آنرا تجربه خواهی کرد. ابراهیم منصفی را حتی اگر جنوبی هم نباشی نزدیک میبینی. گویی دست بر شانه­ ات گذاشته و در هر حالتِ احساسی که باشی با لبخند تلخ و حسرت­ بارش با چشمان و صدای غریبانه اش به تو میرساند که تو را میفهمد و درکت میکند. با منصفی میتوانی هر چقدر که میخواهی فریادِ تنهایی سر دهی و این تنهایی را بگریی. ترانه ­های منصفی زخمی­ست دوست داشتنی؛ بازخورد اسطوره­ ای عشق است در جهان امروزی:

دل تنگُم اَگَه اسطورَه بَشِه

اَگَه شعرُم همَه وا سورَه بَشِه

بِی خو یَکدَم روی سینَه م ایچَلُند

هَمَه او بودُم اَزُم هیچّی نَمُند

دِگَه م تنهام بَخدا دِگَه م تنهام بَخدا

ادبیاتابراهیم منصفیبندرعباسترانهحسرت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید