نَرد یا تخته نرد، از جمله قدیمیترین بازیهاییست که در ایران بازی میشده به حدی که شاید قدمت آن به بیش از چند هزار سال برسد. بازیِ دو نفرهای که در آن حریفان با انداختن دو تاس مهرهها را حرکت داده و با اتکا به شانس و اندکی استراتژی، با یکدیگر زورآزمایی میکرده تا در نهایت یکی از آن دو برنده شود. این بازی اگرچه امروزه بیشتر به صورت سرگرمی بکار گرفته میشود، اما در گذشته بیشتر بر سر آن قمار میکردهاند. شرطی میبستند و بسته به قدرتِ ریسکِ طرفین دستی پس از دست دیگر بازی میکردند. این قمار گاهی تا بدانجا پیش میرفت که فرد بازنده تمام دارایی خود را از دست میداد و هنوز از هیجان بازی سیر نشده بود و در دستِ آخر بر سر جان یا یکی از اعضای بدن خود قمار میکرد، که پیر بلخ، آن نغمهسرای جهانبین و معرفتشناسِ رومی در وصف چنین کسی سروده است:
«خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بِنَماند هیچش الا هوسِ قمــــــــــــــــــار دیگر»
خوشا به حال آن قمار بازی که هرچه داشت را باخت و چیزی جز هوس و اشتیاقِ قماری دیگر برایش باقی نماند.
باری، از مُلای روم اگر بگذریم، حدود یک قرن پیش از او، شاعر بلند آوازهای در شمال غربی ایران پا به عرصهی گیتی نهاد که گوی سبقت از تمام قصیدهسرایان قبل و پس از خود ربود و نامیترین قصیدهسرای ایران لقب گرفت؛ خاقانی شروانی. خاقانی را شاید بتوان بزرگترین قصیدهسرای ایران برشمرد. شاعر قرن ششم که بسیاری از ابیاتش مورد پسند شاعران پس از خود بخصوص سعدی و حافظ بوده است. این شاعر بلند آوازه شعری دارد در نعت و مدح پیامبر اسلام که معرف شعرشناسان و شعرپژوهان است. بیت بسیار معروفی در این شعر وجود دارد که تو گویی این بیت فلسفهی زندگی انسان در این جهان است:
«در قَمرهی زمانه فتادی به دست خــون
وامال کَعبَتِین که حریفیست بس دَغا»
تشبیه زندگی در این دنیا به بازی، البته متاخرتر از این بیت است. نمونه آنجا که خدایِ شعرِ فارسی در اثر هزار سالهی خود در ابتدای داستان زال چنین میگوید:
«نگه کن که مر ســــــــــــام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر، گوش دار»
گویی از دیرباز این روزگار در حال بازی با آدمیان است. هر روز بساط بازی را میگسترد، با یکایکشان میبازد (بازی میکند)، و روزی نو میآفریند. و این انسانها هستند که محکومند به ادامهی بازی!
آری، خاقانی در این بیتِ زرین، زمانه (این روزگار) را به قَمرهای (قمارخانهای) تشبیه میکند که ما میبایست و لاجرم در آن قمار کنیم! و این قمار نه اینکه با تولد ما به تازگی شروع شده باشد، نه! نسل اندر نسل این قمار تداوم داشته و این مائیم که در میانهی این بازی پا به قمارخانه نهادهایم. نسلهای پیشین فرصتها را یکی پس از دیگری سوزاندهاند و چوب آنرا ما میبایست بخوریم! با ورودِ ما، بازی به قسمت هیجانانگیزش رسیده است؛ پیشینیان چیزی برای شرطبندی باقی نگذاشتهاند، تنها دستِ خون باقی مانده است! و چه است این دستِ خون؟ بازی بر سر جان! تمام داراییها را نیاکانمان به این زمانهی طماع باختهاند و به ما که رسیده است، دست خون مانده است برای شرط بندی! مالی باقی نیست، باید این دست از بازی را بر سر خون شرط ببندیم؛ دستِ خون! راه دیگری وجود ندارد! آری، در قَمرهی زمانه فتادی به دستِ خون!
حال چه کنیم؟ حریفمان حریفی است بد دغل، نیرنگباز، کاربلد و پیر و پُر دَغا! هزاران سال است بر سر این بازی نشسته است. هزاران نسل را شکست داده است و حقههای تازه آموخته است. حریف آسانی نیست، حریفی است بَس دَغا، بسیار دغلکار!
خب ای آدمیزادهی فانی، کَعبَتِینِ (تاسهای) بازیِ نَردِ روزگار را در دستانت بگیر، خوب آنها را در دستانت بگردان، درست فکر کن، تمرکز کن و وامالشان (دوباره بمالشان)، هر چه در چنته داری رو کن! شاید این تاس آخری باشد که میریزی!
راهی باقی نیست، باید بازی کنی و شانست را امتحان کنی! تاست را بریز تا ببینی تقدیر چه خوابی برایت دیده است، با شعاعهای تازهی خورشید هر صبح که برمیخیزی، پیش از شروع هر کاری، تاست را بریز! تقدیرت را بسنج! بازی کن! نوبت توست، روزگار منتظر نشسته است. میخواهد ببیند چه میزان در برابر حقههایش تاب میآوری. چه آموختهای تو از او! برخیز، شانست را امتحان کن!
آری، در قمارخانهی این دنیا، جانت را بر سر این دست خواهی باخت. پس هرچه داری را عریان کن. به راستی که:
«در قَمــرهی زمانه فتادی به دَستِ خون
وامال کَعبَتِین که حریفیست بس دَغا»