گاهی خواسته یا ناخواسته چشم آدمی به بیتها یا جملاتی کوتاه میخورد و در خلال روزمرگیهایش به ناگاه میخکوبش میکند. از کنج و خلوت دلفریب دنیاییاش بیرونش میکشد، و او را در مقابل دیدگان حیرتزدهاش عریان میکند! همچون برقگرفتهها هاج و واج بر زمین گرم مینشاندش، تنهاتر از تنها، به دور از هرگونه زرق و برق و فریب. سخنانی که گاه از پس هزاران سال سر بر میآورند و روان انسان را خراش میدهند تا مگر مُجلّا گردد.
گمان نمیرود که در تمام گنجینهی ادب فارسی، نویسنده یا شاعر یا سخنران یا سخندانی را بتوان یافت که موجزتر از سعدی سخن گفته باشد. حتی حافظ هم با تمام ترزبانی و رازگوییاش نتوانسته از ایجاز سعدی فراتر رود و یا اصلا به مقام آن برسد.
در میان غزلهای بلند و کوتاه سعدی در دیوان اشعار او، غزلی است که با این بیت شروع میشود:
«دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریـــــــــز از سر میدان تو نیست»
و با ردیف «تو نیست» ادامه مییابد. در میانهی غزل بیتی وجود دارد که به راستی میبایست آنرا شاهبیت این غزل برشمرد. بیتی که در نگاه اول همچون دیگر ابیات رخ مینماید، اما با دقیق شدن در آن لایههای زیرین آن هویدا شده و انگشت حیرت بر دهانها مینشاند. بیتالغزل این است:
«در تو حیـــرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آنکس که بصر دارد و حیران تو نیست»
سهلِ ممتنعگوی ادب ایران، آن شیخ اجل، در کمال ایجاز لایههای مختلف حیرت را در تک بیتی چنین، آنچنان گنجانده است که تا اکنون هیچ صاحب سخنی نتوانسته است کلامی فراتر از آن رود! این البته در قاموس شعری سعدی عجیب و یگانه نیست. شاعری که پیش از این بارها حیرت عاشق از معشوق را در فرهنگ شعری خود دارد. برای نمونه آنجا که مختصر و مفید میگوید:
«شهری مُتِحدّثان حُسنت
اِلّا متحیـّـــران خامـــــوش»
یک شهر حدیثگوی حُسن و جمال تو هستند و در این بین جسته گریخته افرادی پیدا میشوند که آنچنان به بزرگی و عظمت تو پی بردهاند که از حیرت توان سخن گفتن ندارند! شکوه و زیباییات لالشان کرده است! گروهی به وسعت یک شهر گمان کردهاند که تو را دریافتهاند و حدیثگویت شدهاند و از جمال و زیباییت سخنها گفتهاند، و معدود نفراتی اما در عظمت و جلال تو گم شدهاند و زیر بار حُسنت خاموش گشتهاند!
آری این است سعدی! بیخود نیست که پادشاه سخن میخوانندش. حیرت معشوقِ واقعی از عاشق چنین است در دایرهی فکری سعدی. اما محدود به این هم نیست! سعدی حیرت عاشقان را در همین حد باقی نمیگذارد. پا را فراتر مینهد تا دیگر لایههای حیرت را هم آشکار کند! برای رسیدن به همین مقصود است که میسراید:
«در تو حیـــرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آنکس که بصر دارد و حیران تو نیست»
در این بیت، سعدی به سادگی (آنچنان که زبانش است) میگوید که حیران است. نوع حیرانیش را اما پیش از این دیدهایم! او ساده و در سه کلمه میگوید، اما ناگفته دریایی از فهم و درک در آن نهفته است. این حیرت اولین لایه از حیرتی است که سعدی در این بیت بدان اشاره کرده است. حیرتی که ناشی از دیدن جمال و حُسن معشوق است: «در تو حیرانم». حیرت اما تمام نشده است، در لایهی بعدی، حیرت سعدی ناشی از اوصاف معانی معشوق است: «و اوصاف معانی که تو راست». سعدی میگوید، نه تنها از وجود تو حیرانم، که از فکر کردن به کُنه و بَطن معانی اوصاف تو هم من حیرانم! در واقع پس از دیدن جمال معشوق و حیرتزده شدن از آن، به هنگام فکر کردن و بیان آن زیبایی نیز دیگر باره سعدی حیرتزده میشود. معنای تک تک واژههایی که برای معشوق بکار گرفته میشود نیز حیرتزدهاش میکند! توصیفاتی که تنها و تنها برازندهی معشوق است. این سطحی دیگر از حیرت است که سعدی آنرا آشکار میکند. آری «در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست».
اما کار بدینجا نیز ختم نمیشود! حیرت دیگری در آستین سعدی است که در مصرع بعدی آنرا رو کرده است:
«و اندر آنکس که بَصَر دارد و حیران تو نیست!»
این لایهی سوم حیرت است! سعدی حیرت میکند از اینکه مگر میشود کسی چشم و عقل و هوش و در یک کلام بصیرت داشته باشد و معشوق را ببیند و حیران نشود؟ حیرت از اینکه حیرتِ دیگران را نبیند! گویی سعدی چراغی در دست گرفته و کوی به کوی و خانه به خانه چشم در چشم آدمیان گذاشته تا ببیند آیا حیرت در چهرهشان پیداست یا نه. و حیرتزده شود از آنانی که حیرت زده نشدهاند از دیدن معشوق!
این لایه از حیرت به جرات ژرفترین و عجیبترین لایهای از حیرت است که تنها سعدی است که بدان دست یافته. آنچنان ساده و روان میگویدش که انسان با خودش میگوید مگر میشده است که کسی نگفته باشدش! آری، حیرت بدین گونه است:
«در تو حیـــرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آنکس که بَصَر دارد و حیران تو نیست»