
از زمانی که یادم میآید کتاب میخواندم. گاهی اگر کتاب جذابی به دستم میرسید تا خود صبح بیدار میماندم تا کتاب را تمام کنم!
سرگرمی تبدیل شد به وابستگی! از آن به بعد اگر شبی کتاب نمیخواندم، خوابم نمیبرد. آنقدر این کتاب خواندن ادامه پیدا کرد، که چشمانم چند شماره ای ضعیف شد.
از من جدا شدنی نبود. مثل هر روز غذا خوردن و هر ثانیه نفس کشیدن. درس هایم زیاد بود. از خوابم میگذشتم و کتاب میخواندم! هیچ وقت برایم این کتاب خواندن تکراری نشد و هر روز تازهتر از قبل.
تا زمانی که دیگر آنقدر قیمت کتاب بالا رفت که فکر میکردم کم کم باید از این وابستگی دست بکشم.
اما فکری به ذهنم رسید. باید برای خودم کاری دست و پا میکردم تا بتوانم با درآمد آن کتاب بخرم.
شاید چند ماهی طول کشید تا به چیزی که میخواستم برسم. از افراد زیادی پرس و جو کرده بوده ام. توی اینترنت مدام در مورد این کار میخواندم و شاید کمی هم ناامید شده بودم.
اما دلم را به دریا زدم و شروع کردم. کاری به بیرون از خانه نباشد با روحیاتم سازگاری داشته باشد و از انجام دادنش لذت ببرم. مثل کتاب خواندن!
بعد از دنیای کتاب، وارد دنیای لذت بخش ِ زیورآلات شدم تا به امروز که هنوز هم مثل همان روزهای اول برایم تازگی دارد.
حالا هر چقدر از این کار درآمد کسب میکنم، همهی آن صرف کتاب خریدن میشود و میدانم بالاخره روزی میرسد که من با همین دستسازه هایم تمام کتابهای دنیا را خوانده باشم.