حالا که پنج سال از زمان مهاجرت به استرالیا من میگذرد و کارت اقامت دائم در دستم است، وقتی به گذشته نگاه میکنم، مسیری را میبینم که پر از اشتباهات پرهزینه بود. خورشید، اقیانوس، و یک زندگی آرام و باکیفیت. برای من، استرالیا همیشه همین تصویر را داشت؛ یک رویای دستیافتنی در آن سوی دنیا. ساعتها در فرومهای مهاجرتی مثل PomsInOz و Reddit میچرخیدم، داستانهای موفقیت را میخواندم و با هر خط، اعتماد به نفسم بیشتر میشد. به نظر میرسید همه چیز آنلاین و در دسترس است. یک سوال در ذهنم مدام تکرار میشد: "چرا باید پول زیادی به یک موسسه مهاجرتی بدهم وقتی خودم میتوانم تمام اطلاعات را پیدا کنم؟" این سوال، شروع یک تصمیم خطرناک بود. تصمیمی که از سر شور و شوق برای رسیدن به استرالیا و البته، صرفهجویی در هزینهها گرفته شد.
با خودم فکر میکردم که من باهوش و تحصیلکرده هستم و یکی از بهترین شغل ها در ایران را دارم پس میتوانم از پس این پروسه بربیایم. در فرومها هم مدام میخواندم که "خودتان اقدام کنید" و داستانهایی از اشتباهات وکلا را میدیدم که این باور را در من تقویت میکرد. غافل از اینکه پیچیدگیهای مهاجرت، فراتر از چند فرم و مدرک است. البته که من در نهایت به استرالیا رسیدم، اما مسیری که رفتم پر از دستاندازهای پرهزینه، استرسهای غیرضروری و اشتباهاتی بود که میتوانستم از آنها دوری کنم. این داستان اشتباهات من است؛ نقشهی راهی که با پشیمانی و تجربه به دست آمده تا شاید شما به عنوان مسافر بعدی این راه، هوشمندانهتر قدم بردارید.

اولین قدم من در این مسیر، بزرگترین اشتباهم بود. وقتی شروع به تحقیق در مورد ویزاهای مهارتی استرالیا (Skilled Worker) کردم، با سه گزینه اصلی روبرو شدم: ویزای مستقل مهارتی (سابکلاس ۱۸۹)، ویزای اسپانسرشیپ ایالتی (سابکلاس ۱۹۰) و ویزای مهارتی مناطق کمجمعیت (سابکلاس ۴۹۱). چشمانم روی ویزای ۱۸۹ قفل شد. چرا؟ چون از همان ابتدا اقامت دائم (Permanent Residency) میداد، بدون هیچ تعهدی به ایالت یا منطقهای خاص. این ویزا در ذهن من "استاندارد طلایی" بود؛ بهترین و کاملترین گزینه. ویزاهای ۱۹۰ و ۴۹۱ را به عنوان گزینههای "ضعیفتر" یا "سازشکارانه" میدیدم، چون نیازمند حمایت ایالتی و تعهد به زندگی در یک مکان مشخص برای مدتی بودند.
با هیجان، امتیازاتم را محاسبه کردم. سن، مدرک تحصیلی، سابقه کار و نمره زبان. به حداقل امتیاز لازم یعنی ۶۵ رسیدم. با اطمینان کامل، فرم ابراز تمایل (Expression of Interest - EOI) را برای ویزای ۱۸۹ ثبت کردم و منتظر ماندم. روزها به هفتهها و هفتهها به ماهها تبدیل شدند. هر روز حساب کاربری ImmiAccount را چک میکردم، اما خبری از دعوتنامه نبود. کمکم به فرومها برگشتم، اما این بار با نگاهی دقیقتر. آنجا بود که با واقعیت تلخی روبرو شدم: در دنیای رقابتی مهاجرت به استرالیا، "حداقل امتیاز" تقریباً هیچ معنایی ندارد. میدیدم که متقاضیانی با ۸۵، ۹۰ و حتی ۹۵ امتیاز، به خصوص در رشتههای پرطرفدار (pro-rata occupations)، ماههاست که در صف انتظار هستند.
اینجا بود که آن "لحظهی روشنگری" دردناک فرا رسید. فهمیدم که سیستم مهاجرت استرالیا یک چکلیست ساده نیست که با تیک زدن گزینهها به مقصد برسی؛ بلکه یک بازار رقابتی و پویاست که در آن "امتیاز" حکم ارز را دارد. ویزاهای ۱۹۰ و ۴۹۱ گزینههای ضعیفتری نبودند، بلکه مسیرهای استراتژیک بودند. یک اسپانسرشیپ ایالتی برای ویزای ۱۹۰، ۵ امتیاز حیاتی به مجموع امتیازاتم اضافه میکرد و ویزای ۴۹۱، ۱۵ امتیاز طلایی به همراه داشت. این امتیازات اضافی میتوانست شانس من را برای دریافت دعوتنامه به شدت افزایش دهد. من به خاطر یک رویای ایدهآلگرایانه، ماهها زمان ارزشمند را از دست داده بودم، در حالی که میتوانستم با یک انتخاب هوشمندانهتر، خیلی زودتر در مسیر رسیدن به استرالیا باشم. این انتظار بیحاصل فقط زمان را هدر نداد؛ اعتبار مدرک زبانم رو به انقضا میرفت و قوانین مهاجرتی هم دائماً در حال تغییر بودند. این بزرگترین هزینه پنهان بود: هزینه فرصت از دست رفته. در حالی که من در صف بیانتهای ویزای ۱۸۹ گیر کرده بودم، شخص دیگری با امتیاز کمتر از من، با استفاده از ویزای ۴۹۱ به استرالیا رسیده بود، کارش را شروع کرده بود و در مسیر گرفتن اقامت دائم قرار داشت. اگر من آن زمان میدانستم که انتخاب ویزا یک تصمیم استراتژیک است نه فقط یک انتخاب ساده، ماهها در صف انتظار نمیماندم.
بعد از ماهها انتظار بینتیجه برای ویزای ۱۸۹، بالاخره تسلیم شدم و تصمیم گرفتم مسیرم را عوض کنم. حالا برای هر ویزای مهارتی دیگری، به یک قدم حیاتی نیاز داشتم: ارزیابی مثبت مدارک تحصیلی و شغلی توسط سازمان مربوطه. با اعتماد به نفس کاذبی که از تجربه قبلیام باقی مانده بود، به سایت سازمان ارزیابی (مثلاً VETASSESS یا ACS) رفتم و چکلیست مدارک را دانلود کردم. به نظر ساده میآمد. با خودم گفتم: "من ده سال در این رشته کار کردهام، رزومهام کاملاً مشخص است. این فقط یک فرمالیته است." این تفکر، مقدمهی دومین اشتباه بزرگ من بود.
من در این مرحله دو خطای مرگبار مرتکب شدم که ناشی از همین اعتماد به نفس بیش از حد بود:
۱. انتخاب کد شغلی اشتباه (ANZSCO Code): عنوان شغلی من در ایران دقیقاً با هیچکدام از کدهای استاندارد لیست مشاغل استرالیا و نیوزلند (ANZSCO) مطابقت نداشت. من کدی را انتخاب کردم که به نظرم "نزدیک" بود، بدون اینکه به شرح وظایف دقیق آن توجه کنم. غافل از اینکه سازمان ارزیابی، به عنوان شغلی شما کاری ندارد؛ آنها وظایف روزمره و مسئولیتهای شما را با شرح وظایف رسمی آن کد، کلمه به کلمه مقایسه میکنند. مدارکی که من ارائه دادم، با وظایف تعریفشده برای آن کد همخوانی کامل نداشت.
۲. ارائه مدارک ناقص و غیراستاندارد: من نامههای اشتغال به کارم را از شرکتهای قبلی گرفتم، اما این نامهها فاقد جزئیات حیاتی مورد نیاز سازمان ارزیابی بودند؛ جزئیاتی مانند تعداد ساعات کاری در هفته، حقوق دریافتی و مهمتر از همه، لیست دقیق وظایف روزمره که باید با کد شغلی انتخابیام همخوانی میداشت. علاوه بر این، به کیفیت اسکن مدارک و فرمت فایلها توجه کافی نکردم، موضوعی که به تنهایی میتوانست باعث تاخیر یا رد شدن پرونده شود.
روزی که ایمیل نتیجه را باز کردم، هرگز فراموش نمیکنم. کلمهی "Unsuitable" مثل یک پتک بر سرم فرود آمد. تمام رویاهایم در یک لحظه فرو ریخت. نه تنها هزینه غیرقابل استرداد ارزیابی را که مبلغ قابل توجهی بود (هرچند این مبلغ اصولا هر سال آپدیت میشود اما فکر میکنم بین 500 تا 1500 دلار استرالیا بسته به سازمان ارزیابی شما متفاوت است.) از دست داده بودم، بلکه کل فرآیند مهاجرتم به یک بنبست کامل رسیده بود. بدون ارزیابی مثبت، ثبت هرگونه EOI غیرممکن بود. این اشتباه به من فهماند که ارزیابی مدارک، یک مهر تایید ساده بر روی رزومه شما نیست؛ بلکه یک ممیزی دقیق و حقوقی است که در آن شما باید با مدارک مستدل و غیرقابل انکار ثابت کنید که سوابق شما دقیقاً با استانداردهای بوروکراتیک استرالیا مطابقت دارد. من به جای ساختن یک پروندهی حقوقی، فقط داستان شغلیام را تعریف کرده بودم. این شکست، تمام تلاشهای دیگرم، از جمله نمره بالای زبان و امتیازات دیگرم را بیارزش کرد و مرا با یک بحران هویتی روبرو کرد: "آیا من واقعاً آنقدر که فکر میکردم ماهر نیستم؟" یک "نه" از سازمان ارزیابی میتواند کل رویای شما را نابود کند. این اشتباه به من یاد داد که ارزیابی مدارک یک آزمون نیست، بلکه ساخت یک پرونده دقیق است.

بعد از گذر از هفتخوان ارزیابی مدارک (در تلاش دوم و با هزینهای دوباره)، بالاخره با تغییر استراتژی و انتخاب ویزای مهارتی مناطق کمجمعیت (سابکلاس ۴۹۱)، دعوتنامه را دریافت کردم. این ویزا، یک اقامت موقت ۵ ساله بود و شرط اصلی آن برای تبدیل شدن به اقامت دائم، زندگی و کار در یکی از مناطق تعیینشده برای حداقل سه سال بود. با ویزا در دست، احساس پیروزی میکردم اما نمیدانستم که نبرد اصلی تازه شروع شده است. برای برنامهریزی مالی، هزینههای رسمی ویزا، بلیط هواپیما و اجاره یک ماه خانه را بر اساس جستجو در اینترنت محاسبه کرده بودم. با پساندازی که کنار گذاشته بودم، احساس آمادگی کامل داشتم. اما واقعیت زندگی در استرالیا، خیلی زود این حباب خوشبینی را ترکاند.
هفتههای اول در استرالیا، یک شوک مالی تمامعیار بود. سیلی از هزینههای زندگی در استرالیا که پیشبینینشده بود، بودجهی مرا متلاشی کرد:
مسکن، شوک اول: بزرگترین ضربه، هزینه اجاره خانه بود. من برای پرداخت اجاره یک ماه برنامهریزی کرده بودم، اما نمیدانستم که علاوه بر آن، باید مبلغی معادل چهار هفته اجاره را به عنوان "باند" (Rental Bond) یا همان ودیعه پرداخت کنم. این یعنی در همان ابتدا باید پول دو ماه اجاره را یکجا میپرداختم. پیدا کردن خانه بدون داشتن سابقه اجاره در استرالیا (Rental History) هم خود یک چالش بزرگ بود و مجبور شدم برای یک آپارتمان نهچندان ایدهآل، مبلغ بیشتری بپردازم.
هزینههای جانبی: هزینههای اتصال اینترنت، برق و گاز چیزی نبود که در محاسباتم آورده باشم.
هزینههای روزمره: قیمت یک وعده غذای ساده در بیرون یا هزینه حمل و نقل عمومی بسیار بالاتر از تصورات من بود. با وحشت میدیدم که پساندازم با سرعتی باورنکردنی در حال تمام شدن است، در حالی که هنوز هیچ درآمدی نداشتم. این وضعیت، حس ماجراجویی را به یک مبارزه برای بقا تبدیل کرده بود و استرس شدیدی را به من تحمیل میکرد.
این فشار مالی فقط یک مشکل عددی نبود؛ بلکه یک بحران روانی بود. وقتی نگران اجاره ماه بعد هستید، دیگر نمیتوانید با آرامش و تمرکز به دنبال شغل حرفهای و مناسب خود بگردید. تمام تمرکز شما به سمت کسب درآمد فوری معطوف میشود. این باعث شد من به فکر پذیرفتن هر کاری بیفتم، فقط برای اینکه بتوانم هزینههایم را پوشش دهم. این تصمیم، میتوانست کل مسیر شغلی مرا که برایش به استرالیا آمده بودم، به انحراف بکشاند.

با پشت سر گذاشتن بحرانهای اولیه و با جیبی که به سرعت خالی میشد، با تمام قوا وارد گود کاریابی شدم. رزومهام را که پر از سوابق کاری بینالمللی بود، با دقت آماده کردم و برای دهها موقعیت شغلی مرتبط درخواست فرستادم. پاسخها اما یا سکوت بود، یا یک ایمیل مودبانه که میگفت: "به دلیل حجم بالای درخواستها..."
بالاخره بعد از کلی پیگیری، در یک مصاحبه شغلی شرکت کردم. همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه مدیر استخدام آن جمله معروف را به زبان آورد؛ جملهای که مثل یک کابوس برای هر مهاجر تازهواردی است: "شما سوابق بسیار خوبی دارید، اما ما به دنبال کسی با تجربه کاری محلی (Local Experience) هستیم.". این یک پارادوکس بیرحمانه بود. چطور میتوانستم تجربه کاری استرالیایی به دست بیاورم، وقتی هیچکس حاضر نبود برای شروع به من فرصت بدهد؟ احساس میکردم تمام مهارتها و تجربیاتی که دولت استرالیا بر اساس آنها به من ویزا داده بود، در چشم کارفرمایان ارزشی ندارد.
کمکم فهمیدم که بازار کار استرالیا قوانین نانوشتهی خودش را دارد. ویزا فقط یک مجوز ورود به این بازار رقابتی است، نه یک تضمین برای یافتن شغل. کارفرمای استرالیایی، یک نیروی کار محلی را به یک مهاجر، حتی اگر ماهرتر باشد، ترجیح میدهد، چون ریسک کمتری دارد. "تجربه محلی" برای آنها یک کد رمز است که یعنی شما با فرهنگ کاری اینجا آشنا هستید، شبکهی حرفهای دارید و نیازی به آموزشهای اولیه ندارید. من در این میدان، یک غریبه بودم. این ناامیدی باعث شد تا برای مدتی به کارهای غیرتخصصی و موقتی در کافه و فروشگاه رو بیاورم تا فقط بتوانم از پس هزینهها بربیایم. این دوره، یکی از سختترین دوران زندگی من بود؛ جایی که رویای پیشرفت شغلی جای خود را به دغدغهی پرداخت قبوض داده بود. این بزرگترین شکاف بین انتظار و واقعیت بود که هر مهاجری ممکن است با آن روبرو شود. گرفتن ویزا یک پیروزی است، اما پیدا کردن کار حرفهای، آن هم در یک منطقه مشخص برای برآورده کردن شروط ویزا، یک نبرد جداگانه است. اگر میدانستم که بازار کار استرالیا قوانین نانوشته خودش را دارد، ماهها زمان را برای آزمون و خطا از دست نمیدادم.
در نهایت، من موفق شدم. با شبکهسازی، شرکت در دورههای کوتاهمدت و سماجت فراوان، توانستم اولین شغل حرفهای خودم را در یک شهر منطقهای پیدا کنم و در مسیر اصلی قرار بگیرم. بعد از سه سال کار و زندگی در آنجا، بالاخره توانستم برای اقامت دائم اقدام کنم و امروز از زندگی در استرالیا راضی هستم. اما همیشه با خودم فکر میکنم که این مسیر چقدر میتوانست کوتاهتر، ارزانتر و آرامتر باشد.
در اوج ناامیدی و وقتی که داشتم تسلیم میشدم، به طور اتفاقی با یک مشاور مهاجرتی آشنا شدم که در یک جلسه مشاوره رایگان، چند نکته کلیدی در مورد بازار کار منطقهای و نحوه ارائه خودم به کارفرماها به من گفت. آن جلسه کوتاه، مسیر فکری من را عوض کرد و باعث شد بفهمم چقدر استراتژی در این مسیر مهم است. هرچند بخش بزرگی از مسیر را به تنهایی و با اشتباه طی کرده بودم، اما همان یک جلسه به من نشان داد که یک راهنمای باتجربه چقدر میتواند مسیر را هموار کند.
این تجربه تلخ و آن جرقه کوچک، در من یک انگیزه جدید ایجاد کرد: کمک به دیگران برای اینکه هوشمندانهتر و آگاهانهتر مهاجرت کنند. من تمام این مسیر سخت را رفتم تا شما مجبور نباشید. فهمیدم که مهاجرت یک پروژه پیچیده است که نیاز به استراتژی دارد، نه فقط اشتیاق. هر قدم اشتباه میتواند ماهها زمان و هزاران دلار هزینه روی دست شما بگذارد. به همین دلیل تصمیم گرفتم تجربیاتم را به یک مطلب تبدیل کنم تا شما مجبور نباشید اشتباهات من را تکرار کنید.
مهاجرت یک سرمایهگذاری بزرگ روی آینده شما و خانوادهتان است. میتوانید مثل من با آزمون و خطا پیش بروید، ریسک کنید و امیدوار باشید که در نهایت به نتیجه برسید. یا میتوانید از تجربه و دانش کسانی که این راه را قدم به قدم میشناسند، استفاده کنید تا با اطمینان، آرامش و در سریعترین زمان ممکن به مقصد برسید. نقطه عطف داستان پر از اشتباه من، جایی بود که دست از تلاش کورکورانه برداشتم و پذیرفتم که برای عبور از این مسیر پیچیده، به یک راهنمای متخصص نیاز دارم. آن راهنمایی که مسیر من را از شکست به موفقیت تغییر داد، از طرف تیم رانیکا بود. تجربه مثبت و نهایتاً موفق من با این تیم رقم خورد و حالا که به گذشته نگاه میکنم، معرفی این مجموعه، کمترین کاری است که برای ادای دین به تخصص و دلسوزیشان میتوانم انجام دهم.