
مردی با کت و شلوار خاکستری در صندلی یکی از پارک های وایت چپل نشسته بود.شاید منتظر کسی بود، شاید فقط نشسته بود آنجا تا زمانش را صرف کند. در هر حال مرد دیگری با لباس تقریبا معمولی کنار او نشست، از ظاهرش می شد فهمید که آن مرد آنقدر از نظر مالی اوضاع جالبی ندارد. آن مرد به دختری در پارک خیره شد. سرش را سمت بکمن چرخاند و گفت:«برای چه اینجا منتظرید؟»
بکمن با غرور و متانت خاصی گفت:«منتظر مرگ نشستم.»
مرد از این حرفش جا خورد. از جایش بلند شد و به سمت دخترک رفت و دست اورا گرفت و از پارک دور شد. بکمن اصلا برایش اهمیت نداشت که شاید آن مرد پدر دخترک نباشد.
برای هیچکس اهمیت نداشت، هر بلایی که می خواست سر دخترک بیاورد برای مردم بی اهمیت است. چه می خواست دل و روده اش را در بیاورد یا به او تجاوز کند یا...
اگر شما هم جای او بودید هیچ اهمیتی نمی دادید مطمئنم.
آن هم در محله ای مثل وایت چپل این چیز ها عادی بود. در این محله فقر، بدبختی، مرگ پدیده ای عادی محسوب می شد. زن ها یا مرد هایی که بی خانمان بودند در خیابان ها از گرسنگی می مردند و حتی یک نفر هم به این مرده ها اهمیت نمی دادند. برای همین خیابان ها بوی تعفن می داد. زن ها بیشتر از مرد ها تحت فشار بودند. اگر زن همسری نداشت و بیوه بود جز روسپی گری شغلی به او نمی رسید.
آدم های این محله به سه دسته تقسیم می شدند
فقیر: این دسته یا کارگری یا خیاطی می کردند و وضعشان از همه مردم این محله بهتر بود.
خیلی فقیر: این دسته برای تکه ای نان هر کاری می کردند.
و بی خانمان
بکمن از صندلی بلند شد و به سمت خانه اش راه افتاد.
هوا تاریک شده بود. شب دوباره با خوشحالی تاریکی و وحشت را به همه هدیه کرد.
به طرز عجیبی هوا مه آلود شده بود.
زن جوانی به نام آلیسون در این موقع شب بیرون بود. چاره ای نداشت باید به خانه باز می گشت.
او هیچ چیزی نمی توانست ببیند.
دستی شانه او را گرفت، تا آلیسون بخواهد جیغ بکشد دیر شده دو تا دست گردنش را گرفته و می فشرد. به قدری فشار می دهد که آلیسون تا مرز خفگی پیش می رود.
فردای همان شب جسد آلیسون با دل روده های ریخته و بدن تیکه تیکه شده پیدا می شود.
ترس کل وایت چپل را فرا گرفته...