ویرگول
ورودثبت نام
Omid Dehghani
Omid Dehghani
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

A repeated endless story

خانه ام از اینجا دور است. دقیقا آن سوی این کوه. عادتم به کوه نوردی ست، وقتی که برف سنگین باریده باشد. درست ترش آن است که بگویم عادتم به مرگ نوردی ست. خانه ام جایی ست که وسعت پنجره هایش را درخت های گردو  پر می کنند. حالا که درخت ها لخت اند از شکوفه و برگ و میوه، پنجره ی خانه ام به همین کوه باز می شود. به همین کوه با وقارِ به برف نشسته.

گفتی میرزا تو را فرستاده ؟ نگفت از چه بگویم ؟ آخر نمی شود که من همین طور حرف بزنم. تو بگو من از چه بگویم؟ خب ... متولد تابستانم اما آدم ِ برف ام. آدم سرما. دست هایم را ببین. آن قدر یخ زده اند و از یخ باز شده اند که این طور شده اند. به دست هر آدمی می آیند الا دست های یک دخترک تازه به بیست پا گذاشته ... نبین زمخت شده اند. درخت ها را خودم بالا می کشم. میوه ها را خودم می چینم. گندم ها را خودم درو می کنم. گرگ که ببینم، تفنگ را خودم می کشم. کدام دستی ست در عالم که به ماشه رود و ظریف بماند ؟ آن هم ماشه ی آن برنو های قدیم ... آن ها که حالا فقط در صندوقچه های ارث و میراث پدربزرگ ها پیدا می شوند. من اما ... با همین دست ها، با همین دست ها نان هم می پزم. هان بگذار این را برایت بگویم. می نوازم. بسیاری اوقات هم می نویسم. اگر بتوانی تصور کنی که کسی، بی هیچ معشوقی، عاشق باشد می گویم عاشقم. عاشقم که می نوازم. که می نویسم. تنها از عشق و برای عشق ... یعنی که جز از عشق نوشتن، حرام کردن واژه هاست ... سه تار می نوازم. به خانه ام که رسیدیم، برایت می نوازم. چون که مهمان میرزا هستی. ساری گلین می نوازم. با همین دست های زمخت ِ ماشه کشیده ی گرگ کشته یِ زخمی ِ یخ های ِ کوهستان ، برایت می نوازم. آن طور که بفهمی بی معشوق، عاشق بودن یعنی چه ...

خانه ام از این جا دور است. خانه ام آن سوی این کوه است. لای هزار هزار درخت گردو. که هر کدام شان برایم مثل ناموس اند. زیر هر درخت، خاطره ای ... شعری ... قطعه آهنگی ... زیر هر درخت، نجوایی ... دعایی ... و روی هر شاخه ی درخت، هزار امید ِ نو ...

چه تند تند می نویسی. این را هم میرزا گفته ؟

موهایم را ؟ بله همیشه. اما نه به این دلیل که شما می گویی. میرزا هم چه آدم هایی می فرستد به این دیار. همیشه می بافم. این که توی روسری ام چپیده نشده اند، به رسم اینجاست ... و الا به قصد دل بری نیست. ناخن هایم را هم همیشه حنا می گذارم. من دل بری بلد نیستم. هیچ وقت بلد نبوده ام. من هیچ وقت چگونگیِ خندیدن را، چگونگیِ نگاه کردن را، چگونگیِ راه رفتن را جلوی ِ آینه تمرین نکرده ام. هیچ وقت جزئیات حرکاتم را دستکاری نکرده ام. اصالت بودنم هنوز همان است. خرده تغییراتی اگر هست، به اصل برنمی گردد. ریشه، ریشه است. شاخ و برگ هرس کرده ام. من راستش هیچ وقت جلوی بلند خندیدنم را نگرفته ام. گوش هایت را که تیز کنی انعکاس ِ صدای بعضی خنده هایم را از این دشت ها خواهی شنید. نه تنها تو ... که من آن قدر بلند خندیده ام که تا هزار سال پس از تو هم خواهند شنید. همیشه بلند خندیده ام. تا آن جا که به خاطر دارم هیچ وقت ریز نخندیده ام. آدم باید بلند بخندد. آن گریه است که باید بی صدا باشد. خنده باید بلند باشد چون ماهیتش شادی ست.

میرزا گفته بود جنگجو ؟ چه نامی بر من گذاشته. به میرزا گفته بودم من تنها گرگ کُشم. گفته بودم جنگ را دوست ندارم. حالا مرا به جُستنش متهم هم می کند در غیابم ؟ او را اگر دیدی، حتما بگو دیگر مرا به این نام نخواند. بله، دامنم هم همیشه پر گل است. پر از گل های ریز ِ ارغوانی. این هم به رسم این جاست. من با همین موهای بافته، با همین ناخن های حنا بسته، با همین دامن ِ گلستان ِ ارغوان، تفنگ می کشم.

اصلا بگذار خیالت را تخت کنم پسر. مادرم می گفت باید بلد باشم. همان موقعی که پریدن ِ روی اسبِ آقاجانم را تمرین می کردم. همان روز هایی که برنوی ِ بابابزرگ سنگینم می آمد. همان روز هایی که با هر با شلیک، شانه ام به عقب می پرید. از کوه بالا کشیدن را تمرین می کردم. موهایم را می بافتم، ناخن هایم را حنا می گذاشتم. بهار که می شد با سه تارم از سینه ی کوه بالا می کشیدم. من هیچ وقت دل بری کردن را تمرین نکرده ام. عوضش همیشه دست زنانگی هایم را گرفته ام و برده امشان به معرکه های سختی که آن روزها فقط مردهای ده می رفتند. می بردم شان به گرگ کشی . می بردم شان که هیچ گاه، در خفای ِ احساسات ِ زنانه ام نپیچد که ضعیفم. که کمترم. که محتاج ترم. که دوام نیاوردنی ترم. در دنیایی که زن عامل بقاست، خودش متهم می شود به بی دوامی ... دنیای عجیبی ست نه ؟ اصل اصلش این شد که دست هایم زمخت شدند. می بینی ؟ روی هر انگشت جای ِ زخمی ست. خوب نبینی می گویی با هر زخم، ظرافت زنانه ام را خدشه انداخته ام ... خوب اگر ببینی خواهی دید که با هر زخم، زنانگی ام را قوی تر کردم. کارم همین است. فلسفه می بافم. صبح تا شب. شب تا صبح. برای زیستن. برای مردن. برای زخم خوردن.

بله. معلوم است که با وجود همه ی این زخم ها هم زیستن را دوست دارم. هنوز هم ... نمی دانم اهل دیار شما چرا تا به این اندازه از زیستن فراری اند ...

می بینم آن دور ها، آن دور ها که شما زندگی می کنید، آسمانش به سیاهی می زند. آن قدیم ها، آن سیاهی ها، از این جا دور بود. خیلی دور بود. حالا ولی نزدیک شده ... گویی هر آن ممکن است به این جا برسد. به همان باغ گردویی که من در آن زندگی میکنم ... همان باغی که همیشه آسمانش آبی بوده. من اما زیستن را دوست دارم. حتی اگر آن ابر سیاه بیاید. آن ابر سیاهی که دارد یکی یکی ِ شما ها را به دل ِ همین کوه ها می تارانَد.  این سال ها کم ندیده ام فراریان ِ آن ابر سیاه را.  آقاجانم بهش می گفت ابر ستم. وقتی من بچه بودم، وقتی هنوز نمی نوشتم، فقط معنای کلماتی را بلد بودم که دیده بودمشان. که زیسته بودمشان. من آن روزها معنای ستم را نمی دانستم. ندیده بودمش. نزیسته بودمش. برای همین آقاجانم برایم توضیح داد که ابر ستم چیزهایی می بارد که همه ی ِ شکوفه های ِ گردو را روی درخت، خشک می کند. می گفت بارانی می بارد که گرگ پرور است. اصل اصلش، برای همین بود که تفنگ بابابزرگم را به دست گرفتم. برای همین بود که جای ِ تمرین هزار شیوه ی دل بری از پسرکان ِ ده، به کوه زدم و مرگ نورد شدم. برای روزی که ابر ستم بیاید اینجا. آقاجانم می گفت یک روز می آید. همیشه به آن دوردست ها نگاه می کرد و می گفت می دانم بالاخره پایش به این جا هم باز خواهد شد. آقاجان همیشه نگران ِ شکوفه های گردوی باغ بود. می گفت شکوفه ها که خشک شوند، امید تا همیشه در پایه ی این کوه طلسم خواهد شد. شکوفه ها باید بمانند. به هر قیمت. می گفت حتی اگر شده به قیمت همه ی جوان های بیست و سی ساله ی این جا. آن روز ها خودش سی بود... یکی دو سال بعدشم هم رفت. وقتی من هنوز سنم، دو رقمی هم نشده بود. میرزا نگفت چه طور، نگفت کجا، فقط گفت گرگ آقاجانم را دریده ... گفت آقاجانم به او گفته تا به من بگوید که همان گرگ هایی که از باران ِ ابر ستم نوشیده اند ... این را روی یک کاغذ خونین نوشته بود و فرستاده بود. همراه با برنوی آقاجان. کنار سه تارم هستند. خانه که رسیدیم نشانت می دهم.

چه شد ؟ چرا ابروانت به هم پیچیدند. چیزی شد ؟ میرزا برایت گفته بود ؟ کدام تکه اش را ؟ میرزا گفت بگویی ابر ستم قصد ِ باغ گردوی ما را کرده ؟ خود خودش به تو گفت ؟

آقا جانم می گفت می آید ... می گفت بالاخره به این باغ هم می رسد. گفته بود به هر قیمتی ... حالا انگار به قیمت من آمده ... من آماده ام. ببین ... ناخن هایم را حنا گذاشته ام. حالا وقت تمرین دل بری ست ... باید رسم دل بردن بماند برای همه ی شکوفه های باغ.

رنگ حنا به رنگ خون می آید، نه ... ؟ تو بگو ... وقتی دست های حنایی ِ دخترک تازه پا به بیست گذاشته، خونین شوند، دل  می رود حتما ... نه ؟  راستی ... تا آمدنش قدر ِ نواختنی وقت هست. بنشین. تو را قول ِ ساری گلین داده بودم. می خواهم پیش از صدای شلیک، صدای نواختنم در حافظه ی این کوه ضبط شود. برای ِ خاطر ِ عشق. برای خاطر یک یک ِ شکوفه ها ...

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

به خانه اش که رسیدیم، از شکوفه های گردوی کنار خانه ی کوچکش چند شکوفه کَند و هر کدام را روی ِ یک گره از بافه ی موهایش کاشت. به خانه اش که رسیدیم، بوی یاس می آمد. نمی دانم از کجا، فقط می دانم می آمد. سازش را آورد، برایم ساری گلین نواخت و بعد هم ساز را سپرد به من. بعد هم برنوی آقاجانش را برداشت. اول مرا به نزد میرزا راهی کرد و بعد هم خودش به راهی دیگر رفت ... دامن کشان ...

نامش را، نامش را فراموش کرده بودم بپرسم. هر چه هم که به میرزا اصرار کردم، نگفت. تنها گفت که نامش را در حرف هایش آورده. هزار بار همه ی آن چه که نوشته ام را بالا و پائین کرده ام که بفهمم نامش چه بوده. نمی دانم. من که او را به هزار لغت زیبایی که از او شنیده بودم صدا می زنم ... می گفت هیچ رسم دل بری بلد نیست. دروغ می گفت.

میرزا گفته بود هر آن چه که می گوید را بنویسم، برای شکوفه ها ...

حالا، جای او ... من این جا ام. جان بر کف ِ یک به یک ِ این شکوفه ها، امیدها ... که اگر ابر ستم برگشت ... اگر برگشت ... اگر برگشت ...

دانلود (+ )


منبع: http://asimeh.blog.ir/post/440

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید