ویرگول
ورودثبت نام
negindehkhoda
negindehkhoda
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

داستانک۷۶



داستانک ۷۶
داستانک ۷۶


روزی معلمی در صف انتظار صرافی نشسته بود. قصد داشت اندک پس‌اندازش را تبدیل به دلار کند .

صراف به معلم گفت : مقدار پولی که برای تبدیل دارید چقدر است ؟

-اندازه‌ای‌ست که بتوانم با آن یک خانه و ماشین و باغ ویلا در یک روستای خوش‌آب‌وهوا بخرم .

-حدود تقریبی؟

-یک میلیارد…

در نقطهٔ دیگری از شهر معلمی در اتاق نمور بازداشتگاه به انتظار نشسته بود، تا وکیلش با حکم آزادیش برگردد.

مردی از او علت بازداشتش را پرسید، گفت: پس‌اندازم بود. قصد داشتم دوران بازنشستگی‌ از آن بهره ببرم. مرد صراف کلاه‌بردار بود . عصبانی شدم . گلدان روی میزش را بر سرش کوبیدم.

آن‌سوتر، پشت دیوار بلند زندان شهر کودکی شاعر در آغوش مادرش به انتظار نشسته بود. شاید بعد از سال‌ها پدر معلمش را که متهم به قتل و اخلال در نظام شده بود، ببیند و شعری را که به تازگی سروده بود برایش بخواند. قطره اشکی از گوشهٔ چشمان مادر چکید. صدای اذان بلند شد . دفتر شعر از دستش افتاد. کودک خسته و نالان خود را در آغوش مادر انداخت تا اندکی بیاساید.

در گوشهٔ دیگری از شهر معلمی جوان در لابی هتل معروف شهر با معروف‌ترین صراف شهر در حال مذاکره بود. معلم جوان اندکی در جایش جابه‌جا شد. صدای تحلیل رفته اش را صاف کرد: این احساس مرا می‌آزارد، نمی‌دانم چگونه درخواستم را برایتان بازگو کنم. راراراراستش …

صراف که متوجه درماندگی معلم شده بود ساک چرم مشکی را جلوی پایش سُر داد. اندکی از ته ماندهٔ جام شراب را نوشید. سرفه‌ای کوتاه کرد و همانطور که به طرف خروجی هتل می‌ رفت با صدای بلند خطاب به معلم جوان گفت:

-استادی بود که صبر و بردباری را آموزش می‌داد. او با کمترین امکانات ، شاگردانی تربیت کرد تا بتوانند سِره را از ناسره جدا کنند، من جزو همان شاگردانم…

نگین دهخدا

۲۳/۰۲/۱۴۰۲

https://negindehkhoda.ir/wp-login.php

https://t.me/c/1676756044/194

مربی و مدرس تنیس روی میز، فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی . نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید