ترافیک دوباره سنگین شد و چند جوان، با ظاهری ژولیده و لباس های مندرس به سمت ماشین ها هجوم آوردند آن ها با تمیز کردن شیشه ماشین های مانده در ترافیک شهری کسب درآمد می کردند. چندین سال بود که خیابان های شهر "سان "به این منظره عادت کرده بود. هوگه همیشه با دیدن آن ها خودش و جاب لرن و سازمان های مشابه را مقصر می دانست این حس عذاب وجدان، برایش دائمی شده بود. درست مثل حس بویایی و یا چشایی، دوباره سوم شخص خیالی ذهنش دهان باز کرد و گفت سه دهه رفتید و آمدید و دل خوش کردید به کارکردن در جاب لرن! اما این جاب لرن فقط شکل مسائل را عوض کرد و دریغ از حل یک مسئله! اگر درست کار می کردید شاید الان شاهد این منظره بر سر چهار راه های شهر نبودید!چراغ سبز شد و هوگه به یاد آورد که بعد از چهار یا پنج سال کار کردن در جاب لرن و شناخت کامل نسبت به ساختار و ماموریت "جاب" با وجود تجربه کم کاری متوجه یک ایراد بزرگ در آن شده بود، جاب لرنی ها کار می کردند تا کار کنند نه اینکه کار کنند تا بهره برداری کنند، کار می کردند تا سخنرانی کنند و موضوعی برای حرف زدن داشته باشند، تا آمار بدهند و گزارش کنند که ما این هستیم و ما آن... اکنون هوگه بعد از سی سال تجربه و مطالعه، دیگر خوب می دانست که مشکل جاب لرن چیست! در کتابی خوانده بود که این یک بیماری است که سیستم های ناکارآمد بدان دچارمی شوند این بیماری سیستمی "دام قابلیت" نام دارد. سازمان های دچار در این دام یکسری عملیات اجرایی را با توجه به قابلیت خود و بدون توجه به ماموریت اصلی سازمان، به صورت تکراری انجام می دهند و این عملیات بی ربط به عنوان برنامه اجرایی رسیدن به دستاوردهای مناسب سازمانی در دوره های زمانی مشخص گزارش می شود درست مانند یک گروه که ادعا دارند طلوع خورشید در صبح ناشی از آن است که آن ها در شب در ساعت مشخص اهرمی را نود درجه در جهت حرکت عقربه های ساعت می چرخانند در صورتیکه مردم بیرون چنین حسی را نسبت به کار این گروه ندارند! هوگه خوب به یاد داشت که وقتی این مطلب را در کتاب" مت اندروز "خوانده بود چه قدر خوشحال شده بود ، در آن زمان تصورش بر این بود که تشخیص بیماری، رسیدن به درمان را تسریع می کند ولی بعد ها فهمید که تشخیص هم نمی تواند در بیماری های حاد سیستمی مشکلی را حل کند!این داستان ادامه دارد...