هروقت تصمیمات زندگی ام را ارزیابی می کنم به این نتیجه می رسم که از سبک وسنگین کردن برای گرفتن تصمیمات مهم ترس داشته ام و اکثر این تصمیم ها را سپرده ام به دست سرنوشت و به زبان خودمانی خیلی شانسی تصمیم گرفته ام، اما اغلب، وقتی درمسیر تصمیم گرفته شده قرار می گیرم تمام توان خودم را برای کسب شناخت کافی به کار می بندم، تا با آگاهی آن مسیر راطی کنم، البته این تلاش من بستگی به میزان استعدادم داشته و در بعضی از مسیر ها علی رغم تلاش زیاد نتوانستم آنگونه که باید مسیر را بشناسم و این سر در گمی من را مجبور به ترک مسیر کرده است. شاید یکی از دلایلی که باعث شده این تصمیمات شانسی زیاد در زندگی به ضررمن تمام نشود همین تلاشم برای یادگیری و شناخت است.انتخاب شغلم هم یکی از همان تصمیمات الا بختکی و شانسی بود، رشته تحصیلی ام علوم آزمایشگاهی بود و نفر اول این رشته بودم و بدون کنکور وارد مقطع کارشناسی ارشد شدم. از طرفی در امتحان استخدامی یکی از سازمان های دولتی پذیرفته شده بودم، که فعالیت و ماموریتش اصلا ربطی به رشته من نداشت، طبق معمول شروع کردم به تلاش برای شناخت مسیر، فهمیده بودم که آنچه که یاد گرفته ام به درد سازمانم نمی خورد. شروع کردم به خواندن کتاب های حوزه علوم انسانی و به خصوص مدیریت هر چه بیشتر می خواندم کمتر می فهمیدم، برای من که پایه تحصیلی ام رشته ای بود که دنیای متفاوتی با حوزه علوم انسانی داشت، کمی سخت بود، حس کردم نیاز به استاد و راهنما دارم. در آزمون ورودی تحصیلات تکمیلی در رشته مدیریت استراتژیک شرکت کردم و در یکی از دانشگاه های معتبر پذیرفته شدم. ترم اول را با درس های مقدماتی سرو کله زدم. اما آنچه می خواستم، آن نبود که به دست می اوردم، هنوز هم مفاهیم برایم گنگ بود و سطحی .با نا امیدی ترم دوم را شروع کردم اما هنوز از تلاش دست برنداشته بودم تا اولین روز کلاس درس مدیریت استراتژیک نمی دانم چرا یک حسی به من می گفت اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد باید در این کلاس باشد.از صحبت های دانشجویان ترم بالاتر فهمیده بودم استاد این درس با سایر اساتید تفاوت دارد.از صحبت های ضد نقیض آن ها در مورد استاد متوجه شده بودم که با یک استاد متفاوت و صاحب سبک روبه رو هستم. بنا را بر این گذاشته بودم که اگر این کلاس هم تا آخر ترم نتواند برای حل مشکل من کاری بکند انصراف بدهم و برای همیشه دور این رشته را خط بکشم.روز اول استاد خیلی دیر سر کلاس آمد تمام مدت را از پنجره انتظار کشیدم بالاخره وارد کلاس شد وقت کم بود و زمان باقی مانده به حضور و غیاب و معرفی صرف شد ، وقتی استاد به اسم من رسید و خودم را معرفی کردم نگاهی به من انداخت و با ژست خاصی که داشت گفت من کم دیدم دانشجویانی را که رشته پایه لیسانس آن ها علوم انسانی نبوده و در این رشته موفق باشند.تعجب کردم انگار از چهره من فهمیده بود که حسابی ناامید و گیج هستم.در ادامه گفت اما این باز هم بستگی به خود فرد دارد.جلسه دوم استاد با یک مقدمه اجمالی، پای تخته رفت و شروع کرد به نوشتن و توضیح دادن.استاد داشت با تمام وجودش برای کلاس انرژی می گذاشت نمی دانم چند دقیقه از کلاس گذشته بود و استاد جمله چندم را پای تخته می نوشت که احساس کردم رهبری مفاهیم ذهنی که آن ها را از بر کرده بودم افتاد به دست استاد.حالا این استاد بود که به ذهنم فرمان می داد این مفاهیم را چگونه طبقه بندی کندو به آشفتگی ذهنی من نظم می داد درست مثل معجزه بود آخرای کلاس بود که احساس کردم دارم از بالا به شهری نگاه می کنم که تا چند ساعت پیش در آن سر در گم بودم حالا دیگر تمام شهر را با کوچه و پس کوچه هایش می شناختم و ترسی از گم شدن نداشتم بعد از آن هر مفهوم و یا مطلب جدیدی یاد می گرفتم و یا می خواندم با نقشه استاد، جایش را در شهر مفاهیم می یافتم و می دانستم کاربردش چیست. در آخر ترم دوم وقتی ارائه درس مدیریت استراتژیک را تمام کردم این استاد بود که برایم دست زدو با همان لحن جدی و به یاد ماندنی اش گفت شما نظر من را در مورد دانشجویانی که رشته پایه آن ها انسانی نیست تغییر دادی.استاد درس مدیریت استراتژیک به من فهماند که فقط یک معلم واقعی می تواند حافظ شوق دانستن باشد و چگونه اندیشیدن را بیاموزد.من دانستم که معلمی یک جایگاه نیست بلکه یک هویت است معلمی عشق به دانستن است و علم به ثمره اگاهی، معلمی یعنی ایمان به اینکه آرامش در گرو دانستن است و آسایش به دست نمی آید مگر آنچه را که می دانی یاد دهی .
راستی استاد من دکتر محمد طالقانی بود.