مثلا در یک دنیای دیگر!
مثلا در یک دنیای دیگر ابراهیم همت را میبینم با موهای سفید، دست در دست نوه اش، دختری ملوس که موهایش را بافته است می روم به سمتش می گویم شما اینجایی می گوید، شما مرا می شناسید !می گویم در دنیای من شما خیلی زود رفتید، شهید شدید می گوید شهید !کجا ؟می گویم در جنگ، می گوید من و جنگ، من از جنگ بیزارم، جنگ ثمری جز نابودی ندارد!می گویم من مطمئن هستم که شما در آن جنگ بودید،سردار بودید و فرمانده، مردمان سرزمین من به شما افتخار می کنند، لبخندی تلخ بر چهره اش می نشیند و می گوید به جنگیدنم! می گویم به دفاع از سرزمین و کشور، می گوید بیشتر برایم بگو، می گویم کشور من در گیر یک جنگ ناخواسته شد که هشت سال طول کشید و متاسفانه این جنگ شما را از ما گرفت.می گوید هشت سال جنگ برای یک سرزمین جز یک کابوس ویرانگر نمی تواند باشد، تو دچار توهم شده ای !حرف هایش نگرانم می کند با دقت بیشتری به اطراف می نگرم تا شاید شاهدی بر ادعایم بیابم، به دیوار های شهر نگاه می اندازم تا بلکه عکس سرداری را بر روی دیوار بیابم، ناگهان در پیاده رو پونه گرجی را میبینم در کنار همسرش آرش پورضرابی همراه با پسری شیطون و بازیگوش که به زحمت کنترلش می کردند، حیرتم چند برابر می شود،گیج و منگ جلو می روم و راه را بر آنان سد می کنم متوجه رفتار غیر عادی من می شوند، پونه از من می پرسد، خوبید اتفاقی افتاده است؟از دست ما کمکی بر می آید؟با بهت و تعجب می گویم شما هستید پونه جان!می گوید شما مرا از کجا می شناسید؟می گویم در سرزمین من هواپیمایی که شما سرنشین آن بودید مورد اصابت گلوله نیرو های خودی قرار گرفت !با تعجب به من نگاه می کند همانند نگاه عاقل بر دیوانه! می پرسد هدف قرار دادن هواپیمای مسافر بری توسط نیرو های خودی؟ می گویم آری من مطمئن هستم، می گوید حال شما اصلا خوب نیست! مگر می شود! این یک کابوس است شما حتما تب دارید و هذیان می گویید!به اورژانس زنگ بزنم؟به اطراف می نگرم ناگهان از مناره مسجدی که در آن نزدیکی بود صوت خوش آهنگ ربنای شجریان را می شنوم به پونه می گویم خواننده این دعا کیست؟می گوید نمی شناسید او را شجریان است ،می پرسم چه طور است که مسجد این صدا را پخش می کند می خندد می گوید شما از کجا آمده اید؟ مسجد محل دعا و عبادت است
چه اشکال دارد که دعای ربنا ، که با صوت خوش آهنگ استاد خوانده شده از مناره مسجد در فضای شهر طنین اندازد؟ میگویم اشکال دارد؟می گوید چه !خواندن دعا !مات و مبهوت مرا می نگرد دیگر شک ندارد که دیوانه ام!به همسرش آرش اشاره می کند فرزندش را بغل می کند و می روند ... مثلا در دنیایی دیگر!