ویرگول
ورودثبت نام
احمد یوسفی
احمد یوسفی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

از تبار لاله ها


هفتمین مین را که خنثی کردم و به دست صابر دادم ، سیخک را برداشتم و با عجله شروع به سیخک زدن زمین کردم .هنوز یک متر پیشروی نکرده بودیم که دستی از پشت شانه ام را نوازش کرد و گفت :

خسته نباشی برادر .

با تعجب سر برگرداندم ، در تاریکی مطلق شب نمی شد او را شناخت .

گفتم :

ببخشید شما ؟!

از نیروهای تک کننده گردان میثم هستم .

شما اینجا چکار دارید ؟ ! مگر میدان مین را نمی بینید ؟

به همین خاطر آمدم ، گفتم شاید کمکی از دستم ساخته باشد .

بی زحمت اگر شما همان عقب منتظر باشید ، کمک بزرگی به ما کرده اید .

خیلی خوب حالا چرا اخم می کنی . لبخند بزن دلاور .

از اینکه در این جوش وخروش جنگ مزاحم کارم شده بود اعصابم به هم ریخته بود ولی چاره ای نداشتم و مجبور بود آرام صحبت کنم چون فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود ،علاوه بر آن یک گردان از نیروهای تک کننده هم منتظر بودند تا هر چه زودتر میدان پاکسازی شود و علیات شروع شود .وقتی دیدم ایشان بر نمی گردند از حرص سیخک را به زمین کوبیدم و گفتم :

ببین اخوی ، الان موقع خوش و بش و جای اینجور حرفها نیست . اصلا شما نباید بدون اجازه به این محل می آمدی .

با همان لحن متین و آرامش گفت :

من هم دوره ی تخریب را گذرانده ام . برای اینکه راه زودتر برای بچه ها باز شود اگر اجازه بدهید من هم به شما دو نفر کمک کنم .این بار صابر پا درمیانی کرد و گفت :

سر گروهبان حالا چه اشکال دارد . دلش را نشکن .

هشتمین مین را از زمین خارج کردم و در حال خنثی کردن آن به صابر گفتم :

یاالله زودتر حالا وقت این کارها نیست . من از کجا این آقا را توی این تاریکی شب بشناسم اصلا از کجا معلوم که ستون پنجمی نباشد ؟

بخدا جزوه گردان میثمم ، به حاج آقا رحیمی التماس کردم که بگذارد بیایم و به شما کمک کنم .

چرا وظیفه خودت را انجام نمی دهی ؟ و چه اصراری به کمک ما داری ؟!

می خواهم در پاکسازی جاده کربلا من هم سهمی داشته باشم .

اسم کربلا را که آورد بدنم لرزید . بی اختیار بلند شدم شانه اش را گرفتم و او را به زمین نشاندم .و گفتم :

خیلی خوب حالا با چه وسیله ای زمین را می گردی ؟

با این سر نیزه .

دستانش را به آسمان بلند کرد و بعد از اینکه خدایش را سپاس گفت ، سر نیزه اش را بیرون آورد و شروع به سیخک زدن زمین کرد . مقداری که جلو رفت صابر گفت :

سر گروهبان ! سیم تله !

گفتم : خیلی آرام از نزدیکترین محل به مین ، سیم را قطع کن .کاملا مواظب باش .

صابر سیم را که قطع کرد . مین منور روشن شد . خیلی دستپاچه شدیم و ناچار روی زمین دراز کشیدیم این آقایی که هنوز اسمش را نمی دانستیم خودش را به مین رساند و با قرار دادن کلاه آهنیش روی مین مانع از نور افشانی مین شد . در دلم به او احسنت گفتم ولی بی احتیاطی صابر و روشن شدن مین منور باعث شد عراقیها به جنب و جوش بیفتند و رگبارهای پیاپی و بدون هدف خود را به محلی که منور روشن شده بود بگیرند . آنها برای اینکه مطمئن شوند کسی به میدانشان نفوذ نکرده است، منورهای زیادی را بالای سرمان فرستادند ، ما هم فقط باید به زمین می چسبیدیم و تکان نمی خوردیم .

سعی کردم زیر نور منور ها چهره ی غریبه ی مددرسان را ورانداز کنم ولی او هم کاملا صورتش را به زمین چسبانده بود و منتظر بود که هرچه زودتر نور منورها فروکش کند .اوضاع که کمی عادی شد به صابر و غریبه گفتم :

سریع بلند شوید لطف خداوند شامل حالمان شد و خوشبختانه عراقی ها متوجه حضورمان نشده اند ، والا عملیات لو می رفت .

چند متر دیگر از میدان را پیشروی کردیم . فاصله ما تا سنگر های عراقی به کمتر از دویست متر رسیده بود . نوار سفید را به جلو غلطاندم و گفتم :

راستی برادر نگفتی اسمت چیست ؟

اسمم به چه درد شما می خورد . یک بنده گناهکار خدا هستم .

لااقل بدانیم با چه اسمی صدایت بزنیم .

چون گردانم میثمه بگویید ، میثم

فکر نمی کردم اینقدر در کار مین برداری ماهر باشی ! فاصله ات با ما زیاد شده من مجبورم بلند حرف بزنم . کمی آرامتر برو تا ما هم برسیم .

صدای پای بچه ها را میشنوی ؟ اگر ساعت از دوازده بگذرد ترمز های آنها از کار می افتد . خوب گوش کردم به صابر گفتم :

صابر جان زودتر ، آمدند .

با عجله چند متر دیگر را پاکسازی کردیم .

حالا گردان تک کننده میثم کاملا به ما چسبیده بود . ما هم تا بریدن آخرین سیم خاردارها فاصله چندانی نداشتیم . میثم که زودتر از ما در محور خودش به سیم خاردار رسیده بود آرام و با عجله به طرف ما آمد و گفت :سر گروهبان شما بروید و سیم خاردارها را قطع کنید ، من این دو سه متر را پاکسازی می کنم .

بدون معطلی بلند شدم صابر را با خود به طرف سیم ها بردم و آنها را با انبر چیدیم صدای روشن شدن تانکهای عراقی به وضوح شنیده می شد و این جابجایی من را به این شک دچار کرده بود که نکند عراقی ها از حمله مطلع شده باشند !


از پشت سرم صدای یا مهدی ادرکنی یکی از نیروها را شنیدم و با شلیک آر پی جی او یکی از تانکهای عراقی مورد اصابت قرار گرفت . گردان سراسیمه حمله کرد. میثم که آخرین مین را پیدا می کرد با هجوم بچه ها تنها راه حل را انداختن خودش به روی مین دید تا بدن مطهرش تکه تکه شود و عملیات بچه های گردانش متوقف نشود .

بوی گوشت سوخته بدن میثم با فریاد یا حسین بسیجیان در هم آمیخته بود و جنگ به پیروزی نزدیک می شد . صبح پیروزی باقی مانده بدنش را به هر کس نشان می دادیم از نامش چیزی نمی گفتند .

نویسنده: احمد یوسفی (هر گونه برداشت منوط به اجازه کتبی از نویسنده است)

احمد یوسفیمیثملشکر ذوالفقارارتش جمهوری اسلامیخرمشهر
نویسنده ، وبلاگ نویس و مدرس داستان نویسی کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید