احمد یوسفی
احمد یوسفی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

انارهای خاطره انگیز

از جبهه با دوست هم سنگریم به مرخصی آمده بودیم . یک روز ایشان من و همسرم را دعوت کردند تا به خانه شان برویم . او ازدواج کرده بود ولی با خانواده پدر و مادرش زندگی می کرد . دعوتش را پذیرفتیم و به خانه اشان رفتیم .بعد از احوالپرسی و پذیرایی چای ، همسرش ظرفی پر از انار را روی کرسی جلوی ما گذاشت ،

هنوز دست به انار ها نزده بودیم که مادر دوستم عشرت خانم با عجله به طرف ظرف انار آمد و شروع کرد یکی یکی انار ها را برداشتن . او بعد از اینکه اناری را بر می داشت با انگشت فشار مختصری می داد و دوباره آن را در ظرف انار ها می گذاشت . بدون اینکه ما چیزی بگوئیم ، ایشان در حالیکه اناری را با انگشتش فشار می داد گفت :


ببخشید من این کار را می کنم . دیروز چند نفر مهمان برایمان آمده بود وقتی ظرف انار را جلویشان گذاشتیم زمانی که می خواستن انار نصف کنند انار توی دستشان مچاله شد و پف خالی بود. کسی که انار را نصف می کرد صورتش سرخ شد و اونو توی بشقاب گذاشت . من که این صحنه رو می دیدم بیشتر از او خجالت کشیدم . آخه این بچه های شیطان من ، آب انارها را مکیده بودند و بعد آنها را باد کرده و در یخچال گذاشته بودند . من هم از دنیا بی خبر آنها را دیروز جلوی مهمان ها گذاشتم. حالا دیگه تا انارها رو اول امتحان نکنم جلوی کسی نمی ذارم .

ما وقتی این مطلب را از زبان عشرت خانم شنیدیم کلی به کار بچه ها خندیدیم واین خاطره سوژه ای شد برای خنده و شوخی سنگرمان . الان هر وقت انار می بینم یاد آن روز می افتم .

نویسنده ، وبلاگ نویس و مدرس داستان نویسی کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید