
صدای درونیمان که مدام آن را میشنویم و با او حرف میزنیم، قویترین نیرویی است که در وجودمان نهفته است. هر آنچه اراده و انگیزه گفته میشود از همین صدا میآید؛ از ذهنمان.
این صدا اگر خسته و ناامید و بهانهجو و در یک کلام آشوبزده باشد، اجازه نمیدهد کاری را از پیش ببریم، اما اگر محکم و حرفشنو باشد، ما را به هرجا بخواهیم میرساند. بیراه نیست اگر بگوییم بیشتر محدودیتها در ذهنمان ریشه دارند نه در واقعیت!
ذهن انسان اساساً فریبکار و بهانهجو است، طراحی شده تا انسان را از خطر و ناراحتی دور کند. وقتی کاری را انجام میدهیم که اندکی سختی و فشار دارد، ذهن میخواهد بگریزد. امروزه راههای فرار بسیارند؛ میخواهیم درس بخوانیم، سر از شبکههای اجتماعی درمیآوریم. میخواهیم مهارتی را یاد بگیریم، مشغول تماشای فیلم میشویم.
اگر یاد بگیریم چگونه با ذهنمان روبهرو شویم، میتوانیم رشد کنیم، چیزهای تازه یاد بگیریم و کارهای دشوار را به پایان برسانیم.
ذهن را اسبی سرکش تصور کنیم که بسیار قوی اما نافرمان است. اگر افسارش را رها کنیم، ما را بیهدف در دشت سرگردانی میکشاند؛ اما اگر مهارش کنیم، تا دوردستها میتازد.
حال چگونه این اسب سرکش را رام کنیم و افسارش را به دست بگیریم؟ با صبر، انضباط و قدرت.
در ابتدا وقتی قصد داریم کاری را انجام دهیم، اما این اسب سرکش با حرفهای منفی و گفتن «سخته»، «نمیتونم»، «خسته شدم» بهانهتراشی را آغاز کرد، خیلی سریع و قاطع جلویش را بگیریم. چگونه؟ با لحن مربی قدرتمندی که میداند توانایی اسب بیش از اینهاست به او میگوییم: «تو میتونی.»، «فقط چند متر دیگه برو.»، «فقط تا اونجا برو.» و افسار او را محکم میکشیم. به جای اینکه انتهای مسیر را به او نشان دهیم، به او میگوییم قدمهای کوچک (هدفهای کوچک و مشخص) بردارد و هر بار که به آن هدف کوچک رسید، هدف تازهای برایش تعیین میکنیم.
نکتهی شگفتانگیز این است که درست در نقطهای که احساس خستگی و ناتوانی میکنیم و تصور میکنیم دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم، هنوز نیمی از توانمان باقی مانده است! این مغز و تلاش او برای محافظت از ما در شرایط سخت است که در نیمههای راه زنگ خطر را به صدا درمیآورد. پس نباید به محض احساس خستگی کنار بکشیم و کار را رها کنیم. چراکه هنوز نیمی از ظرفیتمان باقی مانده است. میتوانیم همین را به صدای درونیمان هم بگوییم: «میگی نمیتونی؟ تازه نصف توانت مونده؛ ادامه بده.»
برخورد قاطع اما مهربان با این اسب سرکش بسیار مهم است.
دیگر این که نباید صرفاً به این بسنده کنیم که هر وقت کاری داشتیم به سراغ اسب سرکش ذهنمان برویم. هیچ اسبی یکشبه برای کورسهای سواری مهم آماده نمیشود؛ قبلش سالها تمرین کرده و آموزش دیده است.
ما هم باید ذهنمان را با تمرین رام کنیم؛ قرار دادن ذهن در شرایطی که عمداً سخت است انرژی سرکشیاش را کم و او را برای هر شرایطی آماده میکند.
چگونه؟ با تمرینهای روزانهای که ذهن را به چالش میکشانند: بدویم، ساعتی از فضای آنلاین دور شویم، بدون حواسپرتی بنویسیم، ورزش کنیم، دوش آب سرد بگیریم یا کارهای بدنی سخت انجام دهیم. با این حساب هر کاری که ما را به چالش بکشاند ذهن را پرورش میدهد؛ همان طور که تمرینیهای ورزشی سخت عضلهها را قوی میکنند.
در همهی این مراحل باید آن صدای مقتدر و حمایتگر درونی را حفظ کنیم و مسیر مشخصی برای دست یافتن داشته باشیم تا اسب ذهنمان سرگردان نشود.
اساساً در سختی و درد است که انسان رشد میکند، میآموزد، تغییر میکند و به خواستههایش دست پیدا میکند. آنچه این گونه به دست بیاید بسیار باارزش و پرمعنا خواهد بود. درد ابزاری است برای قوی شدن.
و در پایان باید بدانیم که این ماییم که مسئول زندگیمان هستیم، درست است که عوامل بیرونی بسیاری زندگی ما را متأثر میکنند، اما در نهایت ماییم که باید افسار زندگی را در دست بگیریم. خودمان را به خودمان ثابت کنیم، نه به دیگران. از درون خودمان نیرو و انگیزه بگیریم.
برای به دست گرفتن افسار زندگیمان باید خودمان و ضعفهایمان را بشناسیم. باید روراست باشیم و بدانیم کجا ضعف داریم و آن را برطرف کنیم.
تا میتوانیم از راحتی دوری کنیم. ذهن آماده و پرورشیافته هرگز در شرایط آسان و بیدردسر ساخته نمیشود.