بمبها رو با احتیاط عقب ون گذاشت. پریروز همرزمش این ونو از یک روستا دزدیده بود. حالا همه چی مهیا بود که بتونه وظیفه شرعیشو انجام بده. از وقتی یادش میومد، داشت برای دینش مجاهدت میکرد. از یازده دوازده سالگی. همیشه توی کوهها با مجاهدان بود، وسایل حمل کرده بود و روی کوه خوابیده بود. از سیزده چهارده سالگی تفنگ بدست گرفته بود و توی درگیریها، پابپای بزرگترا جنگیده بود. هیچ وقت یادش نمیومد توی کوچه ها بازی کرده باشه و یا با خانواده ش زندگی کنه. اگه با همسالاش حرفی هم زده بود، اونایی بودن که توی گروههای چریکی بودن و برای طالبان می جنگیدن. تازه حرفاشون هم راجب انواع تفنگ و سلاح بود یا ماجراهای نجات پیدا کردن از دستگیری و مردن و احیانا زخمهایی که برداشته بودن. تنها درسی که خونده بود پیش طلبه هایی بود که گاهی توی کوهها و یا روستاهایی که اقامت داشتند، همراهشون می شدند و از صحابه پیامبر و تعلیمات حنفی میگفتند و آموزش قرآن می دادند. گاهی هم در مورد کافر بودن شیعه ها و از بین بردن نیروهای آمریکا و مبارزه با دولت بیدین افغانستان، حرف می زدندـ
دلش میخواست دوباره اجرای شریعت اسلامی تو افغانستان جاری بشه، شایدم بتونن مردم کشورای دیگه رو مجبور به پیروی کنن. بازم امارات اسلامی را بر پا کنن. اگه خدا بخواد همه چی شدنیه. مگه عمر با اون لشکر کمش، مجوسای ایرانی را با شمشیر مسلمان نکرد. مگه ملا محمد عمر همه افغانستان را تحت شمشیرش درنیاورد. مگه ما کم، ملا عمر داریم.
گاهی بنظرش میرسید اگه هزاره ها و شیعه ها رو کلا بتونن بکشن، افغانستان مشکل دیگه یی نداره. وقتی ملا عمر همه افغانستانو گرفته بود، تنها شیعه ها مخالفش بودن و سالها مقاومت کردن. دلش خنک میشد که میدونست وقتی طالبان مزارشریفو بعد اون همه مقاومت گرفت، شیعه ها را کافر اعلام نمود و جان و مالشان را مباه. هزاران نفرشونو گردن زد.
بدتر از شیعه ها، زنهای افغانستان بودند که اینقدر پررو شدن. نمیتونست قبول کنه که چطور یک زن میره مدرسه و درس میخونه، یا کار می کنه و میخواد ادای مردا رو در بیاره. زنها اینقدر بی حیا شدن که جلو مردا آواز میخونن و صداشون از رادیو پخش میشه. تعجبش از این بود که این زنها، مگه پدر و برادر با غیرت ندارن، که برن با دستاشون خفه شون کنن، تا این لکه های ننگ از دامن فامیل و کشورشون پاک بشن. اینا همون زنایی بودن که زمان ملا عمر حق تحصیل و کار نداشتند و فقط با یک مرد محرم حق خروج از خانه را داشتند. دختران باید برقه می پوشیدند تا کسی صورتشونو نبینه و صدایشان را هیچ مردی نشنود چه رسد به اینکه آوازخوانی کنند.
یه بار که به خونشون رفته بود، یهو دید خواهرش داره یکی از ترانه های این زنهای بی حیا رو با خودش زمزمه می کنه. اینقدر خونش بجوش اومد که تفنگشو از سر میخ برداشت و لوله شو توی دهن خواهرش کرد. قلبش بهش می گفت که شلیک کنه که مادرش اشک ریزون اومد و بپاش افتاد و التماس میکرد تا از گناه خواهرش بگذره. خواهرش هم ترسیده بود. رنگش، مث گچ سفید شده بود. اون یکی دو روزی که خونه بود، خواهرش خودشو قاییم می کرد. بعدا که این ماجرا رو برای همرزماش تعریف کرد، یکیشون گفت این همه دختر دارن توی شهرها ول میچرخن، تو زورت فقط به خواهرت می رسه. این جمله خیلی ذهنشو مشغول می کرد. بنظرش میومد درگیری با آمریکاییها و ارتش افغانستان بی فایده اس. اول باید زنها رو سر جاشون بنشونن. دلش میخواست گشتیهایی رو توی شهر و روستا، بفرسته تا هر زن و دختری را که صورتشو به نمایش گذاشته و یا احیانا داره با دلبری مردای مومنو وسوسه میکنه، با گلوله بکشن. این فکرشو خیلی پسندید. اول باید از زنها شروع کنن. اینا اگه امروز ادب نشن، فردا چادرشونم در میارن، بی حجاب رانندگی می کنند و هزار مشکل بدتر. چن روز پیش والی بهش خبر داد باید یک کاری توی کابل بکنن که صداش بپیچه، تا بتونن توی مذاکرات با دولت، امتیاز بگیرن. همون روز از رادیو شنید که دخترای مکتب خانه دشت برچی راهپیمایی کردن و خواستار زیاد شدن مدارس دخترانه بودن. با خودش فک کرد راه این دخترا خلاف شرع حنفیه و اگه امروز جلوشون نایستن، چه بسا فردا خواهر خودشم هوس درس خوندن و شرکت در تظاهرات بسرش میزنه. از این فکر، رگای گردنش قلمبه شد و خون بصورتش دوید. به فرستاده والی گفت که میخواد واسه مدرسه شیعه ها بمب بذاره. مکتبخانه دشت برچی. حالا همه چی آماده بود که هم دخترای پرروی شیعه رو به سزای اعمالشون برسونه و هم اینجوری از خواهرش چشم زخم بگیره که شنیده بود، اونم گاهی بدون برقه و با روی باز توی کوچه ظاهر میشه.
..................................................................................................................
کامله پشت دار قالی نشسته بود و آخرین رج های قالیچه رو تموم می کرد. الان وقتی بود که باید آماده می شد و به مدرسه می رفت. ولی بافت قالیچه کمکی برای خانواده ش بود و هزینه های تحصیلشو هم تامین می کرد. این قالیچه که محشر شده بود و روی دار، چن تا مشتری پیدا کرده بود. عموش می گفت دختر چقدر خودتو اذیت می کنی. با این همه خواستگاری که داری. درس خوندن واسه چیه. اما کامله میگفت دلم میخواد به هر زحمتی هست درس بخونم. فقط توی افغانستان، بیشتر زنها بی سوادن. من باید با تلاشم، الگویی برای بقیه زنهای افغان بشم. مادرش که نمدونست پی حرف کامله رو بگیره یا عموشو، می گفت کامله هم خیلی زحمتکشه هم خیلی مهربون. با این دختر من نگران پیری و مریضی نیستم. اگه قالیهای به این خوبی نمی بافت. ما برای خرید نون و ارزاق، گیر می کردیم. کامله تنها فرد فامیلشون بود که مدرسه می رفت. همین موضوع کارشو سخت تر می کرد. حرفهای زنها و مردای فامیل که از سر دلسوزی می خواستند اونو زودتر به خانه شوهر بفرستند، قوز بالا قوز بود. ولی اون با خنده و مهربونی از درس خوندن و مزایای اون تعریف می کرد. هر چند بنظرش میومد که نمتونه حتی مادرشو متقاعد کنه، چه برسه به بقیه. خدا را شکر که تا کلاس یازده پیش رفته بود. سال دیگه اگه دیپلمشو می گرفت، میتونست یه کار خوب گیر بیاره، وقتای آزادشم قالی ببافه.
مادرش اومد تو اتاق و گفت پاشو، مکتبخانه دیر میشه. بقیه شو عصر می بافی. ولی کامله گفت میخوام تمومش کنم، عصر یکی دیگه سر بگیرم. بالاخره آخرین رجها رو زد، ولی قالیچه رو از دار جدا نکرد. لباسشو عوض کرد و چادر گلدار سرش کرد و کتاباشو دستش گرفت و در حالیکه مادرش زیرلب داشت واسش دعا میخوند، از خونه بیرون اومد.
از بس توی اون اتاق نیمه تاریک، چشمشو به گلهای قالی دوخته بود، الان همه چی واسش شفاف و جالب میومد. سعی می کرد به زنهایی که دوتا دوتا یا چند تایی، جلو درب خونه هاشون داشتن با هم پچ پچ میکردن، سری تکـون بده و سلام کنه. توی راه به یکی از همکلاسیاش برخورد و تا خود مدرسه ماجرای خواستگاری از دختر همسایه اونا رو با تمام جزییات از او شنید. کامله فقط لبخند میزد و گاهی صورتشو برمیگردوند و توی روی دوستش نگاه میکرد تا با دیدن هیجان ماهیچه های صورتش، بیشتر لذت ببره.
وارد کلاس شدن. دخترا پر از انرژی بودن. کامله از حضور بین این دخترا، احساس خوشبختی می کرد. دخترایی که هر کدوم پر از جوانه های زندگی بودن و نوید نسل شاداب آینده رو میدادن. کامله یه بار دیگه با خودش عهد بست که بخشی از زندگیشو صرف تبلیغ تحصیل دختران افغان و دادن حس آزادی به اونا بکنه. احساسش بهش می گفت، دختری که آزادی تحصیل و معاشرت با همسالانش در مدارسو نداشته باشه، نمیتونه مادر خوبی باشه و بچه هایی آزاداندیش تربیت کنه. کمی ازساعت 4 عصر گذشته بود و نصفه کلاس آخریش، که گفتند شما الان تعطیل میشین. مدرسه شون هزار تا دانش آموز داشت و مسئولین مدرسه صلاح نمی دیدند همه کلاسها رو با هم تعطیل کنند. آخه خطر بمب گذاری و حمله به دخترای دانش آموز وجود داشت. بخاطر همین هر یک ربع، دو سه تا کلاسو تعطیل می کردند.
بچه های چند تا کلاس با شلوغی و هیاهو و خنده از مدرسه بیرون آمدند. کامله و چند تا دوستاش به سمت خونه راه افتادند که یهو صدای مهیبی از پشت سرشون همراه با صدای جیغ دخترا بگوش رسید. صدای انفجار بمب. کامله و دوستاش برگشتند و صحنه انفجارو نگاه کردند، تعداد زیادی دختر روی زمین می غلطیدند و همه جا پر از خون و گوشت و کتابهای پاره شده بود. کامله برای لحظه ای مبهوت شد. یکی دو تا از دخترای همراهش، از ترس، غش کردند و افتادند. ولی او سعی کرد بخودش مسلط بشه. چادرشو دور کمرش بست و به سمت محل انفجار دوید تا بتونه به دخترای مجروح کمک کنه. چند تا دختر دیگه، همراه با مردا و زنای محل هم داشتند به همون سمت، می دویدند. که بمب دیگه ای جلو پاشون منفجر شد.
کامله روی زمین افتاد. با اینکه هیچ حس دردی نداشت، ولی انگار نمیتونست تکون بخوره. زمین پر از خون و تکه های بدن بود. کتابای تمیزش روی زمین افتاده بودن. واسه اینکه آلوده و کثیف نشن، برشون داشت و با زحمت اونطرفتر پرت کرد. لابد میخواست برای خواهر کوچکش تمیز و نو بمونن.
کامله و 84 دختر دیگه فدای کوته فکری و تعصب مذهبی شدند. مادر کامله قالیچه شو نفروخت و بعنوان آخرین اثر دختر باسوادش نگه داشت، همراه با کتابهای نو و تمیزش.
محمد تقی سعدی نام
خرداد 1400
www.sadinam.com