داستان خاطرات قدیمی
با تشر بابام، برا نماز صبح از خواب پریدم. تو اون روز سرد، از زیر کرسی در اومدن سخت بود. مادرم با چادر نماز، وسط اتاق داشت نماز میخواند. همه توی یک اتاق سرد، زیر کرسی میخوابیدیم. یاد اون روزی افتادم که کرسی بخار کرده بود و هممون بحال استفراغ افتاده بودیم. خانمجانم (مادربزرگ)میگفت ذغالش خوب نبوده، ولی نه، قبل از اینکه ذغالها سرخ بشن، با خاکستر روی اونارو پوشونده بودند و دی اکسید کربن حاصله همه رو بحال خفگی انداخته بود. با اون حال بد تهوع ،تو هوای سرد تو حیاط باید میموندم تا حالم سر جاش بیاد.
تو همین فکرا بودم که بابام نمازشو تموم کرده بود. داد بلندی سرم کشید که همه نماز خوندن ، تو هنوز پا نشدی - تارکصصلات-(تارک الصلواه) با دلخوری از زیر کرسی، خودمو بیرون کشیدم. رفتم تو حیاط. خیلی سرد بود. چند روز قبل برف سنگینی باریده بود. بجز یک راه باریک که برفش با پا کوبیده شده بود، بقیه حیاط پر از برف بود. پام به دیواره برف خورد و رو دمپاییم و انگشتام پر از برف شد. انگشتای پام میسوخت. پامو تکوندم که برفاش بریزه. به توالت گوشه حیاط رسیدم. درب حلبی توالت موقع باز شدن به برفای کف حیاط گیر میکرد و بزور باز میشد. در رو بستم. توالت یخ بود. یک کلپاسه روی آجرای دیوار توالت تند تند می دوید. سنگ توالتمون موزاییکی و گود بود. برف و یخ روی جای پاهاش وحشت افتادن توی توالت رو بیشتر میکرد.
یادمه یک صبح زود مثل امروز که اومده بودم توالت، خروسمون افتاده بود ته کاسه توالت و نمتونست تکون بخوره. با کمک بزرگترا درش آوردیم. شیر آب توالت قندیل بسته بود و لوله آفتابه مسی هم نصف لولش با یخ بسته بود. وقتی آفتابه مسی سنگین رو کج کردم و آبش رو دستم ریخت ، انگار دستم با چاقو بریده بود و میسوخت. بهر زحمتی بود خودمو شستم. اشکم در اومد. ولی چاره ای نبود. مادرم میگفت اگه خوب خودتو آب نکشی، نجسی و فرشته ها دیگه تو خونه مون نمیان. با اینکه تا حالا فرشته ها رو ندیده بودم ولی دوست نداشتم تو خونه مون نیان.
بدتر از اون وضو گرفتن تو آبای یخ حوض وسط حیاط بود . یک کم از یخ کنار حوض شکسته شده بود و باید طوری دستمونو تو آب میزدیم که به یخ کنارش نخوره و خونی نشه. وقتی آب یخو به صورتم زدم ، صورتم میسوخت و فک کردم داره باد میکنه. تو خونه مونم دستشویی و توالت داشتیم. ولی میگفتن اگه استفاده کنیم، خونه بو میگیره و نجس میشه. پس باید میرفتیم تو حیاط. زمستون تابستونم سرشون نمیشد. حتی اگه خیلی مریض بودی. اصلا انباریش کرده بودند که کسی هوس استفاده از اونجا رو نکنه. درست مثل حموم توخونمون. داشتیم ولی انگار دکوری بود . تو سرما و گرما باید میرفتیم حموم عمومی. با اون دلاکایی که با کیسه های زبرشون پوستمونو میکندند. تازه خوشحالم بودیم که چند جای پوستمون قرمز شده بود و میسوخت ، معنیش این بود که خوب تمیز شدیم.
بعد وضو گرفتن تو آب یخ ، تمام بدنم میلرزید و همین لرز سرعتمو برا بالا رفتن از پله های لیز و رسیدن به اتاق بیشتر کرد. دمپاییامو پشت در اتاق درآوردم و با عجله وارد اتاق شدم. مواظب بودم که مادرم نبینه که پاهام تو برفا خیس شده. و گر نه باید وایمیستادم تا پام خشک بشه و قالیمون نجس نشه! خانمجانم که زودتر از بقیه برا نماز بیدار میشد، عالدینو (والور- چراغ نفتی) روشن کرده بود. من یخ زده ، عالددینو بغل کردم و سرمو اینقدر پایین آوردم که بوی سوختگی موهام به مشام رسید. دلم نمیخواست از بغل عالددین بیرون بیام.
همه نمازشونو خونده بودند. غرش پدرم بهم فهموند که دیگه نمیشه نمازو تاخیر انداخت. خوبیش این بود که دو رکعت بیشتر نبود. با عجله خم و راست شدم تا بتونم دوباره عالددینو تو بغلم بگیرم. شاید یک کم گرم بشم.
اتاقمون یخ بود. فقط زیر کرسی بود که گرمای مناسبی داشت. که اونم تا خوب دست و صورتمون خشک نمیشد، نباید زیرش رفت، آخه نجس میشد!!! با تموم شدن نماز ، چشم غره همیشگی بابام بعد نماز ، از نظرم دور نماند که همیشه میگفت نمازت به کمرت بخوره. آخه با حضور قلب نماز نمیخوندم و بقول اون، بجای نماز خوندن ، کله ملاق میزدم. وقتایی که با خواهرم تنها بودیم بعد نماز دور اتاق میدویدیم که نماز به کمرمون نخوره!!! هنوز خوب عالددینو بغل نکرده بودم که خانمجانم چهاردری رو به ایونو باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه! حتی لحاف کرسی رو هم بالا میزد تا هوای اونجا هم عوض بشه یا به عبارتی یخ کنه ! ظاهرا همه اعضای خانواده، شرایطو تحمل میکردند. نمدونم چرا فقط برای من سخت بود. بالاخره تهویه لازم زیر کرسی انجام شد و باز موفق شدم زیر کرسی یخ کرده ولی با امید گرم شدن بخوابم. هنوز چشمام گرم نشده بود که دوباره با تشر بابام از خواب پریدم. صب شده بود باید میرفتم نون میخریدم. همه بلند شده بودند. بازم من آخرین نفر بودم. پولو تو مشتم گرفتم و دمپاییهامو پوشیدم و زدم بیرون. دو تا از پله های پشت درمون زیر برف بود. سطح کوچه یکمتر با برف بالا اومده بود که مال چند برف پشت سرهم بود که اومده بود. این آخریش که میگفتند بی سابقه بوده. چند بار رو برف و یخا سر خوردم ولی نیوفتادم.
نونوایی بربری سر کوچه بود. همه با زیرشلواری میرفتن نون میخریدن. آدم بزرگایی که سرشون به تنشون می ارزید، یک عبا هم رو دوششون می انداختن. به نونوایی رسیدم. دو تا پیرزن و یک مرد و یک پسر کوچکتر از خودم جلوم بودن، تو نونوایی گرم بود، به نونواها حسودیم میشد که کنار تنور گرم میشدن. تنور تو زمین بود و دونفر دو طرفش نشسته بودن. یکی خم میشد نونو به تنور میچسبوند و وقتی پخته میشد در میاورد و مینداخت رو سبد کنار دستش. نفر دیگه هم چونه های خمیرو بشکل نون در میاورد و روی یک دمکنی کثیف نیم سوخته می کشید که شاطر به تنور بچسبونش. یکی هم که ایستاده بود نونا رو از تو سبد ورمیداشت و به میخ میزد تا خنک بشه. بعدشم میداد به مشتریا. لای انگشتای پام پر از برف بود و میسوخت و قرمز شده بود. همیشه پاهام تو زمستون سرمازده بود و گاهی برای اینکه خوب بشه، تو آب شلغم میذاشتیم. نمدونم چرا رسم نبود که کفش بپوشیم. هیچکس برا نون خریدن و کارای دم دستی نمیپوشید. مرد و زن و دختر و پسر، گویا کفش و لباس تقدس داشت. فقط موقع مدرسه میپوشیدیم. بقیه وقتا لباس تو خانه! از پنجه های پام بدتر، سرمایی بود که از پاچه های گشاد زیرشلواریم بالا میرفت. ورجه ورجه میکردم تا نوبتم بشه. بدیش این بود که همه ده، دوازده تا نون میخواستن و دیر نوبتمون میشد. یک دختر اومد پشت سر من. با زیر شلوار و یک بلوز تریکو سفید و دمپایی صورتی بدون جوراب و یک چادر گلدارم رو سرش انداخته بود. که از دورش باد میخورد و موهای پتش و لباساشو نمیپوشوند. اونم تو دمپاییش پر برف بود و انگشتاش رنگ دمپاییش شده بود. چیزی که خیلی جلب توجه میکرد و سرما و صف نونوایی رو از یاد میبرد، ممه های کوچکش بود که تازه سر زده بود و از زیر بلوزش خودنمایی میکرد. نفهمیدم از کدوم طرف اومد. دختره وقتی دید دارم نگاش می کنم، با غرور بلوزشو پایین کشید و صاف کرد و چادرشو رو زیرشلوارش انداخت که دیده نشه. جرئت نمیکردم خوب نگاش کنم. فک میکردم نونواهه حواسش به منه. از کار خودم خجالت میکشیدم. همین حواس پرتی باعث شد زود نوبتم شد و اینقدر یخ زده بودم که بسمت خونه دویدم و نفهمیدم دختره کجا میره! تو راه چند تیکه از قسمتای برشته و سوخته نونو کندم و خوردم.
تو این هوای سرد ، نون داغ واقعا کیف میداد. با اینکه هر روز من نون میخریدم، ولی همیشه نون بیات میخوردیم. بابام میگفت اول نونای قبلی باید خورده بشه. بازم من خوشبخت بودم که تو راه چند تیکه نون تازه و داغ میخوردم. وقتی با پاهای قرمز شده رسیدم خونه، همه سر سفره بودن و داشتن نونای دیروزو با کره و مربا میخوردن. نونای تازه رو تو قابلمه نون گذاشتیم. خواهرم دستشو دراز کرد و یک تکه بزرگ نون تازه کند که بخوره. بابام اخم تندی بهش کرد و اون از خجالت قرمز شد. منم دلم میخواست با نون تازه صبحانه بخورم ولی نمیشد. مادرم برا ماها سهم کره و مربا میذاشت ولی بابام و خودش از تو ظرف میخوردن. چیزی که همیشه باعث حسودیم میشد، این بود که هر لقمه بابام به اندازه کل سهم هر کدوم از ما، کره داشت.
ادامه دارد.......
سعدی نام آذر 96
SADINAM.COM آدرس سایت