من از وقتی با ح جیمی آشنا شدم، بارها و بارها با ذوقِ کودکانهای، پروپوزولهای مختلفی ارائه کردهام تا چیزهایی را در زندگیمان تغییر دهیم. اصلاً چیزی که در رابطه با او زیباست، همین تفاوتهای وحشتناک است. بارها با صدایی که از شدتِ ذوق شکلِ عربده است گفتهام، بیا فُلانکار را بکنیم. او اما از سرِ تعقل، لبخندی زده و گفته: «عزیزم، دلبندم، فرزندم، حالا وقتش نیست» بعد دلایلی آورده که به لحاظ منطقی مو لای درزش نرفته. همین ذوقِ وحشتناکِ من و تعقلِ آرامِ او، من را به مرحلهی سلوک رسانده. من حالا درویشیام که پیشنهاداتم را پیش از ارائه قورت داده، از کادر خارج میکنم. اما این آهسته و پیوستگی او هم به طرزِ دلنشینی زیباست.
توی نیویورکتایمز مقالهای خواندم که نسخهی مهمی برای همین شورِ من و تعقلِ او بوده. «همهچیز را عوض کن، اما آرام» بماند که تیترش من را یادِ آن جملهی گاندی انداخت که «حریف را خُرد کن ولی در آرامش» اما پیشنهادِ درستیست.
توی آن مقاله نوشته بود که با ذوقی دیوانهکننده برنامهریزی کنیم که همهچیزهای مزخرف زندگی را دور بریزیم و به دقتِ یک معمار، آرام و با احتیاط در برنامهی روزانه بگنجانیمشان و اجرایشان کنیم. شبیه آن نسخهی همینگوی دربارهی نویسندگی که میگفت «مست بنویس، هشیار ویرایش کن»
میخواهم همین پیشنهاد را به ح جیمی بدهم. بیا همهچیز را عوض کنیم. بیا با چنگ و دندان بیفتیم پی همانچیزی که از زندگی میخواهیم. شورش از من، تعقلش با تو. اما در میزانی برابر. چون خودت میدانی آنقدر دوستت دارم که معمولاً خودم هم طرفِ تعقلت را میگیرم. اما بیا مساویتر ببینیمش. شبیه شب و روز، مثل زن و مرد، مثل یین و یانگ.
همانقدر دیوانه که دوستت دارم، همانقدر آرام که میپذیریام.
پینوشت اول: دوستت دارم میدونی. که این کارِ دله. گناه من نیست. تقصیر دله.
پینوشت دوم: بیا تا گل برافشانیم و فیلان.
پینوشت سوم: کلهی پدر استیو جابز.