ویرگول
ورودثبت نام
درایه
درایه
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

مرگ نقره‌ای‌ها

(متن از باران)

«سوفیا گفت: من از آب‌ها به این‌جا آمدم، تا روح درون تو را بیدار کنم. من آمدم تا به یادت بیاورم. اما تو در اقیانوسی از سیاهی گم شده‌ای.»

همه چیز خاکستری بود. روی ستون‌های فروریخته قدم می‌زدم و به بنای باعظمتی فکر می‌کردم که روزی روی همین ستون‌ها عَلَم شده بود. بنایی که هنوز کامل ساخته نشده، فروریخت. فروریخت و تمام رویاها و سرنوشت‌هایی که با آن جوانه زده بودند، مردند. استوانه‌های سفید غول‌پیکرِ دونیم‌شده، با گچ‌بری‌های هنرمندانه که حالا زیبایی‌شان لابه‌لای ترک‌ها خدشه‌دار شده بود. هراس‌انگیز بود، دیدن لاشه‌ی آن تکیه‌گاه‌های برزمین‌افتاده. هراس‌انگیز بود، دیدن این‌ که حقیقت است، امکانِ تماماً خاکستری شدنِ زندگی.

با قدم بعدی صدای متفاوتی از زیر پایم به گوش رسید؛ صدای شیشهٔ شکسته. گردوخاک و خرده‌سنگ‌ها را از روی آینهٔ ترک‌خورده کنار زدم و خودم را دیدم که چه‌قدر بی‌رنگ بودم. خالی از تنفر، خالی از غم، خالی از دوست داشتن... وجودم همراه با گیاهانِ دفن‌شده زیر ستون‌های شکسته می‌خشکید و تجزیه می‌شد. استخوان‌های سرانگشتانم را می‌دیدم که آینه را روبروی‌ام نگه داشته بودند. بادی وزید و مشتی خاکستر تازه به صورت‌ام پاشید. چیزی داشت در گوشهٔ این خرابی می‌سوخت. آن طرفِ آینه دنیای دیگری شکل گرفت. دری در میان استخوان‌های شکسته رویید. تنها راهِ فرار از مرگی که داشت در این دنیا پخش می‌شد همان در بود. خورشیدی که داشت دنیای خاکستری‌ام را ترک می‌گفت و آخرین نورهایش از روی آینه منعکس می‌شد. آینه در دستم حرکت کرد. کدر شد و نوشته‌ها رویش نمایان شدند. دایرهٔ برّاق خاکستریِ توی دستم دیگر من را به خوبی قبل نشان نمی‌داد. بدون این که بدانم تاوان کدام انتخاب نادرست را پس می‌دهم روی استخوان‌ها ایستادم؛ روبروی در. یا وارد می‌شدم، یا به تاریکی بی‌پایانی که در راه بود می‌پیوستم. کاش می‌شد آدمی به انتخاب کردن محکوم نباشد! در انتخاب پشیمانی است، حسرت است، تاوان است. اما ما این‌جا وجود داریم، و شب‌ها سوگواری می‎کنیم. کاش می‌شد از پایان‌ها نهراسید.

«در ابدیت فقدان زمان است. هیچ چیز نمی‌تواند رشد کند. هیچ چیز پدیدار نمی‌شود. برای همین، مرگ فرزندی ساخت به نام زمان؛ تا برویاند، آن‌چه خواهد کشت. و ما طنین می‌اندازیم، زندگی‌هایمان و فریادهایمان را، متولدشده در همان قفس خونین، که همیشه در آن متولد شده بودیم.»

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید