ویرگول
ورودثبت نام
dey1515
dey1515
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

آدم ها شبیه پیاز هستن..لایه لایه

اولین باره..

۲۷ دی ۰۲

قرار شده مجدد بستری شم.در بخش سایکوسوماتیک.و ECT برام تکرار شه.خانم دکتر عصبانی بود.بی رحم شده بود. حتی نگاه هم نمی کرد به من. حتی دیگه به حرف هام که حالت التماس گرفته بودند گوش نمیداد. می گفت اگر همون ماه قبل طبق نظرش بستری می شدم و بلافاصله درمان شروع میشد ، کار به این وضعیت شدیدا بحرانی نمی کشید.

صبح ، با دکتر احمدی و دکتر تقوی دیدار داشتم.هر دو معتقد بودند حالم بدتر از اونه که حتی بخوام به برگشتن به خونه فکر کنم ، چه برسه به رفتن سرکار.

حالم بد شده بود.تعریف کردن ماجرای خوردن بی خبر گوشت اردکی که زائیده بودم ، تنش شدیدی برام داشت.و کاملا از کنترل خارج شده بودم.از درد به خودم می پیچیدم و هزار دستمال کاغذی خیس اطرافم ریخته بود .

خواهش کردم بذارن به کار مشغول باشم ، نقطه ی اتصالم به حالت انسانی ،کار کردنه..

نگرانم.ترسیده..هرچند این برای هزارمین باره و درمان ECT هم برای بار چندم.اما انگار خیلی ضعیف تر شدم.بابت قلبم نگرانم.کسی توجه نمیکنه.بابت از دست دادن دونه دونه سلول های مغز ام آشفته ام.کسی توجه نمیکنه.بابت دختری که خارج از من ،کنترل رو گرفته دستش و به شدت باهوش،بی پروا و زننده ست ، باهام حرف نمی زنن.مهار کردنش غیر ممکنه.تا کی میخوان با اینهمه قرص های عجیب با بستری کردن های طولانی با شوک دادن ها سعی کنن افسارش رو بگیرن؟ دختر زرنگ! خیره کننده ست.

میبینم که داره نابودم میکنه اما تحسین برانگیزه.خجالت میکشم اما باید بگم ستایشش میکنم.از این عصیان و دیوانگی و افسار‌گسیختگیش به طرز شرم‌آوری لذت میبرم.ولی باید انتخاب کنم و بدنم توان و کشش موجودی تا این حد زنده و پویا رو نداره.داره منو توی خودش حل میکنه .. شبیه مردابی که آدمی رو آهسته و بی صدا و در انزوایی دور ،میبلعه،این افسونگر و یاغی ،داره تو خودش فرو میکشه منو.دست هامو بالا گرفتم.نمیدونم این نشونه ی تسلیم شدنمه در مقابلش یا نشونه ی کمک خواستنه از بیرون،از آدم های بیرون ، اونهایی که نمی بینن ولی حدس میزنن چه میکشم.تکه یی گوشت در آستانه ی چرخ شدن..

نمی تونم برای کسی اعتراف کنم که من عاشق این مادیان وحشیِ تیره شدم.‌که نمیخوام ازم بگیرنش.که خودش داره زیر پاهاش له ام میکنه.که دارم آروم آروم از دست میرم.نباید اینو بدونن.هنجار شکنی کار من نیست و دستهام هنوز بالا هستن در حالیکه قلبم فتح شده و فقط سرم بیرون مونده از مردابِ لزج و جذاب..عقلم رو هنوز از دست ندادم.منتظرم درمان شم و تنم رو از گل و لای باقی مونده از حجم تاریکِ دختر،پاک کنند.

انتظار کشیدن برای مرگ ..

حتی فرصت سوگواری ندارم.باید برگردم سر کار.باید لبخند بزنم.باید فرشته خو و نرم‌تن باشم.باید شهروندی موثر باشم.مادری بی نقص.همسری دلپذیر.خواهری دوست‌داشتنی.دوستی شوخ طبع و کارمندی ساده..



دختر اما فقط یک چیز میخواد،دیوانه وار عاشق بودن !



یادم باشد در ستایش فیل بودن یادداشت کنم.

من‌او
عاشق کتاب ام ..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید