تراوشات فلسفلی
تراوشات فلسفلی
خواندن ۸۴ دقیقه·۱ سال پیش

بخشی از کتاب شگفت انگیز جنگل تاریک اثر سیکسین لوو


مورچه قهوه ای خانه اش را گم کرده بود . از روی هوای گرگ و میش زمین و ستارگانی که تازه بیرون آمده بودند ، می شد گفت زمان زیادی نگذشته است ؛ اما برای مورچه سالیان سال گذشته بود . در روزهایی که حالا فراموش شده بودند ، دنیای مورچه زیرورو شده بود . خاک ناپدید شده و شکاف عمیق و وسیعی به جا گذاشته بود و بعد خاک دوباره به آنجا برگشته و آن شکاف را پر کرده بود .
در یک سرِ این زمین درهم ریخته ، بناهای طویل سیاهی قرار داشت . چنین رخدادهایی مکرراً در این قلمرو گسترده اتفاق می افتاد . خاک ناپدید می شد و برمی گشت : شکاف ها به وجود می آمدند و دوباره پر می شدند و بناهای سنگی مثل علائم مشهود برای هر تغییر مصیبت باری ظاهر می شدند .
زیر آن خورشید در حال غروب ، مورچه و صدها تن از برادرانش ، ملکه باقی مانده را با خود می بردند تا مگر امپراتوری جدیدی بنا نهند . مورچه در آن حال که در جستجوی غذا بود ، فرصت گذرایی برای سرکشی مجدد پیدا کرد . مورچه به پای سنگ قبر رسید و با شاخک هایش ، وجود تزلزل ناپذیر سنگ را حس کرد . با اینکه سطح آن خشن و لغزنده بود ، اما باز می شد از آن بالا رفت .
مورچه بدون هیچ هدفی در ذهنش از آن بالا رفت ؛ فقط شبکه عصبی اش تصادفی دچار آشفتگی شد . همه جا می لرزید و متلاطم بود ، نوک هر علفی ، قطرات شبنم روی هر برگ ، هر ابر و هر ستاره ای که در آسمان بود ، می لرزید . تلاطم بی هدف بود ، اما تشدید تلاطم و آشفتگی شدید باعث شد که هدف شکل بگیرد .
مورچه لرزش هایی را روی زمین حس کرد و از شدت لرزش ها فهمید که غول دیگری از جایی روی زمین دارد به آن طرف می آید و نزدیک می شود . مورچه اهمیتی به آن نداد و همچنان از آن سنگ قبر بالا رفت .
در گوشه راست ، در محل اتصال پایه سنگ به زمین، یک شبکه تار عنکبوت بود . مورچه عنکبوت را می شناخت . با دقت ، تارهای معلق چسبناک را دور زد و از کنار عنکبوت که در انتظار بود ، رد شد . عنکبوت با احساس لرزش ها از ترس ، پاهایش را دراز کرد . هم مورچه و هم عنکبوت از وجود دیگری خبر داشتند ، اما از سالیان سال با هم ارتباط برقرار نمی کردند .
لرزش ها افزایش یافت و بعد متوقف شد . آن غول به سنگ قبر رسیده بود . قدش خیلی بلندتر از مورچه بود و روی بیشتر آسمان را پوشانده بود . مورچه با موجوداتی از این دست آشنا نبود ، مورچه می دانست که این موجودات زنده هستند و هراز گاهی سروکله شان در آن محدوده پیدا می شود و زمانی که به آنجا می آمدند ، حفره ها به آرامی از بین می رفت و سنگ قبرها زیاد می شد .
مورچه به بالا رفتن ادامه داد . می دانست به جز موارد خاصی ، آن موجود خطری ندارد . در پایین دستش ، عنکبوت با این مورد خاص خطر مواجه شد . آن موجود که ظاهراً متوجه شده بود شبکه تار عنکبوت از سنگ قبر به زمین وصل شده است ، با ساقه یک دسته گل که در دست داشت ، تار عنکبوت ها را کند و دور انداخت و تارهای شکسته روی علف های هرز ریختند . بعد ، آن موجود به آرامی گلها را در مقابل سنگ قبر گذاشت .
سپس لرزش دیگری که ضعیف ، اما زیاد بود ، به مورچه فهماند که یک غول دیگر از همان نوع دارد به طرف بنا می رود . همزمان ، مورچه با تورفتگی درازی مواجه شد ، چاله ای در سطح سنگ قبر که تاروپود سختی داشت و رنگش فرق می کرد : سفید رنگ و رو رفته . پس از آن فرورفتگی دیگری بود که به خاطر زبر بودنش ، خیلی راحت تر از آن بالا رفت . در انتها ، یک تورفتگی کوتاه و باریک تر بود : یک پایه افقی که تورفتگی اصلی از آن بالا زده بود و تورفتگی بالاتری بود که تا کنج می رفت . وقتی مورچه از روی سطح لغزنده و سپاه بالا رفت ، از شکل تورفتگی ها چیزی به خیالش رسید : ۱ . قد آن موجود در مقابل سنگ قبر نصف شد و در این حال تقریباً هم اندازه سنگ بنا شد .
ظاهراً آن موجود زانو زده بود و با این کارش ، تکه ای از آسمان آبی کم نور معلوم شد و ستارگان از پشت آن کم کم بیرون آمدند ، چشمان آن موجود به نوک سنگ قبر خیره شده بود و باعث شد مورچه در همان حال که تصمیم می گرفت که آیا باید وارد خط دید آن موجود بشود یا نه ، لحظه ای تردید کند . مورچه به جای آنکه در دیدرس آن موجود قرار بگیرد ، تغییر جهت داد و موازی با زمین شروع به خزیدن کرد و به سرعت به تورفتگی دیگری رسید و در آن حال که از حس لذت بخش خریدن لذت می برد ، لخ لخ کنان به چاله ناهموار آن رفت . رنگش یادآور تخم هایی بود که در اطراف ملکه اش قرار داشت . مورچه بی آنکه تردید کند دنبال تورفتگی ، سر پایینی رفت و پس از آن به فاصله کمی ، طرح بندی پیچیده تر شد ، یک خمیدگی پهن در زیر یک دایره کامل قرار داشت .
مورچه با طی کردن این مسیر ، به یاد مراحل جستجوی اطلاعات رایحه افتاد و دست آخر سکندری خوران راه خانه را پیش گرفت ، طرحی در شبکه عصبی مورچه تشکیل شد : ۹
بعد با زانو زدن آن موجود در مقابل سنگ قبر ، سروصداهایی آمد ، صداهایی که از توان فهم مورچه خیلی دور بود : « عجیب است که زنده هستیم . اگر این را نمی فهمی ، چطور می توانی در جستجوی چیز عمیق‌تری باشی ؟ »
آن موجود صدایی شبیه وزش باد در میان علف ها درآورد ـ آه کشید ـ و بعد بلند شد .
مورچه به موازات زمین به خریدن ادامه داد و وارد تورفتگی سوم شد که تا حدی افقی بود و بعد برگشت ؛ چیزی شبیه این ۷. مورچه این شکل را دوست نداشت . پیچ ناگهانی اغلب خطرناک یا به معنای نزاع و زد و خورد بود .
صدای موجود اول لرزش را تحت الشعاع قرارداد و آن موقع بود که مورچه متوجه شد موجود دوم به سنگ بنا رسیده است . موجود دوم با موهای سفید ، قد کوتاه تر و ضعیف بود . موهایش در مقابل پس زمینه آبی تیره آسمان ، به رنگ نقره ای بالا و پایین می رفت و یک جورهایی به تعداد رو به افزایش ستارگان وصل می شد .

موجود اول ایستاد تا به موجود دوم خوشآمد بگوید :« دکتر یی ؟ »

« شما ... زياو لوو هستید ؟ »
« لووجی ، من با یانگ دونگ هم دبیرستان بودم . چرا به اینجا ... آمدید ؟ »
« جای قشنگی است و با اتوبوس راحت می شود به اینجا آمد . این اواخر برای پیاده روی زیاد به اینجا می آمدم . »
« دکتر یی ، تسلیت من را بپذیرید . »
« اتفاقی است که افتاده . »
پایین سنگ بنا ، مورچه می خواست رو به بالا بپیچد ، اما تورفتگی دیگری را روبه رویش دید که درست شبیه شکل تورفتگی ۹ بود که قبل از تورفتگی به میان آن خریده بود : بنابراین روی شکل ۹ به صورت افقی خزید و دید که بهتر از شکل ۷ و شکل ۱ است ، گرچه نمی توانست بگوید که دلیلش چیست ، حس زیبایی شناسی او بدوی و تک سلولی بود . لذت نامعلومی که او از خزیدن در میان شکل ۹ داشت ، شدید بود ، یک حالت خوشبختی بدوی تک سلولی ، این دو تک سلول روحی ، زیبایی و لذت ، هرگز تکامل نیافته بودند . آن ها همان طور مثل میلیاردها سال قبل مانده بودند و تا میلیاردها سال بعد نیز همین طور می ماندند .
« زیاو لواو ، دونگ دونگ اغلب درباره تو حرف می زد . می گفت که تو ... اخترشناس هستی ؟ »
« بودم . الان در کالج ، جامعه شناسی درس می دهم . راستش ، در مدرسه شما هستم ، اما وقتی به آنجا رفتم ، شما بازنشسته شده بودی . »
« جامعه شناسی ؟ چه جهش بزرگی انجام دادی . »
« بله . پانگ دونگ همیشه می گفت که ذهن من متمرکز نیست . »
« پس شوخی نمی کرد که می گفت تو باهوش هستی . »
« فقط با استعداد‌ام . البته نه در حد دختر شما . فقط حس کردم که اخترشناسی مثل یک تکه آهن انعطاف ناپذیر است . جامعه شناسی ، یک محور چوبی است که روی آن جایی پیدا می شود تا بتوان سوراخی توی آن ایجاد کرد و وارد آن شد . راحت تر می توان سروته آن را هم آورد . »
مورچه به امید رسیدن به ۹ دیگری همچنان مسیر افقی اش را ادامه داد ، اما چیز بعدی که با آن مواجه شد ، تورفتگی کاملا افقی شبیه اولین تورفتگی بود ، فقط درازتر از ۱ بود و در کنارش پیچ می خورد و در پایان ، از تورفتگی های کوچک تر خبری نبود . شکل A.
« نباید این طور محسوب اش کنی ، این طور زندگی کردن ، زندگی یک آدم عادی است ، هر کسی نمی تواند دونگ دونگ بشود . »
« چنان بلندپروازی ای ندارم ، کنار کشیدم . »
« پیشنهادی برایت دارم ، چرا جامعه شناسی کیهانی نمی خوانی ؟ »

لووجی پرسید : « جامعه شناسی کیهانی ؟ »
بی گفت : « یک اسم من درآوردی است . فرض کن تمدن های بسیار زیادی ، مطابق با تعداد ستارگانی که کشف می شوند ، در جهان پخش هستند . تعداد بسیار بسیار زیادی ، آن تمدنها پیکره جامعه کیهانی را درست می کنند . جامعه شناسی کیهانی ، مطالعه درباره سرشت این ابر جامعه است . »
مورچه روی سنگ بنا خیلی جلو نرفت . امیدوار بود که از تورفتگی « » بیرون بخرد و ۹ دوست داشتنی را پیدا کند . اما در عوض به ۲ برخورد که خمیدگی اولش راحت بود ، اما آخرش پیچ تندی داشت و مثل پیچ ۷ ترسناک بود . یک اخطار برای آینده نامعلوم ، مورچه سربالایی به طرف تورفتگی دیگری راه افتاد که یک شکل بسته بود : 0. این مسیر شبیه قسمتی از ۹ بود ، اما تله بود . زندگی باید صاف و هموار باشد ، اما باید جهت هم می داشت ، همیشه که نمی توانستی برگردی سر نقطه اول‌ات . مورچه این را فهمید ، با آنکه هنوز دو تورفتگی دیگر پیش رو داشت ، به ادامه مسیر بی علاقه شد و دوباره به مسیر افقی برگشت .
لووجی گفت : « اما تمدن ما ... تنها تمدنی است که در حال حاضر ما می شناسیم . »
بی گفت : « قبلاً کسی این کار را انجام نداده ، فرصتی است که برای تو باقی مانده . »
« شگفت انگیز است . دکتر یی ، لطفا ادامه بدهید . »
« اندیشه من این است که این کار می تواند دو رشته تو را به هم پیوند بدهد . ساختار ریاضی جامعه کیهانی ، خیلی واضح تر از جامعه انسانی است . »
« چرا این را می گویید ؟ »
بی ونجی ، به آسمان اشاره کرد . در هوای گرگ و میش ، هنوز افق غرب روشن بود و آن ها می توانستند ستارگانی را که بیرون می آمدند ، بشمارند و راحت می شد به یاد آورد که آسمان چند دقیقه قبل چطور به نظر می آمد : گستره ای پهناور و آبی و تهی ، چهره ای بدون مردمک ، مثل مجسمه ای مرمری ؛ اما حالا ، با آنکه تعداد ستارگان کم بود ، این چشمان عظیم ، مردمک داشتند . تهی ، پر شده بود . جهان بینایی داشت . ستارگان ریز بودند . صرفاً نقاط چشمک زن نقره ای بودند که به نوعی ناخشنودی و دل نگرانی از جانب خالقش اشاره داشت . پیکر تراش کیهان ، حس می کرد که مجبور است برای جهان مردمک بگذارد ؛ اما از اینکه این مردمک ، بینایی داشته باشد ، خیلی وحشت داشت . این تعادل بین ترس و آرزو که به این منتهی شده بود تا ریزترین ستارگان در فضای عظیم قرار گیرند ، بیشتر از هر چیزی ، بیان کننده احتیاط بود .
بی گفت : « می بینی که ستارگان چطور نقطه نقطه هستند ؟ فاکتورهای آشفتگی و تصادفی بودن در آرایش پیچیده هر جامعه متمدنی در جهان از فیلتر مسافت عبور می کند ، بنابراین تمدن هایی که می توانند به عنوان نقاط مرجع عمل کنند ، به لحاظ ریاضی نسبتا به راحتی دستکاری می شوند . »
« اما دکتر یی ، در این جامعه شناسی کیهانی شما ، هیچ چیز قطعی و عینی وجود ندارد . بررسی و انجام آزمایش واقعاً امکان پذیر نیست . »
یی جواب داد : « این حرف به آن معناست که نتیجه نهایی تو صرفاً نظری خواهد بود ؛ مثل هندسه اقلیدسی ، ابتدا چند اصل موضوعی ساده را ایجاد می کنی ، بعد آن اصول موضوعی یا اصول بدیهی را پایه قرار می دهی و یک دستگاه نظری جامع استنتاج می کنی »

لووجی گفت : « این ها همه شگفت آور است ، اما اصول بدیهی جامعه شناسی کیهانی چه خواهد بود ؟ »
یی گفت : « اولا ، اولین نیاز هر تمدن ، بقا است ، دوم : تمدن به طور مدام و مستمر رشد می کند و گسترش می یابد ، اما کل ماده ، در جهان ثابت باقی می ماند . »
مورچه هنوز چندان دور نرفته بود که متوجه شد تورفتگی های دیگری هم بالای مسیری که داشت می رفت ، هست ؛ تورفتگی های زیادی که در ساختار مارپیچی پیچیده ای قرار داشتند ، مورچه نسبت به شکل ها حساس بود و مطمئن بود که می تواند تا آخر راه برود ، اما به خاطر توانایی محدود حافظه کوچک شبکه عصبی اش ، باید شکل هایی را که قبلاً از آنها رد شده بود ، فراموش می کرد . برای فراموش کردن ۹ تأسف نمی خورد ، چون دائم فراموش کردن ، بخشی از زندگی اش بود . چیزهای کمی بود که باید همیشه یادش می ماند و آن چند چیز با ژن هایش در حافظه اش حک شده بود . مورچه خاطره اش را پاک کرد و وارد مارپیچ شد . پس از عبور از پیچ و خم های آن ، الگوی دیگری در خودآگاهی ساده اش درست کرد : از mu - به معنای « قبر ! » بگذریم که مورچه نه آن را می شناخت و نه معنایش را می دانست . بالاتر از آن ، ترکیبی از تورفتگی ها بود ـ که این بار خیلی ساده تر بودند ، اما مورچه برای آنکه به کاوش و جستجوی خود ادامه دهد ، چاره ای نداشت جز آنکه حافظه اش را پاک و mu- را فراموش کند . سپس وارد تورفتگی خطی شگفت‌انگیزی شد ، شکلی که او را به یاد شکم یک جیرجیرک تازه مرده می انداخت که همین چند وقت پیش آن را یافته بود و باعث شد به سرعت ساختار ، دونگ X ـ را که در زبان چینی ضمیر ملکی است ، بسازد . سپس همان طور که سربالایی می رفت ، به دو سنگاب ترکیبی دیگر برخورد کرد ؛ اولی که از دو چاله قطره ای شکل و یک معده جیرجیرک ، تشکیل شده ـ دونگ y- - و به معنای زمستان بود . نشانه بالایی دو قسمت شده بود که با هم حروف -zایانگ را درست می کردند و به معنای « عمومی » بود ، مورچه این آخرین شکل را هم به خاطر سپرد و این ، تنها چیزی بود که از کل سفرش ، در ذهن نگه داشت . تمام شکل های جالبی را که قبلاً با آنها برخورد بود ، به کل فراموش کرده بود .
لووجی کمی متعجب گفت : « آن دو اصل بدیهی از منظر جامعه شناسی به اندازه کافی قوی و استوار است ... اما خیلی سریع درباره اش حرف زدید ، انگار قبلاً روی آنها کار کرده اید . »
یی گفت : « من در طول بیشتر زندگی ام در این باره فکر کردم ، اما هرگز با کسی قبلاً در این باره صحبت نکرده ام ، واقعا نمی دانم دلیلش چه بوده ... یک چیز دیگر : برای آنکه بتوانی از این دو اصل بدیهی ، تصویری اساسی از جامعه شناسی کیهانی به دست بیاوری ، دو مفهوم مهم دیگر هم نیاز داری : زنجیره ای از ظن ها و انفجار تکنولوژیکی . »
لووجی گفت : « چه اصطلاحات جالبی ، بیشتر توضیح می دهید ؟ » یی ونجی نگاهی به ساعتش انداخت . « فرصت نیست ؛ اما آن قدر باهوش هستی که از آنها سر در بیاوری . از آن دو اصل بدیهی یا اصل موضوعی به عنوان نقطه شروع روش خودت استفاده کن تا سرانجام اقلیدس جامعه شناس کیهانی بشوی . »
لووجی جواب داد : « من اقلیدس نیستم : اما چیزی را که گفتید ، فراموش نمی کنم و امتحانش می کنم ، اما برای راهنمایی پیش شما می آیم . »
« گمان نمی کنم چنین فرصتی باشد ... در این صورت ، حرف هایم را فراموش کن . در هر حال ، من وظیفه ام را تمام کردم ، بسیار خوب ، زیاو لوو ، من باید بروم»
« مراقب خودتان باشید . پروفسور . »
یی ونجی پس از این آخرین ملاقاتش ، در میان گرگ و میش هوا از آنجا رفت .
مورچه همچنان بالا رفت و روی سطح سنگ ، به حوضچه ای رسید که سطح صاف و نرم آن تصویر بی نهایت پیچیده ای در خود داشت . مورچه می دانست که شبکه عصبی ریزش ، اصلا نمی تواند چنین چیزی را در خود ذخیره کند ، اما پس از آنکه شکل کلی تصویر را مشخص کرد . زیبایی شناسی تک سلولی بدوی اش ، مثل وقتی ۹ را حس کرده بود ، جرقه زد و یک طورهایی ، انگار بخشی از تصویر را تشخیص داد : یک جفت چشم بود . مورچه به چشم ها حساس بود ، زیرا نگاه خیره آنها به معنای خطر بود . با این همه ، مورچه الان نمی ترسید ، چون می دانست که این چشم ها مرده اند . مورچه فراموش کرده بود که وقتی آن موجود غول پیکر به نام لووجی در سکوت ، در مقابل سنگ قبر زانو زد ، به آن چشم ها نگاه می کرده است . مورچه از حوضچه بالا رفت و خود را به نوک سنگ قبر رساند . اصلا حس نمی کرد که اطرافش سر به فلک کشیده است ، چون اصلاً نمی ترسید که بیفتد . او قبلاً بارها و بارها از جاهای بلندتر از این پایین افتاده بود و صدمه ای ندیده بود . اگر از بلندی نمی ترسیدی ، زیبایی جای بلند را درک نمی کردی .
در پای سنگ قبر ، عنکبوتی که لووجی با گل ها آن را کنار زده بود ، داشت شبکه اش را دوباره درست می کرد . عنکبوت تار براقی از سطح سنگ پرتاب کرد و مثل یک پاندول ، روی زمین تاب خورد . اگر عنکبوت سه بار دیگر تاب می خورد ، اسکلت شبکه تار کامل می شد ، شبکه تار ، ده هزار بار می توانست نابود شود و عنکبوت ده هزار بار آن را درست می کرد . نه اذیت می شد و نه ناامید و نه خوشحال : میلیاردها سال همین آش و همین کاسه بوده است .
لووچی در سکوت ، مدتی ایستاد و بعد رفت . وقتی لرزش زمین از بین رفت ، مورچه در جهت مخالف سنگ قبر خزید تا با عجله به لانه برگردد و مکان سوسک مرده را گزارش بدهد . تعداد ستارگان در آسمان زیاد و زیادتر شده بود . وقتی مورچه در پای سنگ قبر از کنار عنکبوت عبور کرد ، هر دو وجود یکدیگر را حس کردند ، اما با هم ارتباط برقرار نکردند .
در آن مسافت ، جهان نفسش را نگه داشت تا گوش کند ؛ نه مورچه و نه عنکبوت ، هیچ کدام از این موضوع آگاه نبودند که دور از زندگی روی زمین ، آن دو ، تنها شاهدان تولد اصول بدیهی تمدن کیهانی بودند .
***
قدری جلوتر ، در سیاهی شب ، وقتی کشتی روز جزا ، همچون تکه ای نوار ساتن در زیر آسمان ، از روی اقیانوس آرام می گذشت ، مایک ایوانز در سینه کشتی ایستاده بود . ایوانز در اوقاتی مثل الان از گفتگو با جهان دوردست لذت می برد ، چون نوشته سوفون که روی شبکیه چشم ایوانز به نمایش درآمده بود ، به طرز شگفت انگیزی در تقابل با آسمان و دریای شب ، قرار داشت .
این بیست و دومین گفتگوی همزمان ماست . در ارتباطمان دچار مشکلاتی شده ایم .
« بله ، سرور ، متوجه شده ام که گویا بخش عظیمی از موضوعات مرجع مربوط به بشر را که برایتان فرستاده ایم . واقعاً نمی توانید درک کنید . » بله . قسمت هایی را خیلی واضح توضیح دادید ، اما ما نمی توانیم کل آن را بفهمیم . چیزی تفاوت دارد . »
« فقط یک چیز ؟ »
بله ؛ اما گاهی به نظر می رسد که در کلمات شما چیزی کم است . مواقع دیگر ، البته چیزی اضافه دارد و ما نمی دانیم کدام است .
« کجای آن را نمی فهمید ؟ »
ما با دقت مدارک شما را مطالعه و بررسی کردیم و کشف کردیم که کلید فهم مسئله در دو کلمه مترادف شماست .
« مترادف ها ؟ »
در زبان شما ، کلمات مترادف ، یا کلماتی که نسبتا با هم مترادف باشند ، زیادند . پیغام هایی که ما به زبان چینی از شما دریافت کردیم ، کلماتی هستند که یک معنا دارند مانند « سرما » و « خنکی » ، « ثقیل » و « سنگین » ، « دراز » و « دور » .
« کدام یک از این مترادف ها مانع فهمیدن شما شده است ؟ »
« فکر کردن » و « گفتن » . در کمال تعجب ، تازه یاد گرفتیم که این دو کلمه در حقیقت ، مترادف نیستند .
« اصلا مترادف نیستند . »
این طور که ما فهمیدیم ، باید مترادف باشند . « فکر کردن » یعنی از اندام های فکری برای فعالیت ذهنی استفاده کردن . « گفتن » یعنی منتقل کردن محتوای افکار به طرف مقابل ، در دنیای شما ، برای گفتن ، با تارهای صوتی ، هوا را به ارتعاش درمی‌آوید . آیا این تعریف ها درست است ؟
« بله درست است ؛ اما این تعریف ها نشان نمی دهد که فکر کردن و گفتن مترادف نیستند ؟ »
آن طور که فهمیدیم ، این نشان دهنده مترادف بودن این دو کلمه است .
« می توانم کمی به این مسئله فکر کنم ؟ »
بسیار خب ، هر دو نیاز داریم در این باره فکر کنیم .
ایوانز برای دو دقیقه ، غرق فکر ، به امواجی که زیر نور ستارگان پیچ و تاب می خوردند ، خیره شد .
« سرورم ، شما با کدام یک از اعضای بدن خود ، ارتباط برقرار می کنید ؟ »
ما برای ارتباط برقرار کردن عضو خاصی نداریم ، مغز ما می تواند افکار ما را به جهان خارج نمایش دهد ، ما به این طریق ارتباط برقرار می کنیم.
« نمایش افکار ؟ این کار چطور انجام می شود ؟ »
افکار داخل ذهن ما ، از خود امواج الکترومغناطیسی با تمام فرکانس ها ، منتشر می کند که شامل نور مرئی برای ما می شود . این امواج تا مسافت خیلی زیادی ، آشکار می شود .
« به همین دلیل است که برای شما ، فکر کردن همان صحبت کردن است ؟ »
بنابراین مترادف هستند .
« اوه ... اما وضعیت ما این طور نیست ، باوجود این ، این موضوع نباید مانع فهم آن مدارک شود . »
درست است . در حوزه فکر و ارتباط ، تفاوت های بین ما و شما ، بزرگ نیست ، ما هر دو دارای مغز هستیم و مغزهای ما از طریق ارتباطات عصبی پرشماری ، هوش تولید می کند . فقط تفاوت در این است که امواج مغزی ما قوی ترند و طرف مقابل ما می تواند مستقیماً آن ها را دریافت کند و نیازی به اندام های ارتباطی نیست ، تنها تفاوت ما همین است .
« نه ، گمان می کنم تفاوت اصلی احتمالا نادیده گرفته شده ، سرورم ، اجازه بدهید دوباره در این باره فکر کنم . »
بسیار خوب .
ایوانز سینه کشتی را ترک کرد و با گام های بلند به عرشه کشتی رفت . روی لبه بالایی دیوار کشتی اقیانوس بی سروصدا در شب بالا و پایین می رفت . او سوفون را همچون مغز هوشمندی درنظر آورد .

« سرورم ، اجازه بدهید برایتان قصه ای بگویم . مقدمتاً لازم است شما عناصر زیر را بفهمید : گرگ ، بچه ، مادربزرگ ، خانه ای در جنگل »
این عناصر را راحت می شود درک کرد ؛ به جز مادربزرگ را می دانم که این کلمه نشان دهنده یک نسبت خونی در میان انسان هاست . اغلب به معنای زنی با سن بالاست ؛ اما جایگاه قوم و خویشی او را باید بیشتر توضیح بدهید .
« سرورم ، این مسئله چندان مهم نیست . کل چیزی که لازم است بدانید این است که مادربزرگ با بچه هایش رابطه نزدیکی دارد . از معدود کسانی است که بچه ها به او اعتماد می کنند . »
فهمیدم.
« ساده می گویم . مادربزرگ باید از خانه بیرون برود ، بنابراین بچه ها را در خانه می گذارد و به بچه ها می گوید که باید در را محکم ببندند و آن را جز به روی او باز نکنند ، مادربزرگ در جاده به گرگی برمی خورد و گرگ او را می خورد و بعد لباس مادربزرگ را می پوشد و خودش را شبیه مادربزرگ درست می کند . بعد گرگ به خانه می رود و پشت در به بچه ها می گوید : من مادربزرگ شما هستم . برگشته ام . در را برایم باز کنید . بچه ها از میان شکاف در نگاه می کنند و می بینند که او شبیه مادربزرگ شان است . برای همین در را باز می کنند و گرگ داخل می شود و آن ها را می خورد . قصه را می فهمید ؟ »
حتی ذره ای از آن را نفهمیدم .
« پس شاید من درست حدس زده ام . »
اول از همه ، گرگ می خواهد تنها وارد خانه شود و بچه ها را بخورد ، درست است ؟
« درست . »
گرگ با بچه ها وارد گفتگو می شود ، درست است ؟
« درست . »
همین است که غیرقابل فهم است . گرگ برای آنکه به هدفش برسد نباید با بچه ها ارتباط برقرار می کرد .
« چرا ؟ »
روشن نیست ؟ اگر با هم ارتباط برقرار کنند . بچه ها می فهمند که گرگ می خواسته آن ها را بخورد و در را به روی گرگ باز نمی کردند .
ایوانز لحظه ای ساکت ماند .
« فهمیدم ، سرورم . فهمیدم . »
چه را فهمیدی ؟ آیا چیزی که من گفتم واضح نبود ؟
« افکار شما کاملا برای جهان خارج آشکار است . شما نمی توانید پنهان کنید . »
افکار را چگونه می توان پنهان کرد ؟ ایده های شما گیج کننده است .
« منظورم این است که افکار و خاطرات شما ، در جهان خارج ، واضح و روشن هستند ، مثل کتابی که در معرض دید عموم قرار بگیرد ، یا مثل فیلمی که در میدان شهر به نمایش در بیاید ، یا مثل یک ماهی در یک ظرف بلوری ، به طور کامل آشکار است . با یک نگاه خوانده می شود . اوممم ، شاید بعضی از عناصری که من اسم بردم .... »
همه شان را کامل فهمیدم ؛ اما آیا همه آن ها به طور کامل طبیعی نیستند ؟
ایوانز دوباره ساکت شد .
« بنابراین ... سرورم ، وقتی شما ارتباط روبه رو برقرار می کنید . هر چیزی که منتقل می کنید ، حقیقت است . برایتان امکان ندارد که فریب کاری کنید یا دروغ بگویید ، بنابراین نمی توانید استراتژی تفکر پیچیده ای را دنبال کنید . »
ما می توانیم از مسافت زیاد با هم ارتباط برقرار کنیم ، نه فقط رودررو ، از کلمات فریب کاری و دروغ گفتن هم سر در نیاوردم .

« این چه جور جامعه ای است که در آن فکر کاملاً آشکار و واضح است ؟ این جامعه چه جور فرهنگی تولید می کند ؟ چه جور سیاستی دارد ؟ هیچ توطئه چینی وجود ندارد ، هیچ تظاهری در میان نیست . »
توطئه چینی و تظاهر چیست ؟
ایوانز چیزی نگفت . اندام های ارتباطی انسان ، نقص تکاملی دارند و چون مغز شما نمی تواند امواج قوی فکر را منتقل کند ، این اندام ها جبران ضروری برای این موضوع است . این ، یکی از ضعف های بیولوژیکی شماست . نمایش افکار ، برترین و مؤثرترین شکل ارتباط است .
« نقص ؟ ضعف ؟ نه ، سرورم ، اشتباه می کنید . این بار کاملاً در اشتباه هستید . »
این طور است ؟ اجازه بده در این باره فکر کنم . شرم آور است که نمی توانید افکار مرا ببینید .
این بار وقفه طولانی تر شد . وقتی بیست دقیقه گذشت و متن دیگری آشکار نشد ، ایوانز با گام های بلند از سینه کشتی به عقب کشتی رفت و مشغول تماشای دسته ای ماهی شد که در اقیانوس بالا و پایین می پریدند و روی سطح اقیانوس دنبال قوسی می رفتند که زیر نور ستاره به رنگ نقره ای براق می درخشید . ایوانز سال ها قبل ، در یک قایق ماهیگیری ، مدتی را در دریای چین جنوبی گذرانده بود و درباره تأثیر ماهیگیری بیش از حد در زندگی ساحلی تحقیق می کرد ، ماهیگیران اسم این پدیده را گذاشته بودند « عبور سربازان اژدها » . در نظر ایوانز ، شبیه نوشته ای بودند که در چشم اقیانوس منعکس شده ، بعد نوشته در مقابل چشمان خودش ظاهر شد .

حق با شماست . دوباره که به آن مدارک نگاه کردم ، کمی بهتر آنها را فهمیدم .
« سرورم ، برای آنکه موضوعات انسان را حقیقتاً درک کنید ، راهی طولانی در پیش دارید ؛ کمابیش نگران هستم که هرگز به چنین درکی دست پیدا نکنید . »
واقعا ، پیچیده اند . تنها چیزی که الان می دانم این است که چرا قبلاً آنها را نمی فهمیدم . حق با شماست .
« سرورم شما به ما احتیاج دارید . »
من از شما بیم دارم .
گفتگو متوقف شد . آخرین بار بود که ایوانز از جهان سه خورشیدی پیغامی دریافت کرد . عقب کشتی ایستاد و کشتی روز جزا را که از برف سفید شده بود ، تماشا می کرد ؛ کشتی در میان شب مه آلود آهسته پیش می رفت ، مثل زمان که از دست می رفت .
بخش اول : تک آزمیان
سال ۳ ، عصر بحران
فاصله ناوگان سه خورشیدی از منظومه شمسی : ۱۲.۴ سال نوری

خیلی کهنه به نظر می آید ...
وقتی وو یوی با کشتی عظیم در حال ساخت تانگ روبه رو شد که غرق قوس های الکتریکی چشمک زن بود . اولین فکرش این بود : خیلی کهنه به نظر می آید . البته علت این فکر او ، صرفاً به خاطر لکه‌های جزئی روی صفحات استیل منگنز کشتی بود که تقریباً تکمیل شده و پس از جوشکاری سپر محافظ گاری روی تنه کشتی به جا مانده بود . بی هیچ نتیجه ای تصور کرد که اگر کشتی محکم و تازه ساخت تانگ ، با لایه از رنگ خاکستری روشن رنگ شود ، چه شکلی می شود .
چهارمین مجمع آموزش ناوگان دریایی تانگ ، تازه به پایان رسیده بود . در طی آن مجمع دو ماهه ، فرماندهان تانگ ، اوو یوی و زنگ ییهایی که کنار وویوی ایستاده بود ، وظیفه نگران کننده ای بر عهده داشتند .
آرایش نظامی ناوشکن ها و زیردریایی ها و کشتی های آذوقه را فرماندهان گروه نبرد هدایت می کردند ؛ اما کشتی تانگ ، هنوز در ساحل در حال ساخت بود ، بنابراین جای این حامل را یا کشتی آموزشی زنگ هی می گرفت یا جای آن خالی می ماند . در طی جلسات ، وو یوی اغلب گیج و منگ به تکه ای خالی از دریا خیره می شد ؛ به جایی از دریا که پس از عبور کشتی ها ردی درهم و برهم روی سطح آب باقی می ماند و به طرز آزاردهنده ای مواج بود ، درست شبیه خلق و حال خودش ، آیا آن نقطه خالی پر می شد ؟

بارها از خودش این سؤال را پرسیده بود .
حالا که به کشتی نیمه کاره تانگ نگاه می کرد ، چیزی که میدید فقط کهنگی نبود ، بلکه گذر زمان خودش هم بود . به نظر می آمد که انگار یک دژ متروک باستانی و عظیم است و تنه خال خالی آن ، دیواری سنگی . جرقه های جوشکاری روی داربست ها ، شبیه گیاهانی بودند که روی سنگ ها را می پوشانند ... انگار دست کمی از بناهای باستان شناسی نداشت . وویوی از ترس آنکه این افکارش ادامه پیدا کند ، رو به زنگ بیهای کرد که کنارش ایستاده بود و گفت : « حال پدرت بهتر نشده ؟ »
زنگ بیهای به آرامی سر تکان داد . « نه . فقط تحمل می کند . »
« استعفا بده . »
« اولین بار که به بیمارستان رفت . این کار را کردم . با در نظر گرفتن این شرایط ، وقتی موقعش برسد ، ترتیبش را می دهم . »
بعد هر دو ساکت شدند . تعامل اجتماعی آنها همیشه به همین شکل بوده ، البته وقتی کار مهم تری داشتند ، بیشتر حرف می زدند ، اما همیشه چیزی بین شان بود .
« بیهای ، کار مثل قبل پیش نمی رود . از آنجا که حالا مشترکاً این شغل را داریم ، به نظرم باید بیشتر ارتباط برقرار کنیم . »
« قبلاً ارتباط خوبی برقرار کرده ایم . بدون شک به لطف همکاری موفقیت آمیزمان در چنگان بوده که مافوق هایمان ما را با هم روی تانگ گذاشتند . »
زنگ بیهای با گفتن این حرف خندید ، اما خنده اش از آن خنده هایی بود که وویوی از آن سر درنمی آورد .
چشمان رنگ بیهای به راحتی تا اعماق قلب هر کسی که در کشتی بود نفوذ می کرد ، چه ناخدا باشد ، چه ملوان . دست وویوی کاملا برای زنگ بیهای رو بود ، اما وویوی نمی توانست درون زنگ را بخواند . وویوی مطمئن بود که لبخند زنگ از ته دلش است ، اما امیدی نداشت که آن را بفهمد . همکاری موفق به معنای موفقیت در درک کامل یکدیگر نبود .
شکی نبود که زنگ بیهای ، قابل ترین کمیسر سیاسی کشتی و در کارش بی محابا بود و هر مسئله ای را با دقت تمام کشف و جستجو می کرد ؛ اما دنیای درونش برای وویوی ، خاکستری بی انتهایی بود ، طوری که همیشه حس می کرد زنگ بیهای دارد می گوید : فقط این طوری انجامش بده .
این بهترین یا درست ترین راهش است ، اما این چیزی نیست که من واقعا می خواهم . این موضوع یا حسی گنگ شروع شد و کم کم به طرز فزاینده ای واضح و آشکار شد . البته هر کاری که زنگ بیهای انجام می داد بهترین یا درست ترین کار بود ، اما وویوی نمی دانست که زنگ واقعا چه می خواهد .
وویوی به یک چیز ایمان داشت : فرماندهی کشتی جنگی شغل خطرناکی است ؛ بنابراین ، دو فرمانده بایستی ذهنیت یکدیگر را درک کنند ... این موضوع وویوی را با مشکل غامضی روبه رو می کرد . ابتدا خیال می کرد که زنگ بیهای یک طورهایی دارد او را می باید و این موضوع ، وو را اذیت می کرد . در پست سخت و دشوار ناخدایی یک کشتی ناوشکن کسی بی محاباتر و بی تزویرتر از زنگ بیهای پیدا می شد ؟
چه ارزشی دارد که من به مخالفت با او برخیزم ؟
وقتی پدر زنگ بیهای برای مدت کوتاهی افسر مافوق آن ها بود ، وویوو درباره مشکلات گفتگو با کمیسرش ، با او صحبت کرد . ژنرال به آرامی گفته بود : « آیا همین که کار خوب انجام شود ، کافی نیست ؟ چرا لازم است که بدانی او در چه فکری است ؟ »
و بعد ، شاید بی اختیار افزود : « در واقع منم نمی دانم . »
زنگ بیهای به کشتی تانگ که جرقه ها جوشکاری دورتادورش را گرفته بودند ، اشاره کرد و گفت : « بیا از جلوتر نگاهی بیندازیم . »

بعد گوشی هر دو همزمان چیر جیر صدا کرد : یک پیغام ، آن ها را به اتومبیل شان فراخوانده بود . چنین چیزی اغلب نشانه کار فوری بود ، چون فقط از اتومبیل شان تماس های امنیتی برقرار می شد .

وویوی ، در اتومبیل را باز کرد و گیرنده را برداشت . تلفن از طرف یکی از مشاوران گروه ستاد فرماندهی جنگ بود .
« ناخدا وو ، فرمانده ناوگان ، برای شما و کمیسر زنگ ، دستورات فوری صادر کرده است . هر دوی شما باید فوراً خود را به ژنرال ستاد معرفی کنید . »
« ژنرال ستاد ؟ تمرین آموزشی ناوگان پنجاهم چه می شود ؟ نیمی از گروه نبرد در دریا هستند و مابقی کشتی ها هم فردا به آن ها ملحق می شوند . »
« من در این مورد اطلاعی ندارم ، دستور ساده است . همین یک دستور را هم داده اند . وقتی برگشتید ، می توانید نگاهی به جزئیات بیندازید . »
کاپیتان و کمیسر کشتی هنوز به آب نیفتاده تانگ ، نگاهی به یکدیگر انداختند ، سپس یکی از لحظات نادر در طی سالهای همفکری افکارشان رخ داد : به نظر می آید که این تکه از آب خالی خواهد ماند .
***
در گریلی ، آلاسکا . چند گوزن زرد کمرنگ که سلانه سلانه در دشت برقی می خرامیدند ، با حس لرزش زمین زیر برف ، کم کم گوش به زنگ شدند . در مقابل آنها کره سفیدی باز شد . آن کره را مدت ها قبل آنجا گذاشته بودند و مثل تخم مرغ عظیمی بود که نصف آن زیر زمین قرار داشت ، اما گوزن ها همیشه حس می کردند که آن کره به جهان یخ زده متعلق نیست . تخم مرغ از هم باز شد و دود و آتش شدیدی بیرون فرستاد .
بعد با غرشی ، استوانه ای با سرعت رو به بالا رفت و از ته آن آتش فوران کرد . توده برف اطراف با آتش به هوا پرتاب شد و دوباره مثل باران بارید ...
وقتی استوانه به اندازه کافی بالا رفت ، انفجارهایی که گوزن ها را وحشت زده کرده بود دوباره جای خود را به آرامش داد . استوانه در میان آسمان ناپدید شد و رد سفید درازی پشت سرش باقی گذاشت ؛ انگار که زمین برف پوش ، توپ عظیمی از الیاف بود که دست نامرنی غول پیکری رشته ای از آن به طرف آسمان کشیده است .

افسر ارزیاب نمایشگر هدف ، موس اش را کنار گذاشت و گفت : « لعنتی ! فقط چند ثانیه دیگر کافی بود تا من وقفه در پرتاب را تأیید کنم ! »
این افسر در فاصله هزاران کیلومتری ، در اتاق کنترل دفاعی موشک اتمی در مرکز فرماندهی نوراد ، سیصد متر زیر کوه های شیان شین ، نزدیک چشمه های کلرادو بود . جونز ، دیده بان مداری ، سرتکان داد و گفت : « به محض آنکه سیستم هشدار بالا آمد ، فهمیدم که چیزی نیست . » ژنرال فینزروی پرسید : « پس چه به سیستم حمله کرده ؟ » دفاع موشک اتمی ، فقط یکی از وظایف شغل جدید او بود ؛ اما هنوز کاملاً با آن آشنا نشده بود . ژنرال در آن حال که به مانیتور روی دیوار نگاه می کرد ، می کوشید نمایشگرهای گرافیکی حسی را که در مرکز کنترل ناسا داشتند ، مکان هایی کند : خط قرمز مارپیچی روی نقشه جهان کشیده شده بود و موجی سینوسی را در بالای تغییر شکل سطح نقشه به وجود آورده بود . تازه کارها توضیحی برای این خط قرمز پیدا نمی کردند ، اما حداقل از این طریق میفهمیدی که چیزی به فضا پرتاب شده است ، اما چیزی به این سادگی آنجا نبود . خطوط روی صفحات نمایش چنان توده انتزاعی پیچیده ای بود که برای او معنایی نداشت . لازم به گفتن نبود که از تمام صفحاتی که اعداد به آرامی روی آنها بالا و پایین می رفتند ، فقط افسران وظیفه دفاع موشکی ملی از آن سر درمی آوردند . « ژنرال ، یادتان هست پارسال فیلم انعکاسی روی واحد چند منظوره ایستگاه فضایی بین المللی نصب کردند ؟ فیلم قدیمی را گم کرده اند . به خاطر آن است که این طور شده . فیلم گلوله می شود و بعد در باد خورشیدی از هم باز می شود . »
« اما ... باید در بانک اطلاعاتی نمایشگر هدف گنجانده می شد . » « این کار انجام شده ، بفرمایید . » افسر ارزیاب با موس خود صفحه ای را آورد . در زیر انبوه پیچیده ای از نوشته ها و اطلاعات و شکل ها ، یک عکس بسیار کوچک بود که احتمالا با یک تلسکوپ زمینی گرفته شده بود : تکه سفید نامنظمی در پس زمینه ای سیاه ، انعکاس شدید باعث شده بود که جزئیات را نتوان به راحتی تشخیص داد . « سرگرد ، شما که این را داشتید ، چرا برنامه پرتاب را خاتمه ندادید ؟ » رایدر ، افسر ارزیاب ، گفت : « سیستم باید به طور خودکار بانک اطلاعات هدف را جستجو کند . ریتم عکس العمل انسان به اندازه کافی سریع نیست . اما داده های سیستم قدیمی برای سیستم جدید دوباره فرمت نشده ، بنابراین به واحد شناسایی متصل نمی شود . » لحن او کمی آزرده بود ، انگار که بگوید من با جستجوی دستی ، کاری که ابرکامپیوتر ان ام دی نتوانست انجام دهد ، موفق شدم کار را سریع تا این حد پیش ببرم و این طوری مهارت و کارایی خود را نشان دادم ، اما هنوز مجبورم که این سؤالات ناآگاهانه تو را تحمل کنم . یک افسر وظیفه گفت : « ژنرال ، دستور آمده پس از آن که سیستم موشکی ملی سرفصلهای رهگیری اش را ( اطلاعات جمع آوری شده را به فضا انتقال داد ، به وضعیت عملیاتی فعلی برگردیم . » فیتزروی چیزی نگفت . پچ پچ های اتاق کنترل آزارش می داد . اینجا در مقابلش ، اولین سیستم دفاعی میان سیاره ای انسان قرار داشت ، اما از سیستم دفاع موشکی ملی فعلی بالاتر نبود که رهگیری های آن از قاره های مختلف زمینی به فضا تغییر مسیر می داد . جونز گفت : « راستی باید یک عکس یادگاری بگیریم ! این باید اولین حمله زمینی به یک دشمن مشترک باشد . » رایدر ، افسر ارزیابی ، با لحن سردی گفت : « دوربین ممنوع است . » فیتزروی یک دفعه عصبانی شد : « سروان ، درباره چه حرف می زنید ؟ سیستم اصلا هدف دشمن را ردگیری نکرده . این اولین حمله نیست . » پس از سکوتی آزاردهنده کسی گفت : « رهگیرها کلاهک های اتمی حمل می کنند . » « بله ، پنج دهم مگاتن ، که چی ؟ » « بیرون تقریباً تاریک است . با در نظر گرفتن مکان هدف ، باید می توانستیم تلالو را ببینیم . » « روی مانیتور می توانید ببینید . » رایدر ، افسر ارزیاب ، گفت : « از بیرون دیدن ، جالب تر است . » جونز با حالتی عصبی بلند شد . « ژنرال ، من ... نوبت من تمام شده . » رایدر ، افسر ارزیاب ، گفت : « مال من هم همین طور ، ژنرال . » این حرف او از روی ادب و تواضع بود . فیتزروی ، در شورای دفاعی میان سیاره ای ، یک هماهنگ کننده سطح بالا بود و در سرتاسر نوراد و دفاع موشکی ملی ، فرمانده مافوق نداشت . فیتزروی دستش را تکان داد : « من افسر فرمانده شما نیستم ، هر طور مایلید ، اما اجازه بدهید به همه شما یادآوری کنم که در آینده زمان زیادی با هم کار خواهیم کرد . » رایدر و جونز ، دوان دوان در سربالایی راهی شدند . پس از عبور از میان در چند تنی ضداشعه ، روی نوک کوهستان شیان شین بیرون آمدند . هوا گرگ ومیش بود و آسمان صاف بود ، اما تلألؤ انفجار اتمی را در فضای بیرونی ندیدند . جونز به آسمان اشاره کرد و گفت : « باید درست آنجا باشد . » رایدر گفت : « شاید گمش کردیم . » به آسمان نگاه نمی کرد . بعد با لبخندی طعنه آمیز گفت : « واقعاً باور دارند که سوفون در ابعاد کم باز می شود ؟ » جونز گفت : « بعید است . سوفون هوشمند است . چنین شانسی به ما نمی دهد . » « چشمان سیستم موشکی ملی به طرف بالا نشانه رفته . واقعاً روی زمین چیزی برای دفاع وجود ندارد ؟ حتی اگر تمام کشورهای تروریست مقدس شوند ، باز هم اینو وجود دارد ، درست است ؟ » خرناسی کشید و ادامه داد : « وی پی دی سی ، آن ارتشی ها مشخصاً می خواهند خیلی زود به موفقیت برسند . فیتزروی هم یکی از آنهاست . حتی با اینکه کار خاصی برای سخت افزار انجام نداده اند ، می توانند ادعا کنند اولین مرحله سیستم دفاع میان سیاره ای کامل شده ، تنها هدف سیستم آن است که نگذارد سوفون در ابعاد کم نزدیک به مدار زمین باز شود . تکنولوژی لازم برای این کار ، حتی ساده تر از تکنولوژی لازم برای رهگیری موشک های هدایت شونده است ، چون اگر هدف واقعاً ظاهر شود ، منطقه پهناوری را فرامی گیرد ... سروان ، به همین دلیل آن بالا از شما سؤال کردم . چرا مثل بچه ها رفتار می کنید ؟ موضوع آن عکس اولین حمله چیست ؟ راستش ژنرال را نگران کردید . معلوم نیست که آدم کوته فکری است ؟ » « اما ... مگر آن حرفش تعریف و تمجید نبود ؟ » « یکی از بهترین بازیگران هوچی گر ارتش است . قصد ندارد در مصاحبه مطبوعاتی اعلام کند که خطای سیستم بوده . او هم مثل بقیه می گوید تلاش موفقی داشته اند . صبر کن و ببین . اگر این طور نشد . » وقتی جونز حرف می زد ، رایدر نشست و روی زمین تکیه داد و با چهره ای پراشتیاق به آسمان نگاه کرد . ستارگان درآمده بودند . « می دانی ، جونز ، اگر سوفون واقعا دوباره باز شود ، برای ما فرصتی پیش می آید تا آن خانم را نابود کنیم . این خودش خیلی است ! » « چه فایده ای دارد ؟ حقیقت آن است که سوفونها همین الان هم به طرف منظومه شمسی سرازیر شده اند ... کسی چه می داند که چند تا هستند ... راستی ، چرا این بار به سوفون به جای مذکر یا آن چیز ، گفتی آن خانم ؟ » حالت چهره رو به بالای رایدر ، عوض شد . « همین دیروز ، یک سرهنگ چینی که تازه به مرکز رسیده ، به من گفت اسم ژاپنی سوفون ، اسم یک زن است . توموکو » *** رنگ یوانچاو روز قبل ، مدارک بازنشستگی اش را پر کرد و از مرکز کاشت شیمیایی که بیش از چهار دهه آنجا کار کرده بود ، بیرون رفت . به گفته همسایه او ، لانو یانگ ، آن روز ، آغاز دومین دوران کودکی زنگ بود . لائو یانگ به رنگ گفت که شصت سالگی شبیه شانزده سالگی ، یعنی بهترین ت ن دوره زندگی آدم است ، سنی که در طی آن سنگینی بار چهل سالگی و پنجاه سالگی را زمین می گذاریم و کندی و بیماریهای هفتاد و هشتاد سالگی هنوز از راه نرسیده اند . سن لذت بردن از زندگی . پسر رنگ یوانچاو و عروسش ، کار ثابت داشتند و با آنکه پسرشان دیر ازدواج کرده بود ، اما زنگ به زودی نوه دار می شد . اگر زنگ و همسرش پس از خراب شدن خانه قدیمی شان ، خانه جدیدی نمی خریدند ، اکنون نمی توانستند این خانه فعلی شان را بخرند . اکنون سالها بود که در این خانه زندگی می کردند ... وقتی زنگ یوانچوا ، دراین باره فکر می کرد ، همه چیز کاملاً رضایت آمیز بود . باید اقرار می کرد تا آنجا که به کارهای دولتی مربوط می شد ، لائو یانگ حق داشت ، اما ، وقتی او از پنجره طبقه هشتم به آسمان صاف بالای شهر نگاه کرد ، حس کرد که انگار نوری در قلبش نیست ، چه برسد به آنکه شروع دومین دوران کودکی اش باشد . لائو یانگ با اسم کوچک ، جینون ، معلم بازنشسته دوره راهنمایی بود . بارها زنگ یوانچاو را نصیحت کرده بود که اگر بخواهد از سالهای پیری و ضعیفی خودش لذت ببرد ، باید چیزهای جدیدی بیاموزد . مثلاً « اینترنت یاد بگیر ، حتی بچه کوچولوها هم خیلی راحت یاد می گیرند ؛ خوب ، چرا تو نتوانی ؟ » لانو حتی این موضوع را گفته بود که بزرگ ترین نقص زنگ یوانچاو این است که او علاقه ای به جهان خارج ندارد . به زنگ می گفت : « همسر پیر تو حداقل جلوی تلویزیون می نشیند و با دیدن آن سریال های آبکی مزخرف آبغوره می گیرد و اشک هایش را پاک می کند . اما تو حتی تلویزیون هم نگاه نمی کنی ، تو باید به مسائل ملی و جهانی توجه کنی . این قسمتی از یک زندگی کامل است . »
زنگ یوانچاو ، شاید پیرمردی چینی بود ، اما این طور نشان نمی داد . راننده تاکسی هم می توانست اوضاع کشور و جهان را به نحو متقاعد کننده ای تجزیه و تحلیل کند ؛ اما زنگ یوانچاو حتی اگر اسم رئیس جمهور فعلی را می دانست ، مطمئنا اسم رئیس جمهور قبلی را نمی دانست . اما زنگ ، خودش ، به این موضوع افتخار می کرد . زندگی او ، همیشه زندگی ثابت یک روستایی بوده و می گفت که به خودش زحمت نمی دهد فکرش را درگیر چیزهای نامربوط کند . آن مسائل هیچ ربطی به او ندارد و نادیده گرفتن آنها ، باعث شده از سردردهای فراوان خلاصی داشته باشد . یانگ جینون ، به مسائل دولتی اهمیت می داد و مخصوصاً اخبار شبانه را هر روز تماشا می کرد و در ارتباط مستقیم با مفسران ، درباره سیاست اقتصاد ملی و جریان گسترش بین المللی سلاحهای اتمی به حدی بحث و گفتگو می کرد که صورتش سرخ می شد . اما چه نصیبش شد ؟ دولت حتی یک سنت هم حقوق بازنشستگی اش را زیاد نکرد . لائو زنگ گفت : « تو واقعاً مسخره ای . خیال می کنی این چیزها نامربوط است ؟ خیال می کنی هیچ ربطی به تو ندارد ؟ به حرف لائو گوش کن ؛ هر اصل ملی و مسئله بین المللی ، هر اصل سیاست ملی و هر راه حل سازمان ملل به زندگی تو مربوط است ، حالا چه به طور مستقیم و چه به طور غیرمستقیم ، خیال می کنی حمله آمریکا به ونزوئلا به تو ربطی ندارد ؟ ببین ، این خیلی بیشتر از یک پنی برای پیامد بازنشستگی طولانی ات ارزش دارد . » زنگ ، در آن لحظه به از کوره در رفتن سختگیرانه لائوپانگ می خندید . اما حالا می دانست که همسایه اش حق دارد . زنگ یوانچاو زنگ در خانه یانگ جینون را زد و یانگ در را باز کرد ؛ طوری به نظر می رسید که انگار تازه به خانه برگشته است و مخصوصا به نظر می آمد که خیلی آرامش دارد . زنگ یوانچاو مثل مردی در بیابان به او نگاه می کرد که با یک مسافر برخورده است و مانع رفتن او می شود . « داشتم دنبالت می گشتم . کجا رفته بودی ؟ » « یک سر رفتم به بازار ، همسر پیرت را دیدم که داشت خرید می کرد . » « چرا ساختمان این قدر خالی است ؟ مثل قبرستان است . » یانگ خندید . « چون امروز روز تعطیل نیست . فقط همین . اولین روز بازنشستگی توست . این حسی که داری کاملا طبیعی است . حداقل شانس آوردی که رهبر سیاسی نیستی ، آنها وقتی بازنشسته می شوند ، حال شان بدتر از این است . خیلی زود عادت می کنی . بیا برویم به مرکز فعالیتهای اینجا سری بزنیم و ببینیم که برای سرگرمی چه کار می شود کرد . » « نه ، نه . به خاطر بازنشستگی ام نیست . به خاطر این است که ... چطور بگویم ؟ به خاطر وضعیت کشور و جهان است . » یانگ جینون به او اشاره کرد و خندید . « وضعیت جهان ؟ هیچ وقت خیال نمی کردم که این حرف ها از دهن تو بیرون بیاید ... » « درست است ، قبلاً به این مسائل بزرگ اهمیت نمی دادم ، اما الان دیگر خیلی بزرگ شده اند . هیچ وقت خیال نمی کردم که چیزی این قدر بزرگ بشود ! » « لانو زنگ ! واقعاً خنده دار است . کم کم داشتم مثل تو فکر می کردم . دیگر به آن مسائل نامربوط اهمیتی نمی دهم ، باور کنی یا نه ، دو هفته است که اخبار تماشا نکرده ام . به مسائل بزرگ اهمیت می دادم ، چون برای مردم مهم بود . می توانستیم روی نتایج حوادث فعلی تأثیر داشته باشیم . اما کسی قدرت ندارد تا این چیزها را حل کند . چه فایده که به خاطر آن ها خودت را به دردسر بیندازی ؟ » « نمی شود که به همین راحتی به این چیزها اهمیت ندهی ، نسل بشر تا چهارصد سال دیگر نابود می شود ! » « هوممم . تو و من تا چهل سال دیگر می میریم . » « فرزندان ما چه می شوند ؟ نیست و نابود می شوند . » « من مثل تو چندان نگران این موضوع نیستم ، پسرم که در آمریکاست . ازدواج کرده ، اما نمی خواهد بچه دار شود . بنابراین برای من اهمیتی ندارد .
اما خانواده زنگ ، دو نسل دیگر زنده می ماند . این کافی نیست ؟ » زنگ یوانچاو ، چند ثانیه ای به یانگ جینون خیره شد ، بعد به ساعتش نگاه کرد . تلویزیون را روشن کرد تا از کانال خبر مهم ترین خبرها را بشنود : به گزارش آسوشیتدپرس در ساعت ۶.۳۰ عصر به وقت استاندارد شرقی در بیست و نهم ، سیستم دفاعی موشکی ملی آمریکا توانست آزمایش نابودی سوفون بازشده با با ابعاد کم را در مدار نزدیک به زمین ، با موفقیت به انجام برساند . از زمانی که هدف ها به فضای خارج تغییر مسیر داده اند . این سومین آزمایش رهگیری دفاع موشکی ملی است . بزرگ ترین هدف ، یک فیلم انعکاسی رها شده از ایستگاه فضایی بین المللی در ماه اکتبر گذشته ، بود . سخنگوی شورای دفاعی میان سیاره ای گفت که رهگیر مجهز به کلاهک ، موفق شده هدف سه هزار مترمربعی را نابود کند . این بدان معناست که قبل از آنکه سوفون سه بعدی باز شود و به منطقه مناسب برسد و قبل از آنکه یک سطح انعکاسی ایجاد کند که تهدیدی برای اهداف انسان در روی زمین است ، سیستم دفاع موشکی می تواند آن را نابود کند ... یانگ در همان حال که دست دراز کرد تا کنترل تلویزیون را از دست زنگ بگیرد ، گفت : « چه بی فایده . قرار نیست هیچ سوفونی باز بشود . کانال را عوض کن . یک کانال دیگر شاید مسابقه نیمه نهایی جام اروپا را پخش کند . دیشب روی مبل خوابم برد ... » « پرو خانه ات مسابقه را ببین . » زنگ یوانچاو کنترل را از دست رنگ قایید و نگذاشت کنترل را نگه دارد . اخبار ادامه داد : پزشک بیمارستان ۳۰۱ ارتش که مسئول معالجه جیا وایلین ، عضو فرهنگستان علوم ، است ، مرگ جیا ویلین را به علت خون کشنده یا سرطان خون ، تأیید کرد . علت تقریبی مرگ ، تخریب عضو و از دست دادن خون در مرحله پیشرفته بیماری است . هیچ ناهنجاری ای وجود نداشته . حیاوبلین که یک متخصص برجسته در ابررسانایی بود و در حوزه ابررسانایی دمای اتاق ، سهمی اصلی داشت ، دهم ماه از دنیا رفت . گزارش هایی که در آنها ادعا می شود مرگ جیل به علت حمله یک سوفون بوده است ، شایعاتی بی اساس است . در گزارش جداگانه ای ، یک سخنگوی وزارت بهداشت و سلامت ، تأیید کرد که مرگ چند نفر دیگر که ظاهرا علت آن حمله سوفون هاست ، در حقیقت مرگ های طبیعی و یا بر اثر حوادث بوده است . در این باره با پزشک دینگ پای گفتگویی انجام داده ایم . گزارشگر : « درباره این وحشت فزاینده از سوفون ها ، چه نظری دارید ؟ » دینگ پای : « علت این وحشت ، نداشتن اطلاعات کافی درباره فیزیک است . نمایندگان دولت و جامعه علمی در موقعیت های مختلف در این باره توضیح داده اند : سوفون صرفا یک جزء میکروسکوپی است که به رغم برخورداری از هوش بالا ، به علت اندازه ریزی که دارد ، تأثیر کوچکی بر جهان بزرگ دارد . اصلی ترین تهدید آن ها برای انسان ، دخالت اشتباه و اتفاقی آنها در آزمایش های فیزیک انرژی بالا و درهم پیچاندن شبکه کوانتوم است که بر زمین نظارت می کنند . سوفون با این اندازه میکروسکپی نه می تواند کسی را بکشد و نه قادر به انجام هیچ نوع حمله تهاجمی است . سوفون فقط وقتی می تواند تأثیر بزرگ تری در جهان بزرگ اندازه داشته باشد که در ابعاد کم باز شده باشد . حتی در آن موقعیت هم اثرات بسیار محدودی خواهد داشت ، زیرا سوفونی که در ابعاد کم در جهان بزرگ اندازه باز شود ، خیلی ضعیف است . اکنون که انسان سیستم دفاعی ایجاد کرده است سوفون ها اگر در ابعاد کم باز شوند ، فرصت عالی برای ما فراهم می کنند تا آنها را نابود کنیم . به عقیده من ، رسانه های جمعی ، برای انتشار این اطلاعات علمی بین مردم ، باید بهتر عمل کنند تا مردم از این وحشتی که هیچ پایه علمی ندارد ، خلاص شوند . زنگ یوانجاو شنید کسی بدون در زدن ، وارد خانه شد و صدا زد : « لائو رنگ » و « استاد زنگ » . رنگ از روی صدای پای او که چند دقیقه قبل شنیده بود از پله ها بالا می آید . فهمید کیست . او ، میاو فوکوان ، همسایه دیگر هم طبقه اش بود که وارد شد . رئیس زغال سنگ شنگری بود و تعداد قابل توجهی معدن را در آن استان اداره می کرد . میاوفوکوان چند سال از زنگ یوانچاو کوچک تر بود . او در قسمت دیگر پکن خانه بزرگی داشت و از این خانه برای مهمانی دوستانه و دیدن رفقایش استفاده می کرد . وقتی او ابتدا به آنجا آمد ، زنگ و خانواده بانگ اهمیتی به او نمی دادند : فقط یک بار درباره اثاثیه ای که در راهرو پخش وپلا کرده بود ، با او جروبحث کردند ، اما نهایتاً پی بردند گرچه او کمی جلف است اما مرد فروتن و مهربانی هم هست . وقتی مدیر ساختمان یکی دو بار جروبحث بین آنها را رفع ورجوع کرد ، به تدریج بین سه خانواده هماهنگی و سازگاری به وجود آمد . گرچه میاو فوکوآن گفته بود که امور کاریش را به پسرش واگذار کرده است ، هنوز مرد پرکار و فعالی بود و کمتر در این خانه می ماند . در نتیجه ، سه اتاق خواب این خانه اغلب در اختیار زن سی شوان بود . یانگ جینون پرسید : « لائو میاو ، ماه ها این اطراف نبودی . این بار کجا گنج پیدا کردی ؟ » میاو فوکوآن بدون تعارف لیوانی برداشت و تا نیمه از فشاری آب ، آب توی آن ریخت و سرکشید . بعد دهانش را باز کرد و گفت : « نخیر ، کسی پولدار نشده . من که به دردسر افتادم و باید سروسامانی به کارم بدهم . الان عملاً در حالت جنگ هستیم . این بار دولت واقعاً جدی است . قبلا هرگز برای معادن قاچاق قوانینی اعمال نمی شد ، اما معادن من فعلا دیگر قرار نیست بیشتر از این کار کنند . »
یانگ جینون بدون آنکه چشم از مسابقه تلویزیون بردارد گفت : « روزهای بد در راه است . » ***** مرد چندین ساعت در تخت دراز کشیده بود . تنها منبع روشنایی اتاق ، نوری بود که از میان پنجره زیر زمین می تابید و حالا نور ماه بود که پرتوهای سردش روی زمین لکه انداخته بود . در سایه ها ، همه چیز چنان به نظر می آمد که انگار از سنگ خاکستری تراشیده شده است ، گویی کل اتاق مقبره بود . کسی نام حقیقی مرد را نمی دانست ، اما سرانجام او را دومین تک آزما نامیدند . دومین تک آزما ، ساعت ها برای نگاه کردن به زندگی گذشته اش ، وقت گذاشته بود . پس از آنکه محرز شد هیچ سهو و غفلتی نبوده است . ماهیچه های بدن بی حسش را در هم پیچید ، دست زیر بالشش کرد و اسلحه ای را بیرون آورد و به آرامی آن را روی شقیقه اش نشانه گرفت . درست همان موقع نوشته یک سوفون در مقابل چشمش ظاهر شد . این کار را نکن ، ما به تو احتیاج داریم . « سرورم ؟ یک سال خواب می دیدم که با من تماس گرفته ای ، اما اخیرا دیگر خوابی در کار نیست . فهمیدم که خواب دیدن قطع شده ، اما ظاهراً الآن قضیه این نیست . » الان خواب نمی بینی ، من با تو تماس واقعی دارم . « ثابت کن که خواب و رویا نیستند . » ثابت می کنم که واقعی هستم . « عالی است . چیزی بگو که من ندانم . » ماهی قرمزت مرده . « ها ! این اهمیتی ندارد ، قرار است آنها را در جایی ببینم که هیچ تاریکی ای نیست . » باید نگاهی به آنها بیندازی ، امروز صبح وقتی پریشان حال بودی ، یک سیگار نیمه کشیده را دور انداختی و توی ظرف ماهی افتاد . نیکوتین سیگار وارد آب شده و باعث مرگ ماهی ات شده . دومین تک آزما چشمانش را باز کرد ، تفنگش را زمین گذاشت ، غلت خورد و از تخت بیرون آمد ، رخوت و بی حالی اش کاملا از بین رفته بود . کورمال کورمال دست کشید و چراغ را روشن کرد و بعد رفت تا به ظرف ماهی روی میز کوچک نگاه کند پنج ماهی چشم اژدهایی روی آب شناور بودند . شکمشان روی آب بود و سیگار تیمه کشیده در میانشان دیده می شد . دلیل دیگری هم دارم . ایوانز ، زمانی یک نامه رمزگذاری شده به تو داد ، اما رمز تغییر کرده است . قبل از آنکه بتواند درباره رمز جدید به تو اطلاع بدهد ، مرد و تو هرگز نتوانستی نامه را بخوانی . من رمز را به تو می گویم : شتر ، مارک همان سیگاری که تو با آن ماهیات را کشتی . دومین تک آزما تلوتلوخوران دست برد و لپتایش را روشن کرد و وقتی منتظر بود تا لپ تاپ روشن شود ، اشک از چشمانش روی صورتش جاری شد . « سرورم ، سرورم ، واقعا تویی ؟ واقعا نویی ؟ » در میان گریه دچار حالت خفگی شد . پس از آنکه کامپیوتر راه افتاد ، صمیمه ایمیل را باز کرد که در قسمت مخصوص سازمان سه خورشیدی بارگذاری شده بود . وقتی متن آن روی صفحه نمایش کامپیوتر آمد . دومین تک آزما دیگر فکرش کار نمی کرد که آن را با دقت بخواند . به زانو افتاد و فریاد زد : « سرورم ! واقعاً خودتی ، سرورم ! » وقتی آرام شد سرش را بالا گرفت و با چشمان خیس گفت : « هرگز درباره حمله به جلسه اجتماع فرماندهان ، با اینکه آنها در کانال پاناما برای ما کمین کرده اند ، به ما هشدار ندادید . چرا ما را کنار گذاشتید ؟ » از شما می ترسیم .
« آیا به خاطر این است که افکار ما آشکار و واضح نیست ؟ این مهم نیست ، حتما می دانید که مهم نیست . تمام مهارتهایی که شما فاقد آن هستید خدعه و فریب ، حیله گری ، پنهان کاری ، گمراه کردن ـ ما به جای شما از آن ها استفاده می کنیم . » نمی دانیم که این حقیقت است یا نه . حتی با فرض حقیقت داشتن این موضوع ، ترس همچنان وجود دارد . در کتاب مقدس شما حیوانی به نام مار آمده . اگر مار به طرف شما بخرد و بگوید که می خواهد به شما خدمت کند ، آیا ترس و انزجار شما از بین می رود ؟ « اگر مار حقیقت را بگوید ، بعد من بر انرجار و ترسم غلبه می کنم و آن را می پذیرم . » کار سختی است . « البته ، می دانم که شما قبلا مارگزیده شده اید . آن زمان که حقیقت گفته شود- آگاهی در زمان واقعی امکانپذیر می شود و شما به سوالات ما بطور دقیق پاسخ می دهید ، دلیلی وجود ندارد که شما کمی از آن اطلاعات را به ما بدهید ، اطلاعاتی مانند این که شما چطور اولین پیام را از انسانها دریافت کرده اید و این که سوفونها چطور ساخته شده اند . درک و فهم این موضوع برای ما سخت است ، چون ما از طریق نمایش افکارمان ارتباط برقرار نمی کنیم ، بنابراین چرا اطلاعاتی را که شما می فرستید ، به طور انتخابی دستچین نکنیم ؟ » چنین انتخابی وجود ندارد ، اما این موضوع به آن اندازه ایکه شما تصورش را می کنید روی کار سرپوش بگذارد ، نمی گذارد . در حقیقت ، در جهان ما شکل های دیگر برقراری ارتباط هم وجود دارد که لازم به نمایش افکار نیست ، به خصوص در عصر تکنولوژی . اما افکار آشکار ، یک سنت فرهنگی و اجتماعی شده است . شاید درک و فهم این موضوع برای شما سخت باشد ؛ درست همان طور که فهم شما برای ما سخت است . « نمی توانم تصور کنم که فریب و خدعه و توطئه چینی ، کلا در جهان شما وجود نداشته باشد . » وجود دارند ، اما خیلی ساده تر از دنیای شما هستند . مثلا در جنگ های دنیای ما ، طرف های درگیر پنهان کاری را اتخاذ می کنند ، اما دشمنی که به پنهان کاری مشکوک شود و مستقیماً درباره آن تحقیق کند ، اغلب به حقیقت دست می یابد . « باورنکردنی است . » شما هم به همان اندازه برای ما غیرقابل باور هستید . تو در قفسه کتاب خودت ، کتابی به نام « استان سه قلمرو » داری . « رمانس سه قلمرو . بعید است آن را بفهمید . » بخش کوچکی از آن را میفهمم ، مثل یک آدم عادی که با تلاش سخت فکری فراوان و با تمام ظرفیت ، می تواند تا حدی از یک پژوهش ریاضی ، سر در بیاورد .
« آره واقعا ، آن کتاب بالاترین سطوح توطئه چینی و استراتژی های انسان را بیان می کند . » اما سوفون های ما می توانند همه چیز را در جهان انسان آشکار کنند . « به جز ذهن خود انسان ها را . » بله ، سوفون نمی تواند افکار را بخواند . « شما حتما از پروژه تک آزما خبر دارید ؟ » خیلی بیشتر از تو می دانم . موضوع دسا به کار شدن است . به همین دلیل آمدیم پیش تو ۔ « نظرتان درباره پروژه چیست ؟ » همان احساسی را دارم که تو وقتی به مار نگاه می کنی ، حس می کنی . « اما مار در کتاب مقدس به انسان کمک می کند صاحب علم شود ، پروژه تک آزما ، یک یا چند مارپیچ ایجاد کرده است که مخصوصاً به نظر شما نیرنگ باز و خائنانه است ، می توانیم به شما کمک کنیم تا راه خروج را پیدا کنید . » تفاوت در ذهنیت آشکار بین ما و شما ، ما را بیشتر مصمم کرده تا نسل انسان را محو و نابود کنیم ، لطفا برای نابودی بشر به ما کمک کن و بعد ما تو را محو و نابود می کنیم . « سرورم ، این طور که شما از خودتان حرف می زنید ، مشکل ساز است . واضح است که چگونگی ارتباط شما از طریق نشان دادن افکارتان ، شما را وادار به این کار می کند ؛ اما در جهان ما حتی اگر شما افکار حقیقی خودتان را بیان کنید ، باید با حسن تعبیر و به شکل مناسبی بیان کنید . مثلاً چیزی که شما همین الان گفتید ، دقیقا مطابق با ایدئال ایتو است ؛ اما بیان کردن آن ، با این صراحت ، شاید باعث انزجار تعدادی از اعضای ما شود و پیامدهای پیش بینی نشده ای به بار بیاورد . البته این شاید به خاطر این باشد که شما هرگز نمی توانید بیاموزید به شکل مناسبی از خودتان حرف بزنید . » در جامعه بشری ، ردوبدل اطلاعات دقیقاً بیان افکار تغییر شکل یافته است ، به خصوص در ادبیات انسان که خیلی شبیه به مارپیچ درهم پیچیده است . تا آنجا که من اطلاع دارم ، اینو در مرز فروپاشی است . « علتش آن است که شما ما را رها کردید . آن دو حمله ، مرگبار و مهلک بود و حالا گروه رستگاری ، متلاشی شده و فقط رجعت طلبان سازمان یافته اند و زنده مانده اند . شما مطمئنا این را می دانید ؛ اما مهلک ترین ضربه ، ضربه روانی بود . شما که ما را رها کردید ، یعنی از خودگذشتگی اعضای ما در برابر سرورمان ، مورد آزمایش قرار گرفته ، برای دستیابی به آن از خود گذشتگی ، اینو به شدت نیاز به حمایت سرورمان دارد . » ما نمی توانیم تکنولوژی به شما بدهیم . « تا زمانی که شما باز از طریق سوفون ها ، اطلاعات را به ما منتقل کنید ، نیازی به آن کار نیست . » طبعاً . اما کاری که اینو در ابتدا باید انجام بدهد ، اجرا کردن فرمان حساسی است که الان خواندی . ما قبل از مرگ ایوانز ، این دستور را صادر کردیم و او به تو دستور داد که آن را اجرا کنی ، اما تو هرگز رمزگذاری را حل نکردی . تک آزما به یاد نامه ای افتاد که تازه روی کامپیوترش رمزگشایی کرده بود و دوباره آن را با دقت خواند . برای اجرا ، بیش از اندازه ساده است ، نه ؟ « خیلی سخت نیست . اما حقیقتاً خیلی مهم است ؟ » قبلاً مهم بوده . اما حالا به علت پروژه تک آزمای انسان ، بی اندازه مهم است . متن نوشته ، مدتی دیده نشد .
ایواتر دلیلش را می دانست ، اما از قرار معلوم چیزی به کسی نگفته ، حق با او بود . خوش شانسی است . حالا ما هم لازم نمی بینیم که دلیلش را به تو بگوییم . تک آزما خیلی خوشحال شد . « سرورم ، یاد گرفتید چطور پنهان کاری کنید ! این پیشرفت است . » ایواتر خیلی چیزها به ما آموخت . اما هنوز اول راه هستیم ، یا به گفته او ، در سطح کودکان پنج ساله شما می دانیم . دستوری که او به تو داده ، شامل بر یکی از استراتژی هایی است که ما نمی توانیم یاد بگیریم . « منظورتان این است که تصریح می کند : جلب توجه نکنید ، نباید آشکار شود که ایتو این کار را انجام داده ؟ این ... خوب ، اگر هدف مهم است ، پس این الزام طبیعی است . » برای ما ، چنین طرحی پیچیده است . « عالی است . من مطابق با خواسته های ایوانز آن را انجام خواهم داد . سرورم ، از خود گذشتگی مان را به شما ثابت خواهیم کرد . » *** در یک گوشه دوردست دریای وسیع اطلاعات در اینترنت ، گوشه دوردستی وجود داشت و در گوشه دوردست آن گوشه دوردست دیگری و بعد در گوشه دوردست آن گوشه دوردست آن گوشه دوردست آن گوشه دوردست ـ یعنی در اعماق دورترین گوشه گوشه ها ـ یک زندگی مجازی جان گرفت . در سپیده عجیب و سردی ، نه از اهرام خبری بود ، نه از سازمان ملل ، نه از پاندول ؛ فقط یک صفحه و پهنه خشن تهی ، مانند یک قطعه عظیم فلز یخ زده بود . شاه ون از خاندان رو از سمت افق جلو آمد . ردای پاره و مندرسی به تن و شمشیر مفرغی تیره رنگی در دست داشت و صورتش کثیف و لکه لکه بود ، مثل پوستی که به خودش پیچیده بود ، اما در چشمانش انرژی بود و مردمکهای چشمانش خورشید در حال طلوع را منعکس می کرد . فریاد زد : « کسی آنجا هست ؟ کسی هست ؟ » صدای شاه ون بلافاصله در برهوت محو شد . مدتی فریاد زد و بعد خسته و کوفته روی زمین نشست و گذر زمان را سرعت بخشید ، خورشیدها را تماشا کرد که جای خود را به شهابها دادند و شهابها رفتند و خورشیدها آمدند و خورشیدهای عصر نبات مانند پاندول های ساعت ، در میان آسمان حرکت می کردند و روزها و شبهای عصر آشوب جهان را به صورت صحنه گسترده ای در می آوردند که در آن نور مهارناپذیر بود . زمان به سرعت می گذشت ، اما چیزی تغییر نمی کرد . سه ستاره در آسمان در حرکت بودند و شاه ون در سرما به ستون یخ تبدیل شد . بعد یک ستاره سریع السیر تبدیل به یک خورشید شد و زمانی که آن صفحه عظیم آتشین از بالای سر عبور کرد ، یخ بدن شاه ون ، آب شد و بدنش به ستون آتش تبدیل شد . درست قبل از آنکه او تماماً به خاکستر تبدیل شود ، آه بلندی بیرون داد و بعد خارج شد . ** سی نفر از افسران ارتش و نیروی دریایی و نیروی هوایی به نماد روی صفحه قرمز پررنگ ، چشم دوخته بودند ، یک ستاره نقره ای با پرتوهای شهایی ، پرتوها به شکل شمشیرهای نیز بودند و در کنارشان علامتهای چینی به معنی هشت و یک داشتند . ژنرال شنگ وایسی به همه اشاره کرد که بنشینند . سپس کلاهش را عمودی روی میز کنفرانس گذاشت و گفت : « مراسم رسمی تأسیس قوای فضایی فردا صبح برگزار خواهد شد ؛ شما باید در آن مراسم یونیفورمها و گوشی ها را پخش کنید . در هر حال هم قطاران ، از این لحظه ، همه ما یک نیروی ارتش هستیم . » به یکدیگر که نگاه کردند ، متوجه شدند در بین آن سی نفر ، پانزده نفر یونیفرم نیروی دریایی و نه تفریونیفرم نیروی هوایی و شش نفریونیفرم نیروی زمینی به تن دارند . وقتی دوباره به ژنرال شنگ توجه کردند ، برایشان خیلی سخت بود ، سردرگمی و تحیرشان را پنهان کنند . ژنرال شنگ وایسی ، لبخندزنان گفت : « نسبت عجیبی است ، نه ؟ اما نمی توانید برنامه هوافضای امروز را برای دستیابی به نیروهای فضایی آینده مقیاس کنید . وقتی زمان سفینه های قضایی فرابرسد ، سفینه ها خیلی بزرگ تر هستند و خدمه خیلی بیشتری حمل خواهند کرد . جنگ فضایی آینده بر اساس گنجایش و بارگیری بزرگ و استقامت بالای سکوهای جنگی خواهد بود و درگیری ها ، شبیه جنگ های دریایی خواهد بود تا نبرد هوایی و میدان جنگ نیز ، به جای دوبعدی ، سه بعدی خواهد بود . در نتیجه ، شاخه فضایی ارتش بر پایه دریانوردی خواهد بود . می دانم که همه ما گمان می کردیم که پایه این قوا ، باید بر اساس نیروی هوایی باشد که به معنای آن است که هم قطاران نیروی دریایی ما آمادگی خوبی ندارند . شما باید تا آنجا که ممکن است ، هرچه سریع تر خودتان را انطباق بدهید و سازگار کنید . » زنگ بیهای گفت : « قربان ، ما نظری نداریم . » وویوی ، صاف و راست و بی حرکت کنارش نشسته بود ، اما رنگ پیهای با تیزهوشی حس کرد که چیزی در چشمان هم تراز او خاموش شده است . شنگ وایسی با سر حرف او را تأیید کرد . « در حقیقت ، نیروی دریایی تا آن حد از فضا دور نیست ، مگر به سفینه های فضایی به جای آنکه هواپیمای فضایی بگویند ، کشتی فضایی نمی گویند ؟ دلیلش آن است که از زمان های دور ، فضا و دریا در ذهن مردم ، با هم مرتبط بوده اند . » حالت اتاق یک جورهایی آرامش پیدا کرد . شنگ وایسی ادامه داد : « هم قطاران ، در این لحظه ، ما شصت و یک نفر ، کل کسانی هستیم که شاخه جدید ارتش را تشکیل می دهیم . برای آینده ناوگان فضایی ، تحقیقات بنیادین در تمام رشته ها ، در حال انجام است و به طور خاص روی آسانسور فضایی و سوخت موتورها برای سفینه های فضایی بزرگ اندازه متمرکز است ... اما کار قوای فضایی این نیست . وظیفه ما پایه ریزی یک چارچوب نظری برای جنگ فضایی است . وظیفه ای رعب آور و ترسناک است ؛ زیرا ما از این نوع جنگ هیچ اطلاعاتی نداریم ، اما آینده ناوگان فضایی بر این پایه ساخته خواهد شد . بنابراین قوای فضایی در مرحله مقدماتی ، بیشتر شبیه یک آکادمی ارتش خواهد بود . وظیفه اولیه ما که اینجا نشسته ایم ، سازمان دادن به این آکادمی است و سپس دعوت از گروه قابل توجهی از دانشمندان و محققان است تا به ما ملحق شوند . » شنگ بلند شد و به طرف نماد رفت و خطاب به افسران جلسه چیزی گفت که آن افسران برای مابقی زندگی شان از یاد نمی بردند : « هم قطاران ، قوای فضایی راه سختی در پیش رو دارد . با پیش بینی های اولیه ، حداقل پنجاه سال تحقیقات بنیادین در تمام رشته ها لازم است و حداقل صد سال دیگر هم طول می کشد تا از تکنولوژی ای که سفر فضایی را در مقیاس بزرگ میسر می سازد استفاده کنیم . آن گاه ، پس از ساخت اولیه اش ، صد و پنجاه دیگر طول می کشد تا ناوگان فضایی به اندازه ای که برایش طراحی شده است ، دست بیاید . این بدان معناست که قوای فضایی سه قرن دیگر از زمان بنیادش ، توانایی نبرد کامل را به دست می آورد . هم قطاران ، من مطمئنم که همه شما می فهمید این به چه معناست . هیچ یک از ما که اینجا نشسته ، به قضا نخواهد رفت و احتمال ناچیزی دارد که ناوگان قضایی مان را ببینیم و حتی مدل مونقی از یک جنگ قضایی را نخواهیم دید . اولین نسل افسران و خدمه این جنگ ، از حالا تا دو قرن دیگر متولد نخواهند شد و دو قرن و نیم دیگر از آن به بعد ، ناوگان زمینی با مهاجمان بیگانه مواجه خواهد شد ، نسل پانزدهم نوه های ما ، در آن سفینه ها خواهند بود . » جلسه در سکوتی طولانی فرورفت . در مقابل شان جاده سربی زمان قرار داشت و در جایی در مه آینده به پایان می رسید ، آنجا که می توانستند شعله های لرزان و ، و تلألؤ و جلال خون را ببینند . کوتاهی زندگی بشر ، او را چنان عذاب می داد که هرگز قبلا چنین نبوده و قلب هایشان از فراز گنبد زمان بر می کشید تا به فرزندانشان بپیوندند و درگیر خون و آتش فضای سرد یخی شوند ، در همان جا که مکان نهایی ملاقات ارواح سربازان بود . وقتی میاو فوکوان برگشت ، طبق معمول از زنگ یوآنچاو و یانگ جینون خواست که به آپارتمانش بروند و با هم نوشیدنی بخورند ؛ زن سی جوان ، میز باشکوهی برای آن ها چیده بود . هنگام خوردن ، زنگ یوانچاو ، موضوع رفتن میاو فوکوان به بانک ساخت و ساز و برداشت مقداری پول را مطرح کرد . میاو فوکوان گفت : « نشنیدی ؟ مردم توی بانک روی هم افتادند و مردند ! روی کف زمین جلوی پیشخوان سه تا از مردم گرفتار شده بودند . »
زنگ یوآنچاو پرسید : « پولت چه شد ؟ » « توانستم مقداری از پولم را بگیرم .... بقیه اش را بلوکه کردند . جرم است ! » زنگ یوآنچاو گفت : « کله طاس تو از مابقی ما با ارزش تر است . » یانگ جینون گفت : « در اخبار گفتند که وقتی ترس و وحشت عمومی کمی فروکش کند ، حساب ها را از بلوکه درمی آورند . شاید در ابتدا صرفاً درصد خاصی باشد ، اما اوضاع بالاخره به حالت عادی برمی گردد . » رنگ یوانچاو گفت : « امیدوارم این طور باشد . مقامات دولتی اشتباه کردند که به این زودی وضعیت جنگی اعلام کردند و مردم را به وحشت انداختند . حالا مردم فقط به خودشان فکر می کنند . الان چند نفر از مردم به فکر این هستند که از زمین در چهارصد سال آینده دفاع کنند ؟ » یانگ جینون گفت : « بزرگ ترین مشکل این نیست ، این را قبلا گفتم ، دوباره هم می گویم ، نرخ پس اندازهای چین ، به اندازه یک زمین معدن عظیم است . درست می گویم ؟ پس اندازهای بالا ، امنیت اجتماعی پایین . پس اندازهای زندگی مردم توی بانک هاست و با وزش کوچک ترین طوفان ، همه دچار جنون می شوند . » زنگ یوانچاو پرسید : « خوب ، این اقتصاد زمان جنگ ، به نظرت چطور خواهد بود ؟ » « خیلی ناگهانی پیش آمده ، فکر نمی کنم هنوز کسی تصویر روشنی از آن داشته باشد و هنوز در حال تهیه سیاستهای اقتصادی جدید هستند . اما یک چیز قطعی است : روزهای سختی در پیش داریم . » میاو فوکوان گفت : « روزهای سخت ، عجب . چنین چیزی را هم سن و سال های من قبلا ندیده اند . دوباره همه چیز مثل دهه شصت خواهد شد . » زنگ یوانچاو گفت : « من فقط برای بچه ها ناراحتم . » و لیوانش را سر کشید . درست همان موقع آهنگ اخبار فائقار ، توجه آن ها به تلویزیون جلب کرد . این روزها این آهنگ برای همه آشنا بود ، موسیقی قادر بود کاری کند که همه دست از انجام کاری که مشغول آن بودند بردارند و توجهشان جلب شود . صدای آهنگ زیاد فانفار برای اعلام خبرهای فوری بود که این روزها بیشتر مواقع پخش می شد . این سه مرد مسن ، یادشان بود که چطور از این دست خبرها در دهه ۱۹۸۰ ، مکررا از رادیو و تلویزیون پخش می شده ؛ اما در طی دوره طولانی رفاه و آسایش خاطر که پس از آن پیش آمد ، از بین رفت . اخبار شروع شد : به گزارش رابط ما در دبیرخانه سازمان ملل ، یک سخنگوی سازمان ملل در یک کنفرانس خبری تازه به اتمام رسیده ، اعلام کرد که نشست مخصوص جلسه عمومی در آینده نزدیک برای بحث و گفتگو درباره مسئله گریختن تشکیل خواهد شد . این جلسه مخصوص ، با تشریک مساعی اعضای دائمی شورای دفاع میان سیاره ای برگزار می شود و هدف آن است تا جامعه بین المللی درباره روشهای گریز به توافق برسند و قوانین بین المللی مطابق با آن اتخاذ نمایند . اجازه بدهید که نگاه کوتاهی به شکل گیری ایده گریز ، داشته باشیم . تز گریز ، همراه با بحران سه خورشیدی ، به وجود آمد . استدلال اولیه آن است که با فرص وضعیت بلوکه شده علوم پیشرفته انسان ، هیچ معنا ندارد که برای دفاع از زمین و منظومه شمسی در چهارصد و پنجاه سال آینده نقشه بکشیم . با در نظر گرفتن این گستره که انسان در طی چهارصد و پنجاه سال می تواند در تکنولوژی پیشرفت نماید ، هدفی که بیشتر واقعگرایانه باشد ساختن سفینه های فضایی است تا بتواند بخش کوچکی از نسل بشر را به فضا منتقل کند تا بدین ترتیب مانع نابودی کل تمدن بشر شود .
تز گریز سه مقصد احتمالی دارد . گزینه یک : یک جهان جدید ـ یعنی جستجو در میان ستارگان برای دنیایی که بشر بتواند به زندگی ادامه دهد . بدون شک ، چنین کاری ایدئال است ؛ اما مستلزم هوانوردی با سرعت بالا است و سفر بسیار طولانی خواهد بود . با فرض سطح پیشرفت بشر در طول این دوره بحران ، احتمال تحقق این گزینه وجود ندارد . گزینه دو : تمدنی در سفینه فضایی ـ یعنی بشر از سفینه های فضایی اش به عنوان مسکن دائمی استفاده کند و تمدن بشر در سفری دائمی بسر برد . این گزینه نیز با همان مشکلات جهان جدید مواجه است ، گرچه تأکید بیشتری بر تشکیل تکنولوژیهای اکوسیستم بسته دارد . یک نسل سفینه که در یک زیست کره کاملاً محصور شده و بسته زندگی کند ، فراتر از توان و امکانات تکنیکی فعلی بشر است ، گزینه سه : پناهندگی موقتی ، زمانی که سه خورشیدی ها کاملا در زمین مستقر شوند ، می توان بین سه خورشیدی ها و انسان هایی که به فضا گریخته اند ، تبادل نظر فعال برقرار کرد . با اتخاذ تدابیر تسامح و ترمش از سوی انسان هایی که به فضا گریخته اند ، نهایتاً می توان به منظومه شمسی بازگشت و در مقیاس کوچک تری با سه خورشیدی ها همزیستی کرد . گرچه پناهندگی موقتی . واقع گراترین نقشه قلمداد می شود ، باز متغیرهای زیادی وجود دارد . مدت کمی پس از شکل گیری تر گریز ، اخبار رسانه های سراسر جهان گزارش دادند که ایالات متحده و روسیه ، دو رهبر تکنولوژی قضایی ، پنهانی مشغول به کاربر روی نقشه هایی برای گریختن به فضا شده اند . گرچه مقامات دولتی هر دو کشور وجود هر نقشه ای را انکار کرده اند ، یک جنجال و قیل وقال در جامعه بین المللی ، جرقه جنبش تکنولوژی اجتماعی شده را دامن زد . در سومین جلسه ویژه ، یکی از میزبانان کشورهای پیشرفته درخواست کرد که ایالات متحده ، روسیه ، ژاپن و اتحادیه اروپا تکنولوژی هایشان را عرضه و تمام تکنولوژی پیشرفته که شامل تکنولوژی هوافضا می شود ، برای جامعه بین المللی رایگان شود تا تمام ملتهای بشر فرصت برابر برای رویارویی با بحران سه خورشیدی ها را داشته باشند . حامیان تکنولوژی اجتماعی شده ، پیشینه ای برای این موضوع عرضه کرده اند : در ابتدای این قرن ، چندین کمپانی دارویی مهم ، هزینه های بالایی از کشورهای آفریقایی برای تولید درمان های وضعیت مهار ایدر مطالبه کردند . این کمپانی ها تحت فشار افکار عمومی و گسترش سریع بیماری در آفریقا ، قبل از دادرسی از حقوق درخواستی خود چشم پوشی کردند . بحران نهایی که زمین اکنون با آن مواجه است ، به معنای آن است که کشورهای پیشرفته مسئولیت اجتناب ناپذیری در مقابل بشر برای ارائه تکنولوژی دارند . جنبش تکنولوژی اجتماعی شده ، پاسخ متفق القولی از کشورهای پیشرفته دریافت کرده و حتی حمایت تعدادی از اعضای اتحادیه اروپا را به دست آورده است ، اما تمام ابتکار عمل های مرتبط با این موضوع در جلسات شورای دفاعی میان سیاره ای سازمان ملل رد شدند . در پنجاهمین نشست ویژه جلسه عمومی سازمان ملل ، نقشه پیشنهادی چین و روسیه درباره تکنولوژی اجتماعی شده محدود از سوی آمریکا و انگلستان وتو شد ، مقامات آمریکا گفتند که هیچ شکلی از تکنولوژی اجتماعی شده واقعی نیست ، یعنی یک ایده خام است و در وضعیت فعلی ، امنیت ملی آمریکا ، بر حمایت صرف دفاع میان سیاره ای مقدم است . شکست پیشنهاد تکنولوژی اجتماعی شده محدود ، موجب شکاف مابین قدرت های تکنولوژیکی شده و منجر به ورشکستگی نقشه تشکیل قوای فضایی زمینی متحد گردیده است . پیامدهای ناکام ماندن جنبش تکنولوژی اجتماعی شده ، بسیار گسترده است و مردم آگاه شده اند که حتی در مواجهه با بحران نابود کننده سه خورشیدی ، اتحاد نسل بشر هنور رؤیایی دست است . جنبش تکنولوژی اجتماعی شده را معتقدان به گریز اجرایی کردند . و آن زمانی بود که جامعه بین المللی درباره گریختن به اتفاق نظر رسید که این جنبش می تواند پلی باشد مایین خلتی که بین کشورهای پیشرفته و کشورهای رو به توسعه ایجاد شده است . نشست ویژه سازمان ملل که در شرف تشکیل است حول این محور خواهد بود . میاو فوکوان گفت : « اوه ، یاد چیزی افتادم . اطلاعاتی که چند روز پیش تلفنی بهت گفتم ، موثق است . » « چی بود ؟ » « سهام فرار . » یانگ جینون با لحن دلسرد کننده ایگفت : « لانو میاو ، چطور می توانی این حرف را باور کنی ؟ به نظر نمی آید آدم ساده لوحی باشی ؟ »
میاو فوکوان صدایش را پایین آورد و گفت : « نه ، نه . » او از میان یانگ جینون و رنگ یوانچاو نگاهی به دور وبر انداخت . « اسم آن مرد جوان ، شی زیاومینگ است . سابقه او را از مجراهای مختلف بررسی کردم ؛ پدرش شی گیانگ ، در بخش امنیت پی دی سی کار می کند ! قبلا رئیس گروه ضدتروریستی شهرداری بوده و حالا از افراد کلیدی در پی دی سی و رئیس جنگ ایتوست . شماره قسمت او را دارم . خودت می توانی بررسی کنی . » یانگ جینون و زنگ یوآنچاو به یکدیگر نگاه کردند و یانگ جینون بطری نوشیدنی را برداشت و برای خودش یک لیوان دیگر ریخت . « خوب اگر حقیقت داشته باشد ، چه ؟ مگر کسی اهمیتی می دهد که سهام فرار وجود داشته باشد ؟ کسی مثل من چطور می تواند از عهده اش بربیاید ؟ » رنگ یوانچاو جویده جویده گفت : « درست است . این برای شما پولدارهاست . » یانگ جینون یک دفعه هیجان زده شد : « ولی اگر واقعاً حقیقت داشته باشد ، پس اینجا کشور یک مشت ایله است ، اگر قرار باشد کسانی قرار کنند . باید نخبگان نسل ما باشند . آخه چرا باید کسی که پول دارد بتواند بگریزد ؟ که چه بشود ؟ » میاو فوکوان به بانگ اشاره کرد و خندید : « عالی است ، بانگ . اجازه بده به منظور اصلی تو توجه کنیم ، چیزی که تو واقعاً می خواهی ، این است که از نسل تو هم بروند ، درست است ؟ پسر و عروست را در نظر بگیر : دکترا دارند و دانشمند هستند . نخبه هستند . بنابراین توهها و نتیجه های تو هم به احتمال زیاد جزو نخبگان خواهند بود . » لیوانش را بلند کرد و سر تکان داد . « اما اگر فکرش را بکنیم ، همه باید حق مساوی داشته باشند ؛ مگر نه ؟ دلیلی وجود ندارد که نخبگان ناهار مجانی بخورند ، درست است ؟ » « منظورت چیست ؟ » « هر چیزی قیمتی دارد . قانون طبیعت است . من هزینه می کنم تا آینده میاوس تضمین شود . این هم قانون طبیعت است ! » « چرا باید چنین چیزی را خرید ؟ هدف از فرار به فضا ، گسترش تمدن انسان است . فرستادن یک دسته آدم پولدار به فضا . » خرناسی کشید و ادامه داد : « چه کاریست ؟ پوففف . » لبخند آزارنده روی صورت میاو فوکوان ناپدید شد . انگشت درشتش را رو به یانگ جینون گرفت و گفت : « متوجه شدم که همیشه از بالا به من نگاه می کنی . مهم نیست که من چطور پولدار شدم . برای تو صرفا یک کیسه پول پست هستم ؛ مگر نه ؟ » یانگ چینون که حالش خوش نبود ، پرسید : « خیال می کنی کی هستی ؟ » میاو چینون روی میز کوبید و بلند شد : « یانگ جیتون ، خیال ندارم اینجا بایستم و تندخویی تو را تحمل کنم . می روم ... » بعد بانگ یوآنجاو سه بار محکم تر روی میز چنان کوبید که زن سیچوان بر سرش جیغ زد ، انگشتش را به نوبت به طرف دو دوستش گرفت . « عالی شد . تو که نخبه هستی و تو هم که ... پولداری ، فقط من می مانم . من چی چی هستم ؟ من فقط یک مرد فقیرم ، پس لایق آنم که نسل من از بین برود ؟ » به وضوح تقلا می کرد و جلوی خودش را گرفت که به میز لگد نزند . بعد برگشت و با خشم بیرون رفت . یانگ جینون به دنبالش رفت . *** دومین تک آزما با دقت ماهی قرمز را توی کاسه گذاشت . او هم مانند ایوانز از انزوا لذت می برد ، اما احتیاج داشت موجودی غیر از انسان ، در کنارش باشد . اغلب اوقات طوری با ماهی طلایی حرف می زد که انگار دارد با سه خورشیدی ها حرف می زند ، یعنی همان دو شکل زندگی که او انتظار حضورشان را در روی زمین در آینده دور داشت . درست همان موقع متن سوفون روی شبکیه چشمش ظاهر شد . اخیرا مشغول مطالعه داستانی از سه قلمرو هستم و همان طور که گفتی خدعه و حیله گری نوعی هنر است ، درست مثل خطوط روی پوست مار . « سرورم ، دوباره از مار حرف زدید . » هرچه خطوط و شکل های روی پوست مار زیباتر باشد ، ترسناک تر به نظر می آید ، تا وقتی که بشر تصمیم نگرفته بود در منظومه شمشی زندگی کند ، فرار او به فضا برایمان اهمیتی نداشت . ما حالا نقشه هایمان را دوباره تنظیم کردیم و تصمیم گرفته ایم که مانع قرار انسان شویم ، خطرناک است که بگذاری دشمنی که افکارش تماما مبهم است به فضا فرار کند .
« نقشه خاصی در ذهنتان دارید ؟ » ناوگان ما برای رزم آرایی و موضع گیری در منظومه شمسی تنظیم شده است و از چهار جهت در کمربند کونیپرا تغییر مسیر می دهد و منظومه شمسی را دور می زند . « اگر انسان بتواند بگریزد ، ناوگان شما نمی تواند کاری انجام دهد . » درست است ، به همین دلیل ما به کمک تو احتیاج داریم . اولین مأموریت ایتو توقف یا به تأخیر انداختن نقشه های فرار انسان است . تک آزما لبخند زد . « سرورم ، اصلا لازم نیست نگران این موضوع باشید . انسان هرگز نخواهد توانست در مقیاس بزرگ بگریزد و کوچ کند . »
حتی اگر مدت محدود پیشرفت فعلی تکنولوژیکی را در نظر بگیریم ، انسان ها می توانند سفینه های همگانی بسازد . « بزرگ ترین مانع برای قرار و پرواز ، مشکل تکنولوژیکی نیست . » پس کشورها مشغول بحث و مشاجره در این باره هستند ؟ نشست کنونی سازمان ملل شاید بتواند این مشکل را حل کند و اگر نتواند ، آن گاه کشورهای پیشرفته در نهایت خواهند توانست مقاومت کشورهای پیشرفته را نادیده بگیرند و به زور نقشه خود را پیش ببرند . « کشورها نیز درباره بزرگ ترین مانع گریختن ، بحث و مشاجره نمی کنند . » پس موضوع چیست ؟ « بحث و مشاجره بین مردم است . در این باره که چه کسی برود و چه کسی بماند . » پانوشت کمربند کونیپر : منطقه ای از مدار نیتون ؛ تخمینا ۴۵۰ میلیون کیلومتر و خانه ای برای سیاره پلوتون و دو سیاره کوچک و اجرام دیگر است . ظاهرا این برای ما مشکلی نیست . « ما هم در ابتدا این فکر را می کردیم ، اما معلوم شد که مانع غیرقابل عبوری است . » می توانی دراین باره توضیح بدهی ؟ « شاید شما با تاریخ بشر آشنا باشید ، اما درک آن احتمالا برایتان دشوار است : دراین باره که چه کسی می رود و چه کسی می ماند ، ارزش های اصلی بشری مطرح است ، ارزش هایی که در گذشته باعث پیشرفت در جامعه بشری شده ؛ اما در مواجهه با این فاجعه نهایی ، این ارزش ها تله هستند . بسیاری از انسان ها متوجه نیستند که این تله چقدر عمیق است ، سرورم ، لطفا حرفم را باور کنید . هیچ انسانی نمی تواند از این تله نجات بیاید . » *** شی زیاومینگ با چهره ای که مظهر وقار و متانت بود ، به رنگ پوانچاو گفت : « عمو زنگ ، مجبور نیستید الان تصمیم بگیرید . شما تمام سؤالات ضروری را پرسیده اید و هر چه باشد پول کمی هم که نیست . » « موضوع این نیست . آیا نقشه واقعی است ؟ تلویزیون می گوید که ... » « به حرف های تلویزیون اهمیت ندهید . دو هفته پیش سخنگوی دولت گفت که امکان ندارد حساب ها بلوکه شود ، اما حالا ببینید چه اتفاقی افتاده ... عاقلانه فکر کنید . شما یک مرد معمولی هستید و دارید درباره ادامه نسل خانواده تان فکر می کنید . پس رئیس جمهور و نخست وزیر چی ؟ آیا آنها به تداوم نسل مردم چین فکر نمی کنند ؟ آیا اعضای سازمان ملل به تداوم نسل بشر فکر نمی کنند ؟ این نشست سازمان ملل ، عملا یک همکاری و تشریک مساعی بین المللی است که رسما نقشه فرار انسان را راه اندازی و شروع خواهد کرد . این یک قضیه اضطراری است . » لانو زنگ به آرامی سر تکان داد . « فکرش را که بکنی ، به نظر همان طور می آید . اما من هنوزم حس می کنم گریختن راه درازی است . یعنی من باید نگران این موضوع باشم ؟ » « عمو رنگ ، اشتباه متوجه شدید ، زمان گریختن این قدر دور نیست . خیال می کنید سفینه های فضایی فقط سیصد چهارصد سال دیگر به فضا می روند ؟ اگر این طور باشد ، آن وقت ناوگان سه خورشیدی به راحتی آنها را گیر می اندازد . » « پس سفینه ها کی اعزام می شوند ؟ » « شما قرار است نوه دار شوید ، درست است ؟ » « بله » « نوه شما آن سفینه ها را خواهد دید . » « او در یکی از آن سفینه ها خواهد بود ؟ » « خیر ، این امکانش نیست . اما نوه او در سفینه خواهد بود . »
« یعنی ... » زنگ جواب را پیدا کرد . « حدودا هفتاد هشتاد سال دیگر . » « خیلی طولانی تر از این است . مقامات زمان جنگ ، کنترل جمعیت را سخت تر خواهند کرد و قانون ممنوعیت های تعداد بچه را حالا حالاها لغو نمی کنند . بنابراین برای یک نسل چهل سال طول می کشد . حدوداً صدوبیست سال طول می کشد تا تمام آن سفینه ها ساخته شوند . » « خیلی سریع است . می توانند به موقع آن ها را بسازند ؟ » « عمو زنگ به این فکر کن که صدوبیست سال قبل اوضاع چطور بوده . هنوز خاندان دینگ حکومت می کنند ! یک ماه طول می کشید از هانگزو به پکن بروی و امپراتور روزها باید بر روی صندلی چوبی و زمختش می نشست تا به اقامتگاه تابستانی اش برسد . تکنولوژی سریع پیشرفت می کند . یعنی سرعت پیشرفت همیشه رو به افزایش است . اگر این را هم اضافه کنیم که اکنون کل جهان ، تمام انرژی خود را صرف تکنولوژی فضایی کرده است ، بنابراین اصلا تردیدی نیست که سفینه های فضایی حدود صدوبیست سال دیگر ساخته می شوند . » « سفر فضایی خیلی خطرناک نیست ؟ » « چرا هست ، اما در آن موقع زمین هم خطرناک نیست ؟ ببین که اوضاع و چیزها الان چطور تغییر می کنند ، نیروی اصلی اقتصادی کشور برای تشکیل ناوگان فضایی استفاده می شود . و ناوگان فضایی کالای بازرگانی نیست و یک سنت هم سودآوری ندارد . زندگی مردم فقط بدتر می شود و اگر تعداد جمعیت پایه مان را در نظر بگیریم ، داشتن غذای کافی برای خوردن ، خودش مشکل می شود . بعد ببین که از نظر بین المللی در چه وضعی هستیم ، کشورهای در حال توسعه ، توانایی فرار ندارند و کشورهای پیشرفته از اجتماعی کردن تکنولوژی خودشان امتناع می کنند . اما کشورهای فقیرتر و کوچک تر تسلیم نمی شوند . آیا آن ها تهدیدی برای خارج شدن از معاهده تسلیحاتی هستند ؟ و ممکن است در آینده عملیات شدیدتری انجام بدهند . کسی چه می داند ـ صدوبیست سال بعد ، قبل از آنکه ناوگان بیگانگان بیاید ، شاید شعله های جنگ جهان را فرا گرفته باشد ! کسی چه می داند که نسل نوادگان شما چه جور زندگی بکنند . علاوه بر این ، سفینه های فضایی آن طور نیستند که شما تصورش را می کنید . مقایسه کردن آنها با سفینه فضایی شنزوو و ایستگاه بین المللی فضایی ، مسخره است . سفینه ها بزرگ هستند ، هرکدام به اندازه یک شهر و یک اکوسیستم کامل راه اندازی دارند . درست مثل یک زمین کوچک . انسان ها می توانند بدون نیاز به مواد خارجی ، برای همیشه در آن زندگی کنند . و از همه مهم تر ، موضوع به خواب رفتن است . حتی حالا هم می توانیم این کار را انجام بدهیم ، مسافران در بیشتر مدت سفر در خواب خواهند بود ؛ در این حال یک قرن ، به اندازه یک روز است تا زمانی که به دنیای جدیدی برسند یا با سه خورشیدی ها به توافقی برسند که آنها را به منظومه شمسی برگرداند ، در آن موقع می توانند از خواب بیدار شوند . آیا این زندگی ، خیلی بهتر از زندگی پررنج روی زمین نیست ؟ » یانگ یوانچاو در سکوت ، دراین باره فکر کرد .

منظومه شمسیسوفونجنگل تاریکرمان تخیلیفرا زمینی ها
گویند فلان سلطنتی می‌راند / بهمان بد و نیک ملک نیکو داند بیهوده به ریش خویشتن می‌خندند کاین کار کسی دگر همی‌گرداند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید