....وارد اتاق میشود، نگاه های سنگین مردان باز هم تن اش را میدرند، و سرها مسخ قدم های او میچرخد... کاغذ را روی میز می اندازد و میرود، قطره اشکی که روی زمین آرام آرام خشک میشود.