روزی ناگهان شیخ را حالی دگرگون چونان اوفتاد که مریدان را گفتی: بچه ها بیاین ...
مریدان همی آمده و حلقه بر گرداگرد شیخ زدند و در مکتب شیخ به چشمان اش همی زل زدندی. شیخ فرمود یک دعا بگویید که تا این حال هست خداوند مستجابش چونان کند.
مریدان جامه ها دریدندی و بر سر و روی خود همی زدندی و جملگی شیخ را بر بانگ خواندند که :« دریا را آسفالت نمایید تا رنج سفر سهل گردد....»
شیخ در چونان حالی فرو رفت و لمحی بگذشت . سپس رو به مریدان فرمود: « چیزی دیگر طلب کنید که حوصله ای نیست .
مربدان باز جامه ها جر دادند و سر آخر شیخ را پاسخ دادند که :« افسار ما مریدان را از چنگ اهل منزل مان بیرون آورده تا کمی بیاساییم ....»
شیخ فی الحال فرمود:« دریا را دو باند همی خواهید یا چهارباند؟ »
مریدان جامه های نداشته مجددا همی دریدندی ، خاک ها بر سر افکندندی و سر به بیابان نهادندی . اینجوری