ویرگول
ورودثبت نام
DiabloNova
DiabloNova
خواندن ۹ دقیقه·۴ ماه پیش

بنیادی ترین پرسش بشر


اولین سؤالی که انسان میتواند درباره ماهیت وجود خود و دلیل حیات اش در این جهان پهناور هستی از خود بپرسد این است که دلیل وجود جهان چیست؟
آیا میتوان گفت جهان هستی و انسان به دلیل خاصی به وجود آمده است؟ آیا می‌توان اعتبار وجود علت را برای جهان هستی به کار برد؟
هر ذره ای که در این جهان هستی وجود دارد، مزید بر علتی ست، و آن علت هم خود مستلزم وجود معلول است . پس میتوان گفت انسان، خود دلیل وجود جهان هستی ست، در حالی که جهان هستی نیز دلیل وجود انسان است . اما پیدایش انسان پس از مدت زمانی طولانی از آغاز پیدایش گیتی شکل گرفت، پس همانطور که میوه یک درخت هنگامی بدست می‌آید که ابتدا دانه ای در خاک قرار گیرد و پس از طی زمانی طولانی به درخت تبدیل شود . پس میتوان گفت میوه، دلیل نهایی شکوفایی دانه در خاک و سپس رشد نهال و به ثمر نشستن درخت است . اما همچنین میتوان گفت که دانه ای که در خاک قرار گرفته، نه تنها دلیل اصلی رشد درخت و ثمر رسیدن میوه است، بلکه در واقع شکل تغییر یافته ای از همان دانه است. در واقع چرخه به ثمر نشستن درخت در طول سال علت و معلول خود است .
اما این استدلال به این دلیل در مورد درخت سازگار است که این چرخه بصورت مداوم تکرار می‌شود. اما باید توجه داشت که در تکرار این چرخه، دیگر علیت دانه و یا رشد نهال وجود ندارد. پس علیت دانه بر حقیقت درخت که به ثمر رسیدن و تولید میوه است یک دلیل لازم است که تکرار پذیر نیست، زیرا این دلیل بعنوان یک شرط لازم برای آغاز این چرخه است و یک «ماهیت» برای میوه و درخت خواهد بود. اما درباره پیدایش جهان هستی و خلقت انسان نمیتوان چنین استدلالی را بکار برد.
می‌دانیم که استدلال منطقی باید در برگیرنده حقیقت، دانش و منطق باشد، علاوه بر این لازم است که جامع پذیر باشد. استدلالی که قبل تر ذکر شد را میتوان در تمام موارد بکار برد، به جز در مورد پیدایش و خلقت هستی. مهمترین عدم تطابق آن نیز مولفه زمان است .
در حال حاضر میدانیم که در لحظه پیدایش جهان هستی ، فضا و زمان پیوسته و در هم آمیخته بودند و در واقع زمان، حداقل به صورتی که اکنون در جهان هستی حاکم است وجود نداشته . از آنجا تمام ساختار تفکرات بشر آمیخته با زمان است، طرح این سوال که «علت پیدایش جهان هستی چیست؟» از نظر ساختاری نادرست است .
انسان همواره علت پیدایش یک پدیده را قبل از پیدایش معلول متصور می‌شود و حتی در مثالی که درباره درخت آورده شد، دانه بتوان ماهیت و حقیقت شرطی پیدایش درخت و قبل از خلق چرخه «درخت - میوه» در نظر گرفته می‌شود.

بنابراین طرح این پرسش که «علت پیدایش جهان هستی چیست؟» به خودی خود نادرست است ، تنها به این علت که فضا و زمان از لحظه پیدایش و خلقت هستی آغاز شده اند و قبل از آن زمان قابل تصور نیست.


انسان خردمند دلیل پیدایش جهان هستی



وجود حيات نه مستلزم وجود علم است و نه آگاهی ، چرا که حیات و آگاهی دو مفهوم کاملا جداگانه است که در وجود انسان قرار دارد. اما حیات قدمتی بسیار بیشتر از پیدایش انسان دارد. اما چه چیزی باعث می‌شود که حیات شکل آگاهانه به خود بگیرد؟چه صفتی را میتوان بعنوان دلیل اصلی آگاه بودن انسان در نظر گرفت؟ آیا صرف وجود خرد ، دلیلی انسان بودن است که با حذف این صفت، نمیتوان به این نوع از حیات انسان گفت ؟ بنابراین با فرض صحیح بودن این سوال میتوان استنباط کرد که آگاهی و خرد، دلیل نیست، بلکه یک ماهیت است. مانند رابطه دانه با میوه .
اما این ماهیت در انسان بصورت مشروط است، ما با مطالعه تاریخ و مشاهده آثار نیاکان بسیار دورمان می‌دانیم که خرد و آگاهی با گذر زمان رشد می‌کند ، درست مانند میوه درخت که با گذر زمان به تکامل خود می‌رسد. هر چه در تاریخ جلو می‌رویم ، خرد جمعی انسان نیز تکامل می یابد و هر چه آگاهی انسان کامل تر شود، انسانیت او کامل می‌شود.
پس آگاهی و تکامل دو موضوع منطقی مرتبط است که یکی را علت و دیگری را شرط آن علت میشناسیم . اگر با این نگاه به دلیل خلقت جهان بیندیشیم ، سوالی ناخودآگاه در ذهن شکل می‌گیرد: هدف نهایی تکامل انسان چیست؟
پس تکامل انسان در طول زمان را میتوان دلیل اصلی و ماهیت پیدایش جهان هستی در نظر گرفت که یک شرط لازم برای آن است . بدون وجود یک شکل از حیات دارای شعور و آگاهی، جهان هستی ماهیت خود را از دست خواهد داد . انسان خردمند با وجود اینکه پس از زمان بسیار طولانی در جهان هستی ظاهر شد، اما مقدم بر وجود آن است و ممکن نیست مشروط به علت دیگری بوده باشد و بدون وجود آن مفهومی بنام هستی وجود نخواهد داشت.
اما باید توجه داشت که این استدلال به انکار خداوند قادر مطلق نیست بلکه وصف کننده صفات اوست . مثلاً بین شاعر و شعر بصورت فی نفسه فرقی وجود ندارد . چرا که شاعر قبل از نگارش شعر، شاعر نیست و شعر نیز قبل از بوجود آمدن قابل سنجش نیست. اما شعر، تنها دلیل وجود شاعر نیست و صفات دیگری نیز برای شاعر وجود دارد که در مفهوم ذات شعر قابل درک نیست. خداوند متعال را میتوان با مشاهده جهان هستی و تفکر در آن شناخت ، اما وصف خداوند فراتر از حدود تفکر انسان است. پس جهان هستی در واقع نتیجه بخشی از توصیفات ذات خداوند است ولی وجود جهان هستی شرط حقیقت ذات خداوند نیست .
مرتبه صفات خداوند تنها محصور بر جهان هستی نیست. از طرفی آگاهی و معرفت انسان فی نفسه با این وصف از ذات خداوند متفاوت نیست ، اما معرفت انسان بالاجبار محصور در شکاف زمان و مسیر تکامل است که این معرفت، بین وجود لازم در این جهان و بین شکاف زمان بطور کامل قابل درک نیست .
در واقع بیان چنین نظری در مورد شرط وجود جهان در طول زمان تغییر کرده و به مرور تکامل یافته که هیچ گاه ناقض مسیر قبل از خود نخواهد بود. اگر این موضوع را شرط لازم پیدایش هستی در نظر نگیریم و برای پیدایش جهان هستی به دنبال علت دیگری بگردیم ، لازم است مانند سایر مشاهدات خود از این جهان تفسیرش کنیم . اما اگر آن را شرط لازم پیدایش جهان هستی در نظر بگیریم، باید وجود معلول را از طریق لزوم پیدایش آگاهی بررسی کنیم. بنابراین فاصله زمانی بین پیدایش آگاهی و خلقت جهان هستی اهمیت ندارد، چرا که درک ما از طریق مقام و امکان است و نه زمان و علت. پس منطقی نیست عامل پیدایش جهان را بعنوان علت در نظر بگیریم. هر چند که بسیاری از افراد این موضوع را نادرست در نظر بگیرند.
انسان معتقد به علت، به دنبال منشأ دانش خود و علت پذیرش آن خواهد بود، چرا که آگاهی او لزوماً نشان دهنده آگاهی جهان قبل از اوست . اما لزوما تعیین کننده حقیقت نیست و ممکن است ناقص باشد .اگر بین آنچه که آگاهی پیدا میکند و آنچه که مشاهده می‌کند رابطه منطقی باشد، آنرا بی تفکر خواهد پذیرفت و ساختار تفکر خود را معطوف چنین استدلالی میکند. پس پذیرش این موضوع که «ما در این جهان زندگی میکنیم چون خداوند اینطور تقدیر نموده است» غیر ممکن و بدون منطق است .
بدلیل برخی از دلایل که ذکر آنها خارج از بحث است، جهان هستی از مقام امکان خود مثل وجود و عدم وجود خارج نشده است . چرا که خداوند از مقام وجود ضروری خود در پیدایش هستی استیلا دارد و این استیلا همچون ذات اقدس خداوند کامل و بی‌نقص است.


اگر خداوند جهان را فقط در اقتضای روح قرار می داد، همچنان که طبق آیات قرآن عالم ملائکه را خلق فرمود، آنگاه به جای خلق مقام هایی از این جهان هستی مانند خورشید و زمین و استیلا بر آن، برخی از صفات خود را در مقام وجود جلوه گر می‌فرمود که در این صورت آگاهی مخلوقات تنها محدود به صفات الهی می‌گردید و آگاهی پدیدار نمی‌شد. پس خداوند از مقامی میان حقیقت و خلقت، جهان هستی را برای به ثمر رسیدن آگاهی و تکامل آن خلق فرمود.
به همین دلیل است که انسان بین حقیقت و عالم هستی تفاوت قائل است . انسان می‌داند که برای آنچه که آثارش قابل مشاهده است ، همواره دو نوع آگاهی وجود دارد، یک اثر عقلی و یک اثر علیت، اگر ماهیت خلقت این جهان هستی اثر عقلی باشد که با مشاهده بدست می‌آید، درک ما از آن صحیح نیست، چرا که مشاهدات ما از این جهان محدود است . و اگر علت خلق جهان هستی چیزی به جز پیدایش انسان خردمند باشد، برای آن علت بی فایده است، ولی اگر شرط باشد که معلول در علت صفات خود را به تکامل می‌رساند ، معلول بودن آن پذیرفته می‌شود. و این تنها زمانی پذیرفته می‌شود که ویژگی معنوی معلول را در نظر بگیریم، یعنی آگاهی.
پس آگاهی یک صفت معنوی ست و نه یک شی یا یک اندام در بدن انسان. به همین دلیل هم موجب می‌شود علت پیدایش جهان هستی جزئی از خود جهان هستی باشد.
اما چگونه میتوان پذیرفت که علت پیدایش جهان هستی ، انسان است که پس از مدت زمان طولانی از پیدایش خود هستی ظاهر گردید؟ محال است که تصور کنیم یک موضوع در مقام معلول ، علت خود نیز باشد و علت آن پس از ظهور معلول بوجود آمده است؟ اگر جهان به خودی خود وصف آگاهی و انسانیت را نداشته باشد، نمیتوان به آن وصف وجود و عدم وجود را هم نسبت داد.
اینطور که به نظر می‌رسد ، جهان هستی در ماهیت خود دارای آگاهی ست ، اما به شکلی که برای انسان ناشناخته باقی مانده است . این سوالی ست که تاکنون برای انسان بی جواب مانده و پاسخ به آن باعث پیشرفت انسان در مسیر تکامل خود خواهد بود .

را ایجاب می‌کند تا بتوان گفت که جهان به فلان دلیل به وجود آمده است و اعتبار وجود آن بر آن است؟ یا علت است و برای خود مستلزم معلول است، آیا این دو علت، هر چه بیشتر باشد، معتبر است یا نه مواضع، و اگر اسباب متعددی وجود داشته باشد، آیا تعدد آنها ناشی از اشیاء وجودی است یا مربوط به یک امر است، آنگاه اموری هستند که اعتبار وجودشان منوط به شرطی است که قبل از آنها یا شرایطی وجود دارد و همه آن ها با هم متحد می شوند؟ اسم علت و چاقوی جراحی یک حکم است و علت یک حکم است. دیگری علت به خاطر خود به دنبال معلول است و شرط به خاطر خود مشروط را نمی جوید، پس علم مشروط به حیات است.


هستیخداآفرینشانسان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید