دیدار نیوز
دیدار نیوز
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

زن دوم بودن

من زن دومم
من زن دومم

متنی قابل تامل از تجربه زن دوم بودن و مشکلات همسر دوم بودن با تجربه زیسته زنانی از همین شهر را خواهیم خواند.

مهنازم، ۳۵ ساله

درسم رو خیلی وقته تموم کردم، پرستار سالمندم. کار راحتی نیست اما چاره‌ای جز انجامش ندارم. امشب شب یلداست، شوهرم گفته که این شب یلدا دیگه حتما در کنار من خواهد بود.

میز را می‌چینم، دانه‌های انار را در کاسه لعابی آبی دانه می‌کنم، تخمه، میوه، شربت و حافظ هم گذاشته‌ام. به ساعت نگاه می‌کنم شوهرم دیرکرده است اما من نمی‌توانم به او زنگ بزنم یعنی قرارمان از اول این بوده که همیشه او تماس بگیرد.

بی‌تاب می‌شوم جلو آیینه می‌روم تا مطمن شوم خودم را همان طور که او دوست دارد آراسته باشم. من شوهرم را کم و دیر به دیر می‌بینم نه اینکه به ماموریت کاری برود، نه! سهم من از او همین قدر است.

من می‌گویم یک پنجم، او شاکی می‌شود و می‌گوید یک سوم. سهم من از حضور او کم است اما سهم او، همه من است. بسیار دوستش دارم گاهی فکر می‌کنم او را مثل هوا نفس می‌کشم یعنی لحظه‌ای نیست که به یادش نباشم.

ساعت از ده گذشته عصبانی و غمگینم، می‌دانم دیگر نمی آید. ۴روز است که ندیدمش او همیشه کار دارد. دلخور می‌شوم که چرا خبر نداده نمی‌آید و مرا منتظر گذاشته است. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با عصبانیت پیراهن سفید گلداری را که دوست داشت از تنم بیرون می‌آورم. رژ لبم را با گریه روی صورتم پخش می‌کنم. شربت‌هارا که گرم شده‌اند درون سینک خالی می‌کنم و هندوانه را به سطل آشغال می‌ریزم. حس می‌کنم تکه‌ای ذغال در قلبم افتاده و بی‌وقفه می‌سوزد. به سه سال گذشته فکر می‌کنم. به اینکه هیچ شب یلدایی با من نبوده است یعنی تقریبا هیچ شبی نبوده است، هیچ سال تحویلی، هیچ روز تعطیلی، هیچ مسافرتی.

دلم برای خودم می‌سوزد. برای اینکه به خودم قدرت بدهم جملاتی را مرتب با خودم تکرار می‌کنم. تلفنم زنگ می‌خورد، اسم او را پارادایس ذخیره کرده‌ام. عذرخواهی می‌کند. همسرش برای شب یلدا مهمانی گرفته و فامیل را دعوت کرده است. گفت از موضوع خبر نداشته، غافلگیر شده و نتوانسته به بهانه‌ای بیرون بیاید و خبر دهد. گفت امشب نمی‌تواند بیاید و فردا هم نمی‌آید چون باید بچه‌اش را دکتر ببرد. چیزی نگفتم. دوست نداشتم صدایش را بشنوم. اسمش را در قسمت ویرایش گوشی‌ام به امیرحسین راد تغییر دادم.


عکسش را از روی دیوار برداشتم و در دفتر یاداشتم نوشتم: یک زن صیغه‌ای یک زن بی‌هویت است، همیشه در حاشیه زندگی اول شوهرش است، همیشه در اولویت دوم و چندم قرار دارد و حتی اگر سوگلی هم باشد، موقعیتش به حدی متزلزل است که هر آنی که زندگی اول شوهرش کوچکترین تهدیدی شود، زن صیغه‌ای به سرعت از سطح زندگی مرد زدوده می‌شود. این زن اگر عاشق شوهرش باشد و به خاطر خرجی و پول زن او نشده باشد، تحمل مشکلات زن دوم بودن سخت‌تر است چون هر روز که می‌گذرد قانع شدن به سهمی کمی که از او دارد، برایش دردناک‌تر می‌شود. نوشتم دیگر نمی‌توانم چونان علف هرزی که در کنار گندمی می‌روید، به زور جایم را بازکنم و هر آن منتظرم باشم دستی مرا از ریشه درآورد.

من او را بسیار دوست دارم اما برای ادامه دادن به چیزی بیشتر از عشق نیاز است. اوایل تحمل تنهایی‌هایم و دوری او اینقدر سخت نبود اما هرچه سنم بالاتر رفت و عشقم به او زیادتر شد، تحملم کمتر شد. مدت‌ها بود که می‌خواستم جدا شوم اما شهامتش را نداشتم. بعد از سه سال یادم رفته بود چطور بدون او زندگی کنم.

اینقد دوستش داشتم که گاهی با خودم فکر می‌کردم چطور سالهای پیش از او را زیسته بودم. اما الان توی این شب طولانی دی ماه، فکر کردم که دیگر تمام است، صبرم، تحملم و اشک هایم. تصمیمم را گرفته بودم. یک زن صیغه‌ای بودن به چیزهای زیادی نیاز دارد از جمله ایثار و فداکاری که از حقت برای دیدن و حرف زدن هر وقت دلت بخواهد با او بگذری، از حق داشتنش وقتی که بیماری یا دلتنگی یا هرچی، به صبر ایوب نیاز دارد که من نداشتم.

فکر کردم اینکه زنی تنها و با یک دنیا خلاء عاطفی و محرومیت‌های مختلف باشم بهتر است تا اینکه برای خاطری، آغوشی، بوسه‌ای، حرف محبت‌آمیزی، تمام روزها انتظار بکشم. چمدانم را باز کردم، عشق را چون پیراهن، شال، تاپ و روسری تا کردم اما بعد روسری را درآوردم، پنجره را باز کردم، باد سردی می‌وزید. روسریم را تکاندم، باد روسریم را و عشق را برد.

به آژانس زنگ زدم. به راننده گفتم از مسیری که می‌گویم به ترمینال برود. از جلوی خانه‌اش گذشتم. ساعت یک شب بود. فکر کردم امیر الان حتما در آغوش همسرش در حال دادن هدیه شب یلدا است. راننده که پسر جوانی بود شعری از علیرضا آذر را گوش می‌داد. از او خواستم صدایش را بلند کند: «تنهایی‌ام را شیر خواهم داد/ اوضاع را تغییر خواهم داد/ اندامی از اندوه می‌سازم/ با قوز پشتم کوه می‌سازم».

زرین تاجم، ۴۴ ساله

سردردم باز شروع شده اما جونی که این وقت شب برم داروخانه ندارم. فکر می‌کنم به خاطر ناله و نفرین‌های پروانه است که اینجور شد. پروانه زن اول شوهرم است. نه اینکه فکر کنید من از آن زنهای خانه خراب کن هستم نه به خدا. باید زن باشی تا بدانی همه زن‌هایی که زن دوم یا صیغه‌ای می‌شوند، هرکدام به دلیلی مجبورند.

البته حساب این دخترهای جک و جلف جدید که برای کندن پول از آدم‌های پولدار وارد زندگی‌شان می‌شوند، فرق دارد! شوهر من پولدار نیست. انباردار یک شرکت است. من را خواهرش به او معرفی کرد، او هم گفت چون من بیکارم و طفل صغیر دارم بیشتر برای رضای خداست که بامن ازدواج می‌کند و این که زنش ناسازگار است و چه و چه! زنش از ازدواجمان خبر داشت، دنیا را روی سر من خراب کرد که «زنک پتیاره فلان شده چرا زیر پای شوهر من نشستی! شما زنهای بیوه خانه خراب کن هستید! انشاءالله داغ بچه‌ات به دلت بماند». این کار هر هفته‌اش بود. به خانه من می‌آمد، مشتی فحش می‌داد و توهین می‌کرد و می‌رفت.

من چیزی نمی‌گفتم شاید چون ته دلم به او حق می‌دادم ولی خدا می‌داند که من هیچ دل خوشی از اون شوهرش که همیشه بوی گند سیگار و عرق می‌داد، نداشتم. فقط به این خاطر که سایه‌ای بالای سرم و بچه‌ام باشد و خرج تحصیلش را بدهد، زن دوم او شدم.

نگین هستم. ۲۵ ساله

دو سال پس از متارکه‌ام به تهران آمدم. خانواده‌ام بسیار ساده‌اند و در روستا زندگی می‌کنند. شوهرم ۲۰ سال از من بزرگتر اما پولدار بود. وقتی با ماشین خارجیش به روستا می‌آمد کیف می‌کردم. ازدواج کردیم البته که واضح بود با این اختلاف در همه چیز، خوشبخت نخواهیم بود اما برای من مهم فرار از این فقر و فلاکت بود.

شوهرم دائم‌الخمر بود. من قبل از ازدواج نمی‌دانستم. به عمرم هم مشروب ندیده بودم. گمانم روانی هم بود و به هر بهانه مرا به باد کتک می‌گرفت. می‌گفت چون من پیرم تو حتما با پسرهای جوان رابطه داری. جدا شدیم، از آنهمه ثروت، اندازه تف هم کف دست من به عنوان مهریه نگذاشت.

الان اما وضع‌ام خوب است. با پیرمرد دیگری آشنا شده‌ام. اینبار اما راهش را بلدم. مار خورده و افعی شده‌ام. آمدم شهر، خانه خواهرم، با همسایه‌شان دوست شدم و ازدواج کردیم از این موقت‌ها. ازدواج به اصرار او بود که می‌گفت باید حلال باشد وگرنه چند کلمه عربی بود و نبودش برای من فرقی نداشت.

می‌دانستم که زن دارد اما به درک که دارد. پس سهم من از رفاه و آرامش و پول چه می‌شود؟ چرا هرچه این مرد دارد باید متعلق به آن زن باشد؟ اصلا هم تمایل ندارم خودم را جای زنش بگذارم و عذاب وجدان بگیرم. خوبی‌اش این است که کم به خانه می‌آید چون از اینکه با او بخوابم چندشم می‌شود. خودش این را می‌داند برای همین هم زیاد پول می‌دهد. نصف پولها را برای خانواده‌ام می‌فرستم تا بتوانند در روستا خانه مناسبی بسازند.

مریم هستم ۳۰ ساله

زن دوم مردی 48ساله‌ام. شوهر من بسیار بداخلاق، بددهن و سلطه‌گر است. او سواد زیادی ندارد یعنی دیپلم هم ندارد. من خیلی از او می‌ترسم. با اینکه بیشتر روزها و شب‌ها خانه نیست اما من جرات نمی‌کنم از خانه بیرون بروم و همیشه احساس می‌کنم یک جایی ایستاده مرا نگاه می‌کند.

مادرم وقتی ۶سال داشتم مرد، پدرم بعد از سه سال ازدواج کرد. زن پدرم زن بدی نبود اما مرا نمی‌خواست. مجبور شدم با خواهر بزرگم که شوهرش توی یک تعمیرگاه کار می‌کرد زندگی کنم اما خیلی معذب بودم. مدتی کارهای مختلف می‌کردم و در خوابگاه خودگردان بودم. زندگی در آنجا هولناک بود.

شوهرم، مدیر من در محل کار است. برای من خانه‌ای رهن کرده که تنها دلخوشی من است، هر چند علی‌رغم اصرارهایم حتی توالتش را هم به نام من نکرد. صبح تاشب تنها هستم. نمی‌گذارد سرکار، باشگاه و هیچ جای دیگری بروم. خودش هم خانه نمی‌آید چون زن اولش بسیار سختگیر و کنترل‌گر است و شوهرم از او می‌ترسد. در هفته دو روز می‌آید با عجله با من می‌خوابد و می‌رود. ساعت ۶ غروب است. من با بغض دکمه‌های پیراهنم را می‌بندم، شوهرم زیپ شلوارش را بالا می‌کشد. به او می‌گویم چرا مثل فاحشه‌ها با من رفتار می‌کند؟ می‌آید، هروقت و هرجور که خودش دلش خواست با من می‌خوابد و مقداری پول می‌دهد و می‌رود. تازه پولی که می‌دهد اینقدر کم است که امکان پس‌انداز ندارم. با تغیر می‌گوید: باز شروع کردی! من از اول شرایطم را به تو گفته بودم. دیگه حقی برای غر زدن نداری!

می‌رود و غرغرکنان می‌گوید غذای امروز چرب بوده و سرگیجه گرفته است. گوشه مبل‌ها هم خاک دارد. می‌رود بدون حتی بوسه‌ای، حالم از بوسه‌ها و تعریف و تمجیدهای روی تختش بهم می‌خورد. واقعا هیچ مردی در رختخواب نامهربان نیست.




چند همسری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید