دیدار نیوز
دیدار نیوز
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ سال پیش

«شوگر ددی» و «شوگر مامی» پدیده جدید اجتماعی

این مطلب یک گزارش عادی خبری یا تحلیلی نیست، این داستان تجربه زیسته انسان‌هایی است که مدل زندگی کردنشان با آدم‌های دیگر متفاوت است،به نوعی دارای سبک زندگی و عشق ورزی منحصر به فرد خود می باشند.

شاید بپرسید چه تفاوتی یا چقدر متفاوت؟ بهتر است پس از خواندن این داستان‌های واقعی خودتان بررسی کنید و ببینید میزان تفاوت از کجا تا به کجاست و نکته مهم‌تر اینکه دوست دارید که شما جای شخصیت این داستان‌ها باشید یا اینکه اگر شما جای آن‌ها بودید چه می‌کردید؟ ممکن است این‌ها و ده‌ها موضوع و سوال دیگر در ذهنتان به‌وجود بیاید که برای آن جوابی پیدا نکنید، اما منطقی این است که به جای قضاوت کردن فقط فکر کنیم فکر...

این مطلب ماجرای انسان‌هایی را روایت می‌کند که زندگی با "شوگرددی" یا"شوگرمامی" را تجربه کرده یا می‌کنند؛ سبک زندگی‌ای که شاید هر کسی حاضر به تجربه آن نباشد، اما اینکه از زبان خود دختران و پسران بشنوید همه چیز شکل دیگری می‌شود.

تجربه اول/ سارا و صدرا / هنوزم دوستش دارم

"هنوزم دوستش دارم و هیچ کس جایی او را در زندگی من نخواهد گرفت"؛ این اولین جمله سارا است، او سال‌ها پیش زمانی که دختری ۱۹ ساله بوده با مردی که سن پدرش را داشته آشنا و به اصطلاح یک دل نه صد دل عاشق او می‌شود. سارا می‌گوید: من همه چیز را اولین بار با صدرا تجربه کردم. هر چیزی که فکرش را بکنید، بیرون رفتن‌های دو نفره، سفر، رابطه جنسی و ... اصلا هم از تجربه این ماجرا‌ها ناراحت نبودم.

البته صدرا کمی نگران بود و دلش نمی‌خواست که آسیبی به من برسد. صدرا استادم بود، دکترای ادبیات داشت و شعر می‌گفت. صدرا ۴۴ سالش بود و من ۱۹ سال، خیلی تلاش می‌کرد کار‌هایی انجام دهد که برای من جذاب باشد، عین ریگ پول خرجم می‌کرد، البته من نیازی نداشتم، چون وضع مالی خانواده‌ام خوب بود، ولی او مدام برای من هدیه می‌خرید.‌

نمی‌دانستم زن و بچه دارد، چون بهم گفته بود مجرد است و این اصلا خوب نبود و زمانی این را فهمیدم که عاشقش شده بودم. همین که ماجرا را فهمیدم خواستم این ارتباط قطع شود، اما صدرا مخالف صددرصد بود و می‌گفت این ماجرا خللی در زندگی‌اش ایجاد نمی‌کند. مدام می‌گفت عقدت می‌کنم، برایت خانه می‌گیرم، گویا زنش ایران نبود و با هم ارتباط خوبی هم نداشتند و به‌خاطر بچه‌هایشان با هم مانده بودند.

در این کش و قوس بودیم که دخترش به سراغم آمد از من دو سال بزرگتر بود؛ انتظار داشتم اتفاق‌های بدی بیفتد، اما نه با من دعوا کرد نه توهین، هیچ؛ فقط گفت بابام تا حالا با هیچ دختری نبوده؛ درست است که ارتباطش با مادرم اصلا خوب نیست، اما به خاطر ما با هم زندگی می‌کنند، گفت اگر تو بیایی وسط آبرویمان می‌رود، تو خودت دوست داری پدرت یک زن دیگر بگیرد آن هم از خودت کوچکتر؟ گفتم اصلا دلم نمی‌خواهد ازدواج کنم، اما پدرت اصرار به این کار دارد. گفت از پدرم جدا شو ...

به اینجا که رسید سارا سکوت کرد و به فکر فرو رفت؛ اجازه دادم کمی در گذشته غرق شود... بعد از چند دقیقه گفت: به دختر صدرا گفتم دوستش دارم. اما دیگر تصمیم گرفتم ماجرا را تمام کنم؛ تصمیم سختی بود، اما اجرایش کردم.

از سارا پرسیدم اگر دوباره چنین موقعیتی فراهم شود چه می‌کنی؟ گفت راستش را بخواهی اگر کسی با شرایط صدرا با همان جذابیت و مهربانی باشد حتما با او وارد رابطه خواهم شد و حتی ازدواج می‌کنم و لحظه‌ای تردید نمی‌کنم. راستش بعد از صدرا دیگر آن حس را تجربه نکردم

گفتم: پس اینکه می‌گویند حس اول دیگر تکرار نمی‌شود، درست است؟ سارا گفت: صدرا یک مرد پخته بود پر از مهربانی و محبت و البته خوش قیافه و جذاب بود. بعد از رابطه با صدرا، دو بار خواستم ازدواج کنم که رابطه اول بعد از سه سال به‌خاطر اختلاف خانواده‌ها به هم خورد و دومی هم یک ماه مانده به عروسی فوت کرد و همه چیز در من تغییر کرد و دیگر ازدواج نکردم.

چند وقت پیش برگه‌هایی که صدرا روی آن برایم شعر نوشته بود، پیدا کردم؛ خواندم، گریه کردم و همه را سوزاندم، دیگر دلم نمی‌خواست به گذشته فکر کنم، چون مدام خودم را سرزنش کردم که چرا آن رابطه عاشقانه را خراب کردم. روز آخر صدرا خیلی گریه کرد، گفت من واقعا دوستت دارم؛ نرو و بمان، اما به دخترش قول داده بودم؛ پرسیدم یعنی بعد از آن اصلا سراغت را نگرفت؟ سارا گفت: چرا تا یکسال زنگ می‌زد، پیام می‌داد، اما من بلاکش کردم. به سارا گفتم اگر یک سوال بپرسم ناراحت نمی‌شوی گفت نه بپرس، گفتم از صدرا خبری داری؟ گفت نه هیچی؛ البته دوست هم ندارم ببینمش. نمی‌دانم چرا گفتم اگر پیدایت کرد چی؟ گفت اگر می‌خواست می‌توانست، اما نکرد. احساس کردم ادامه دادن صحبت ممکن است سارا را اذیت کند به همین دلیل دیگر سوالی نپرسیدم؛ او هم دیگر ادامه نداد

تجربه دوم/ علی و مهین/ زندگی ام زیر و رو شد

علی، زندگی روبراهی دارد، چند سالی است نمایشگاه ماشین راه انداخته و حسابی اوضاع مالی‌اش تغییر کرده؛ چند سال پیش ازدواج کرده و حالا دو فرزند ۶ ساله و دو ساله دارد. با اصرار یک دوست مشترک علی تجربه‌اش را برایم این‌طور تعریف کرد.

"خیلی دلم نمی‌خواهد در مورد گذشته صحبت کنم، کسانی که از دور من را می‌دیدند فکر می‌کردند که همه چیز خیلی خوب است و به اصطلاح عشق و حال می‌کنم، البته اگر بخواهم بگویم روز‌های خوبی وجود نداشته دروغ گفتم، اما درستش این است که بگویم روز‌های خوب از روز‌های بد کمتر بود خیلی هم کمتر. شاید تا کسی زندگی با یک خانم مسن که سن مادرت را دارد، تجربه نکرده باشد، خیلی عجیب به نظر نیاید، اما قطعا برای کسی که در دل ماجرا باشد همه چیز طور دیگری است.

اما شاید بپرسی که ماجرا از کجا و چگونه شروع شد... ماجرا از یک مهمانی خانوادگی کلید خورد، مهین با خاله‌ام دوستی نزدیکی داشت، اولین بار بود می‌دیدمش، کل مهمانی مانند همه مهمانی‌ها گذشت، اما چندباری متوجه نگاه‌های سنگین روی خودم شدم و وقتی نگاه می‌کردم می‌دیدم که مهین سریع نگاهش را می‌دزدد. این اتفاق تا آخر شب چندین بار تکرار شد. موقع خداحافظی خاله‌ام از من خواست که مهین را به خانه‌اش برسانم.

قبول کردم و مهین هم مخالفتی نکرد؛ دقایق اول صحبتی بین ما رد و بدل نشد، بعد مهین از من پرسید چند سالته گفتم ۲۵ گفت: جدی، فکر کردم سن‌ات بیشتر باشد خندیدم و گفتم روزگار مرا پیر کرده است و لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت، اما تمام طول مسیر احساس می‌کردم که او می‌خواهد چیزی بگوید، اما تردید دارد.

پرسیدم شما چیزی می‌خواهید بگویید، نگاهم کرد و با سر جواب داد بله. گفتم بگویید می‌شنوم و همین جمله کافی بود که او سریع خواسته خود را مبنی بر ارتباط مطرح کند. از خاله‌ام شنیده بودم مهین وضع مالی خوبی دارد، شوهرش خیلی سال پیش فوت کرده بود و تنها دخترش در لندن زندگی می‌کند. اقرار می‌کنم که حسابی وسوسه شده بودم تا به خانه مهین برسیم سکوت کردم و او هم چیزی نگفت. رسیدیم به مقصد از من تشکر کرد و پیاده شد و گفت: می‌خواهی با هم یک قهوه بخوریم، مکث کردم و از ماشین پیاده شدم.

این شروع ارتباط من با مهین بود، انصافا خیلی هوای من را داشت هر وقت پول می‌خواستم بدون تردید به حسابم واریز می‌کرد. چند باری با هم بیرون رفتیم، اما نگاه مردم خیلی نگاه خوبی نبود خودمم احساس خوبی نداشتم فکر می‌کردم همه می‌دانند که ما هیچ نسبت خونی با هم نداریم، اما سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم.

رابطه ما داشت عمیق‌تر می‌شد و احساس مهین نسبت به من بیشتر و بیشتر و من اصلا این موضوع را دوست نداشتم و از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم این ماجرا را تمام کنم. خانواده‌ام شک کرده بودند، از من می‌پرسیدند با کسی ارتباط دارم و برنامه‌ام برای ازدواج چیست؛ این سوال‌ها و تصمیمی که خودم گرفته بودم سبب شد تا عزم خودم را جزم کنم و به این ارتباط پایان بدهم.

یک روز تصمیم گرفتم بروم و با مهین درباره پایان این ارتباط صحبت کنم، به اینکه بخواهم چه بگویم و چه نگویم خیلی فکر کردم و بالاخره دل را به دریا زدم و پیش مهین رفتم و گفتم که دیگر نمی‌توانم به این رابطه ادامه دهم و باید ازدواج کنم و خانواده‌ام هم به من شک کردند. برخلاف انتظارم مهین خیلی منطقی با این قضیه برخورد کرد بعد از صحبت‌هایم چند دقیقه‌ای سکوت کرد و گفت: خوشبخت باشی و رفت.

این را هم بگویم که عذاب وجدان گرفته بودم در مدت ارتباط به واسطه حمایت‌های مالی مهین توانسته بودم برای خودم کسب و کاری راه بیندازم؛ تصورم این بود که مهین سرمایه‌ای که داده را از من بگیرد، اما این طور نشد و حالا من صاحب همه چیز هستم و از مهین هم خبری ندارم.

تجربه سوم/ مینا و سید/ پول دارم، خوشبخت نیستم

چقدر به اصطلاحات «پیشونی نوشت»، «دست تقدیر» و «انگار خدا خواسته است» اعتقاد دارید، فکر می‌کنید سرنوشت آدم‌ها دست خودشان است یا واقعا این عواملی که اسم بردیم در زندگی‌شان تاثیر دارد؛ مینا سخت به این اصطلاحات اعتقاد دارد و می‌گوید: دست تقدیر زندگی‌اش را در مسیری قرار داده که نه راه پس دارد و نه راه پیش.

"وقتی از شهرستان به تهران آمدم، فکر می‌کردم اینجا ته همه چی هست و من راحت می‌توانم درس بخوانم، کار پیدا کنم و زندگی نسبتا خوبی برای خودم فراهم کنم؛ هر چقدر هم اطرافیان گفتند این طور نیست، قبول نکردم."

چند ماه اول هم ناامید نشدم و برای پیدا کردن کار به همه جا سر زدم از منشی دکتر گرفته تا فروشندگی در یک مغازه لوازم التحریری، اما به خاطر یک سری اتفاق‌ها نتوانستم این کارها را مدت زمان زیادی ادامه بدهم و مجبور شدم استعفا بدهم و بروم.

در یکی از روز‌هایی که ناامید در شهر قدم می‌زدم با سید آشنا شدم، او در مدت کوتاهی شد بزرگترین حامی زندگی من، با سید نزدیک ۵۰ سال اختلاف سنی داریم. او انسان بزرگ و وارسته‌ای است و همیشه حواسش به من است، برای اینکه از سربار بودن خانه این دوست و آن فامیل راحت شوم برایم خانه‌ای اجاره کرد و وسایل اولیه یک زندگی را خرید.

مرتب برایم خرید می‌کند، از خرید خانه تا خرید شخصی؛ اما این وسط یک چیزی مرا آزار می‌داد و آن هم این بود که من هر چه تلاش کردم نتوانستم به سید علاقه‌مند شوم من مثل همه دختر‌ها دوست داشتم با یک پسر جوان و امروزی ارتباط داشته باشم؛ این اتفاق افتاد و بالاخره آن کسی را که دوست داشتم پیدا کردم و ارتباط خیلی عاشقانه و خوبی با هم داریم، اما میان یک برزخ قرار گرفتم یعنی روزم را با پسر مورد علاقه‌ام می‌گذرانم و همه لذت‌ها را از او می‌گیرم و مجبورم شب‌ها را هم کنار سید به صبح برسانم.

سید انسان مهربانی است و اصلا مرا ناراحت نمی‌کند و اصلا هم دوست ندارم کاری کنم که او دلش بکشند. ماندم میان این برزخ، پول دارم، اما خوشبخت نیستم و خودم را سپردم دست تقدیر، چون نه می‌توانم عشقم را رها کنم نه سید را.

تجربه چهارم/ پریسا و مش رضا/ عاشقش شدم

این تجربه کمی با بقیه تجربه‌ها فرق دارد دختر قصه ما با هدف تحصیل در رشته وکالت بارو بندیلش را جمع می‌کند و می‌آید تهران، غافل از اینکه در این شهر شلوغ و پر هیاهو چیز‌هایی منتظرش است که فکرش را نمی‌کرد، پریسا ماجرای زندگی‌اش را از کمی قبل از آمدن به تهران گفت.

"خانواده‌ام خیلی با ادامه تحصیل موافق نبودند. با کمک خواهر بزرگترم در دانشگاه ثبت‌نام کردم. قرار بود رسیدم تهران خودم را به خوابگاهی نزدیک میدان انقلاب معرفی کنم. وارد خوابگاه که شدم یهو بند دلم پاره شد. احساس تنهایی مطلق کردم. خودم را به پیرزن خسته‌ای که پشت میز ورودی نشسته بود و چرت می‌زد معرفی کردم. برگی که روبرویش بود را ورق زد و گفت اسمت چی بود گفتم پریسا. دوباره ورق زد و گفت طبقه دوم اتاق ۶ تخت ۴ ساکم را برداشتم و خسته و ناامید از پله‌ها بالا رفتم. به در اتاق ۶ که رسیدم کمی مکث کردم نفس عمیق کشیدم و وارد شدم. اتاق نسبتا بزرگ و پر نوری بود که ۶ تخت داشت. نگاهم را در اتاق چرخاندم هنوز بقیه خواب بودند. آهسته ساکم را کنار اتاق گذاشتم و خزیدم روی تخت، از خستگی زیاد و بی خوابی شب قبل زود خوابم برد.

بیدار شدم به جز یکی از تخت‌ها بقیه خالی بودند؛ نمی‌دانم چند دقیقه‌ای رو تخت و به همان حالت بودم که صدایی گفت از کجا اومدی؟ نگاهش کردم و با لبخند گفتم ... گفت خوش اومدی اسم من زهرا است اسم تو چیه اسمم را گفتم و با هم دست دادیم و همین دست دادن آغاز یک دوستی عمیق.

کم کم با بقیه هم آشنا شدم و چند تا دوست هم در دانشگاه پیدا کردم، اما گاهی تنهایی مرا اذیت می‌کرد. دلم می‌خواست کسی باشد که بتوانم راحت با او صحبت کنم و حتی از احساساتم برایش بگویم. یکی از روز‌ها در برگشت از دانشگاه وقتی داشتم به تنهایی و دل تنگی خانواده‌ام فکر می‌کردم با صدا ترمز وحشتناک و صدایی که گفت خانم حواست کجاست به خودم آمدم؛ دیدم وسط خیابانم بقیه مردم هم از صدای ترمز برگشتند و مرا نگاه کردند چند ثانیه‌ای طول کشید که به خودم آمدم؛ خجالت کشیدم و از پیرمردی که از ماشین بیرون آمده بود معذرت خواستم با تکان دادن سرش بهم فهماند که معذرت خواهی‌ام را پذیرفته است. به سمت پیاده‌رو برگشتم ترسیده بودم. صدایی از پشت سرم گفت حالتان خوب است؟ برگشتم دیدم همان پیرمرد مهربان است با لبخندی که به صورتم پاشید کمی آرام شدم.

آن اتفاق شد آغاز ارتباطی که به دنبال آن بودم البته این را هم بگویم که روز‌های اول اصلا دلم نمی‌خواست که ببینمش حس خوبی نداشتم، اما مش رضا خیلی به من محبت می‌کرد. وقتی ماجرای زندگی‌ام را برایش گفتم محبتش به من بیشتر شد، برایم خانه گرفته و تمام هزینه‌های زندگی مرا می‌دهد، اما جالب است که بدانی الان حسم به مش رضا فرق کرده است، خیلی دوستش دارم دیگر سن زیادش، پیر بودنش و حتی چین و چروک‌های دست و صورتش اذیتم نمی‌کند. شرایط در عرض چند ماه تغییر کرد و حالا زندگی بدون او برایم سخت است خیلی سخت ...

پدیده شوگر ددی و شوگر مامی را نمی‌توان انکار کرد

جامعه ایران درگیر پدیده شوگرددی و شوگرمامی است و نمی‌توان آن را انکار کرد یا نادیده گرفت. این نظر مصطفی اقلیما، رییس انجمن علمی مددکاری اجتماعی کشور، محقق و استاد دانشگاه است که در گفت‌وگو با دیدار درباره رواج این اتفاق در ایران می‌گوید: این موضوعی که در جامعه ایرانی بروز و ظهور کرده است، سال‌هاست در کشور‌های اروپایی رواج دارد و زندگی کردن یک دختر جوان ۲۰ ساله با یک پیرمرد ۷۰ ساله نه تنها بازخورد بدی ندارد بلکه امر عادی تلقی می‌شود.

او می‌افزاید: در جامعه اروپایی اگر آن دختر با یک پسر جوان هم ارتباط داشته باشد باز هم کسی به او خرده نمی‌گیرد و این رابطه را زشت و بد نمی‌داند، ارتباط با مرد مسن برای دختر جوان یعنی امنیت و آرامش و حتی تامین مالی و ارتباط با پسر جوان هم برای نیاز‌های دیگر وجود دارد.

او با بیان اینکه در ایران هم دختران جوان سراغ پیرمرد‌های پولدار و دارای منزلت اجتماعی می‌روند، ادامه می‌دهد: قطعا این ارتباط در درجه اول برای رفع نیاز‌های مالی است، اما از آنجایی‌که زنان بیش از مردان احساسی و حساس هستند این ارتباط به رابطه‌های عمیق حسی می‌رسد و برای دختر ترک این رابطه بسیار سخت‌تر از مرد سن دار است.

اقلیما معتقد است: ۹۰ درصد زنان احساسی هستند و چنین رابطه‌هایی را هم می‌پسندند و تنها ۱۰ درصد از این رابطه‌ها به دنبال نیاز جنسی هستند، اما در مردان دقیقا این موضوع برعکس است یعنی ۱۰ درصد وارد رابطه حسی می‌شوند و ۹۰ درصد به دنبال برطرف کردن نیاز جنسی خود هستند.

رییس انجمن مددکاری اجتماعی کشور، اما در مورد رابطه زنان مسن و پسران جوان هم نظری متفاوت دارد و می‌گوید: رابطه بین زنان ۵۰ سال به بالا با پسر‌های جوان شکل دیگری دارد یعنی هر دو طرف می‌دانند که این رابطه عمری ۶ ماه یا یکساله دارد، برای همین اگر هر کدام از این رابطه خارج شوند که بیشتر هم پسر‌ها این کار را می‌کنند خیلی لطمه‌ جدی به کسی وارد نمی‌شود.

این محقق و استاد دانشگاه به واکنش‌های دختران بعد از تمام شدن رابطه‌ شوگرددی اشاره می‌کند و می‌گوید: دختران بعد از این اتفاق کمتر می‌توانند وارد زندگی جدی مشترک شوند یا زندگی موفقی داشته باشند، زیرا در زندگی جدید هم به دنبال کسی مانند فرد قبلی هستند و همین مساله سبب می‌شود زندگی آن‌ها با مشکلات زیادی همراه باشد.

او در پاسخ به این سوال که اگر خانواده‌ای متوجه چنین رابطه‌ای شد باید چه عکس العملی داشته باشد، می‌افزاید: تجربه نشان داده واکنش‌های تند و پرخاشگرانه نتیجه عکس داشته یعنی دختر یا پسر را به ادامه بیشتر این رابطه ترغیب می‌کند، بنابراین بهتر است پدر یا مادر راه دوستی با آن‌ها در پیش گیرند و با صحبت و نصیحت کردن آن‌ها را از عواقب این کار آگاه کنند.

اقلیما تاکید می‌کند: ما نمی‌توانیم جای آدم‌های دیگر تصمیم بگیریم. احساس داشتن به کسی یا عاشق شدن یک امر کاملا شخصی است و ما نمی‌توانیم فرزندانمان را مجبور کنیم که چه کسی را دوست داشته باشند، پس بهترین کار این است که به آدم‌ها اجازه دهیم خودشان با راهنمایی‌های درست شریک زندگی‌شان را انتخاب کنند.

شوگرددیشوگر مامیسبک زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید