این روزها بیشتر با مترو رفت و آمد میکنم. به محض اینکه پایم را روی اولین پله برقی میگذارم، سیل افکار به سرم هجوم میآورد. نمیدانم خاصیت مترو و حجم آدمهایی است که در یک دقیقه از جلوی چشمم عبور میکنند یا بخاطر فیلمهایی است که دیدهام!
قطار میرسد. کرور کرور آدم پیاده میشوند. همه عجله دارند و اصلا به این توجه نمیکنند کسی که کنارشان یا یک قدم عقبتر راه میرود، کیست. گیتها در هر دقیقه چند بار باز و بسته میشوند.
کرور کرور دیگر با رسیدن قطار سوار میشوند. آنها هم عجله دارند؛ عجله برای نشستن! اگر ننشینند چه میشود؟ راستش را بخواهید هیچ نمیشود! فقط نمیدانم چرا در ذهنمان بسته شده که نشستن بهتر از ایستادن است.
گروهی هم جلوی دستگاهها یا باجههای شارژ کارت در صف ایستادهاند. حتی آنها هم عجله دارند! خدا نکند کسی کارش به جای سی ثانیه، چهل ثانیه طول بکشد. آن وقت است که نوچها و نفسهای عمیق از سر بیحوصلگی در گوشش میپیچد.
تاحالا سوار مترو شدهاید؟ انگار که مسابقه دو باشد. صبحها میدوند که برسند سرکار، عصرها میدوند که برسند به خانه و استراحت کنند. در میان این دویدنها جای گون خالیست که از این نسیمهای رهگذر بپرسد: به کجا چنین شتابان؟
میان این جمعیت یک «من» هم وجود دارد که گاهی مثل بقیه در حال دویدن است برای به موقع رسیدن. اما گاهی وقت دارد تا کمی مکث کند و به تماشا بنشیند و هزار سوال بی پاسخ در ذهنش خلق شود.
چه شد که بشر اینقدر عجله کرد؟ چرا سرعت بالا رفت و صبرها کم شد؟ چرا انقدر میدوند؟ چرا دکمه مکث (Pause) ندارد این زندگی؟
و مهمترین سوال ذهنم: آخرش که چی؟
مترو برایم جهانی بزرگ است و هر آدمی که میبینم یک جرم آسمانی ناشناخته. شاید یک ستاره باشد، شاید یک سیاهچاله و شاید هم یک سیاره قابل سکونت! هیچکدامشان را نمیشناسم، نمیدانم در هوایشان میشود نفس کشید؟ روی خاکشان میشود قدم زد؟ اصلا آیا کسی در وجودشان زندگی میکند یا به جرم آسمانی غیر قابل سکنی تبدیل شدهاند؟
از ایستگاه مترو که بیرون میآیم، به خانه که میرسم، فضای مجازی را که باز میکنم، میبینم نه فقط مترو که سرعت زندگی بالا رفته. انگار یکی دستش خورده روی دکمه ×2 (دکمهای که سرعت پخش ویدیو یا صدا را دوبرابر میکند) و راه برگشتی هم ندارد.
حرفهای دنیای مجازی هم شده درباره هوش مصنوعی، NFTها، بیت کوین، برنامه نویسی، نرخ ارز، نوسان، بالا و پایین. نه که بد باشد،فقط یکم سرعت این حرفها زیاد است، جنسشان ضخیم است،به دل نمیسازد! انگار گیر افتادهایم در یک ایستگاه مترو و مدام در حال دویدنیم برای رسیدن. اما هیچوقت نمیرسیم.
اینها را گفتم که نشانتان بدهم چقدر جای «مکث» در زندگیهایمان خالی مانده. فراموشش کردهایم. دور شدهایم. فقط میدویم که برسیم اما...
میخواهم این روزها کمی بیشتر از مکثهایی که یادمان رفته بنویسم تا یادتان بیندازم زندگی کنید? میخواهم یک دکمه ×1 بسازم برای این زندگی. میخواهم از مترو پیاده شوم، یک گوشه بایستم و ساز بزنم. بدون اینکه برایم مهم باشد آدمها به کدام سمت میدوند و میخواهند به کجا برسند.