وقتی صبح بیدار شدم خیلی خیلی خیلی خسته بودم. کار شب گذشته منو خیلی خسته کرده بود. هوای آلوده را ببینم یا باز شدن رودخونه زاینده رود... اما به هر حال باید شروع کرد باید همیشه شروع کرد و این خیلی مهمه. آدم خوابیدن توی خونه نیستم برای همین بیرون میزنم. میام بیرون میام سر کار که حالم بهتر بشه و دلم گرم بشه. به اینکه من توی جامعه خودم ارزشمندم. حداقل به اندازه ای که در توانم هست میتونم تلاش کنم و تاثیر خودمو بذارم. الان که دارم مینویسم از یک توفان خارج شدم. از یک برخورد و از یک نا آرامی. یک جنگ بی فایده که این روزها انرژی منو به شدت کاهش میده.
وقتی تو اوج کار و توی اون زمان که به خودت میگی من میتونم و انجام میدم مهم نیست که دیده بشه یا نشه ولی من باید سعی کنم و همه وظایف خودممو انجام بدم، به همه کمک کنم و مفید باشم _ ولی یک دفعه یک اتفاق تمام توانت از بدنت خارج میشه، دیگه فصل فصل خوبی نیست و زمان زمان کار نیست...
کوهها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ