سردی سرشت خاراست. زندگی میدان جنگ شده. هر کس به سهم خود جایگاهش را متصور شده و در این میدان سوار بر اسب وحشی چهار نعل میتازد. من سعدی را خیلی دوست دارم. حکایتهای اون از زمانی که یکی از همکارام فایلهای صوتی خسرو شکیبایی را معرفی کرد، همیشه در گوش من زمزمه میشه.
به قول سعدی،
مردی از پیر دانا پرسید: "چه کنم از خلایق که هر گاه به زیارت من آمدند، تشویش مهمان جان و دل من شد؟" پیر گفت: درویشان را وامی بده و از توانگران چیزی بخواه!
گر گدا پیشروِ لشکرِ اسلام بُوَد / کافر از بیمِ توقّع برود تا درِ چین
با خودم گفتم عجب حرفی زده سعدی. جان کلام را گفته.
اما موضوع اینجاست که در مواجهه با این افراد پاسخها باید از قبل مشخص باشه. این خیلی مشکله که در میون این همه مشغله کاری و زندگی بتونه آدم همه اینها را به درستی انجام بده. من میگم: این جماعت برای کاری که انجام داده اند، همیشه منت گذارند و بر کاستی و جفا و بی اخلاقی، راه مغالطه و چون و چرا میگیرن. این آدم ها همیشه خودشون را میبینن. یک لحظه به تو فکر هم نمیکنن. فقط خود و منافع خود.
اینکه یک طرفه ما مشکلات خود را بپذیریم راه درستی نیست. تغییر دادن دیگران هم که میسر نیست، چون در یک مسیر بی پایان قرار میگیریم. مثل نابینایی که در چاه افتاده بود و چراغ طلب کرد که بیرون آید، پیرزنی به اون گفت: تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟!
بنابر این تنها تمرین رفتار متقابل میتواند راه گشا باشد. به جد به این رسیده ام که برخی را باید نادیده گرفت. همین آنها را شکنجه میدهد. اینکه دیده نشوند. حداقل دستاورد اون اینه که دیگه آسیبی از طرف اون نخواهم داشت. اما برای بعضی افراد که همواره با اونها در تماس هستیم چی؟ اونها مدام با ما در تماس هستند و تلاش برای برقراری یک رابطه صحیح باهاشون به سرانجام نمیرسه!!