دیر و زود
دیر و زود
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

قسمت دوم _ انگیزه ای نو

اینم شرکت ما بود
اینم شرکت ما بود


طبقه پنجم، یک مجتمع اداری شیک، کابینتهای پر از شکلات، کافی میکس، قهوه ...
این اولین اتفاق بود. در بدو ورود به شرکت جدید. همکارای جدید که قبلا در شرکت قبلی میشناختم و بعضی که تازه باهاشون آشنا شده بودم.
شاید همه شما توی زندگی کاری خودتون با افرادی آشنا شده باشید که از نظر سطح معلومات یک سر و گردن از همه بالاتر باشند. این اتفاق برای من هم افتاد و همکار قبلی خودم در شرکت جدید هم حضور داشت. البته میشه گفت که انگیزه من برای قطع همکاری با شرکت قبلی هم همین بود.
اخلاق اون خیلی خاص بود. یک بی تفاوتی به دنیای بیرون و در عوض یک انرژی فوق العاده برای ورود به یک چالش بزرگ داشت. یادمه توی شرکت قبلی ما به اون میگفتیم "خدا".
البته این یک اصطلاح بود و منظور ما "خدای معلومات" بود.
توی شرکت قبلی همیشه خدا شب ها میومد و تا صبح اونجا بود و من با یکی از همکارام برای درست کردن صبحانه برای خدا در رقابت بودیم. اسم این کار را هم گذاشته بودیم "قربانی برای خدا".
مثلا در بالاترین سطح این رقابت همکارم یک روز صبح برای صرفه جویی در وقت، یک تخم مرغ توی جیبش گذاشته بود و وقتی رسید سریع برای خدا قربانی کرد.
میدونید شاید به نظر مسخره بیاد، اما یک زیبایی سرگرم کننده بود برای ما و شاید ایجاد یک تفاوت در اون محیط بسته و خسته کننده.
یکی دیگه از بهترین لحظات زندگی من زمانی بود که خدا یک مسئله، یک داستان و یا یک تکنولوژی را توضیح میداد. وقتی شروع به تعریف کردن میکرد از موضوع تا مستنداتی که ارایه میکرد لذت بخش بود. به جرات میتونم بگم که همیشه چند ده سال از تکنولوژی روتین بازار جلوتر بود و اطلاعات جامع و کاملی داشت. وقتی توضیح میداد، اصلا متوجه گذر زمان نمیشدی و شوق توضیح دادنش هم بی تاثیر نبود یک دفعه میدیدم که دم دمای صبحه و من هنوز به خونه نرفتم.
یه چیز خیلی جالبی هم من احساس کردم و اون سکوت دم صبحه. معمولا شهر شب زنده دارا ساعت سه و نیم صبح تمام میشه و از سه و نیم تا چهار و نیم حدود یک ساعت سکوت عجیبی همه شهر را فرا میگیره. سکوتی که تا اومدن رفتگرای شهرداری و صدای جارو و سرویس کارگرا طول میکشه. این سکوت زیباترین لحظات زندگی بود.
بگذریم...
غیر از خدا، افراد دیگه ای هم توی اون شرکت کار میکردند که یا برنامه نویس بودند و یا گرافیست. هر روز هم به تعدادمون اضافه میشد. البته بعدها هم من فهمیدم که شرکت مال خدا نیست و غیر از اون، دو نفر دیگه هم شریک هستند.
اینجا بود که کار جالب شد. خدایی که شریک داشته باشه.... استغفرالله
توی اونها یک پسر جوون تر از ما بود که گفته میشد برای شرکت پروژه جذب میکنه..

رفته رفته آینده متصور شده درخشان و درخشان تر میشد تا این حد که خدا از ورود یکی از بزرگترین گرافیستهای نسل قدیم به شرکت خبر داد. کسی که وقتی دستشو بذاره روی کاغذ میتونه برای شرکت اعتبار کسب کنه...
همینطور هم شد و کسی که ما صداش میکردیم استاد به ما اضافه شد. یک مرد با موهای سفید و خوش تیپ که طبق گفته ها و شنیده ها وقتی دستشو روی کاغذ میگذاشت، یک دایره میکشید که هزار تا پرگار هم نمیتونست چنین دایره ای را رسم کنه و نهایتا اون دایره به یک کارکتر خیلی جذاب تبدیل میشد.
البته قرار بود استاد روزهای پنجشنبه به ما طراحی یاد بده که هیچ وقت اتفاق نیفتاد...
پروژه‌ها پشت سر هم وارد شرکت میشد و من هم در کنار هم تیمی های خودم، تمام تلاش خودمو میکردم. انگار قضیه یک مسابقه بود برای من. هدفم این بود که به مدیر قبلیم نشون بدم، اگه یه کم اعتماد میکردی من خیلی کارها را میتونستم سر و سامان بدم. برای خیلی از آدما کار کردن یک تفریح بود و برای من کاملا جدی.
همیشه اعتقاد داشتم کارمند بادقت و سریع خوب وجود داره، اما کارمند بادقت و کم سرعت خیر. برای همین همیشه سعی میکردم اول مشکلات را بررسی کنم و دقیق ترین و پر سرعت ترین راه را انتخاب کنم.
توی کوچه پس کوچه‌های ذهنم آینده را روشن میدیدم چون هر سه فاکتور موفقیت را توی نگاه همه میدیدم. پویایی، امید و سخت کوشی...

یادمه تعدادمون انقدر زیاد شد که دیگه جا برای همه نبود. همه با هم یک جا کار میکردیم و یک جا نهار می‌خوردیم و حتی شبها هم توی شرکت میموندیم خصوصا شب‌های ماه رمضون. چه شب‌هایی بود یادش به خیر تا سحر کار میکردم و سحری که مامانم برام گذاشته بود می‌خوردم و با دوچرخه به خونه میرفتم.
از خودم و کارم بینهایت راضی بودم با اینکه اطرافیان من همیشه پیشنهادهایی بهم میدادند که وسوسه انگیز بود اما من به کاری که انجام میدادم ایمان قلبی داشتم. با خودم میگفتم این راهی هست که از پس سختی اون روزهای روشنی هست.

برنامه نویسبی تفاوتیصرفه جوییقطع همکاریمحیط کار
سریال زندگی من...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید