سفر یک دعوت به خروج از راههای آشناست و وارد شدن به دنیاهای ناآشنا. آنجا، ما شاهد زیباییها و تنوعهای بیپایان طبیعت و فرهنگهای مختلف هستیم. سفر نه تنها ما را به مکانهای دورافتاده میبرد، بلکه به دلها و ذهنها نیز میرساند. سفر ممکن است به تنهایی یا با همراهانی وفادار آغاز شود، اما همواره با خود آدمی را به تنهاییها و خودشناسیهای جدید همراه میکند. سفر مدرسه اعجاب و تعجبهای بیپایان است. تا زمانی که سفر کنیم، درسهایی نو خواهیم خواند و به تبدیل شدن به خودِ بهتری ادامه خواهیم داد.در هر سفر، ما قدم به دنیایی نو میگذاریم و در عوض، دنیا نیز با زیباییها و رازهای خودش به ما خوشامد میگوید. سفر، خودِ یک داستان است، داستان زندگی که ما با هر پلهای از آن، صفحهی جدیدی از زندگی خود را باز میکنیم.
توی قسمت قبلی گفتم که جرقه زده شد. اما ذهن من جوری طراحی شده که از اون به بعد شروع میکنه به خاطره ساختن و تحلیل کردن .. و چه تحلیلی بهتر از اینکه آدم برای شروع زندگی مشترک با یک نفر برنامه ریزی کنه. کلا من همیشه دنبال رابطه با دوام هستمو به نظرم وقت گذروندن و رابطه با دیگران همیشه باید ارزششو داشته باشه. یه جمله ای بود که یکی از دوستام بهم گفت؛
بعضی افراد مثل قطار شهربازی هستند، تو را به هیچ جایی نمیرسونن، برمیگردونن سر نقطه اول... بنابر این هر وقت خواستم رابطه ای را شروع کنم سعی میکنم برای رسیدن به یک موقعیت مشخص باشه. البته که ازدواج به خودی خود یک فرایند پر چالش و پر ماجراست اما همیشه باید از یکجایی شروع کرد و من پا گذاشتم توی سرزمین عشق...
خلاصه شروع کردم به نشون دادم میزان علاقم بهش و اونم براتون بگم، دختر فوق العاده باهوشیه... هر چی بیشتر جلو میرفتم متوجه میشدم که خیلی خیلی باهوشه...
دختر قصه ما توی یک تیم تحلیل داده کار میکردند. خلاصه برای اینکه بهتر متوجه بشین، تیمشون داده خام از سازمان را جمع آوری میکردند و بعد از تحلیلهای پیچیده به یک سری اطلاعات تبدیل میشد. توی یکی از پروژه هاشون منم شرکت کردم و...
قبل اینکه براتون اینو تعریف کنم باید با یه شخصیت شما را آشنا کنم. فِ بِ یک پسر بسیار باهوش، پر انرژی و کار درست بود که توی این سفر قرار بود برای این تیم کار فیلمبرداری جلسات و عکسبرداری را انجام بده... خلاصه منم به بهانه کمک به اون تیم دختر قصه خودمو همراهی کردم..
جلسات چند مدل داشت که تعدادی از اونها اصفهان بود و یکی از اونها تهران... یادش بخیر واقعا... خلاصه یادمه یکی از جلساتی که اصفهان بود دختر قصه ما فراموش کرده بود لپ تاب بیاره و این شد که من مث چیییییییییییی پریدم و گفتم:
آیا لپ تاپ خود را فراموش کرده اید؟ آیا میخواهید در سه شماره به شما برسد؟ چاره کار منم و اینا.... خب باید نشون میدادم که من میتونم مرد داستان اون باشم...
خوشم اومد. وقتی پیشنهاد دادم، سریع قبول کرد و رفتیم لپ تاپو آوردیمو بعدشم یادمه شب با همکاراش آقای نون شین و خانومشون و فِ بِ که قبلا شرح دادم رفتیم بیرون...
دوران خیلی خیلی خیلی خیلی ..... خوبی بود....
اما جذاب داستان وقتی بود که باید میرفتیم برای جلسه تهران...
یادمه اون با دوستش رفتن و منم با فِ بِ با ماشین خودم رفتم. چون باید تجهیزات میبردیم، بهتر بود که با ماشین خودمون بریم و کلا با ماشین خودم راحت ترم من.... یادمه دم رفتن بود که دختر قصه من زنگ زد و گفت که اگه میشه پالتو منو از خونه بگیرین و برام بیارین.... این دیگه فرصتی بود که بتونم خانوادشو از نزدیک ببینم دیگه....
من رفتم که پالتو را بگیرم دیدم یه خانوم خیلی محجبه اومدن و پالتو را بهم دادن... اصلا باورم نمیشد که اون خواهر دختر قصه ما باشه... نه اینکه با حجاب کسی مشکل داشته باشم، هر کسی عقیده خودشو داره.. اما اصلا به دختر قصه ما نمیخورد....
پالتو را گرفتم و رفتم سراغ سوار کردن فِ بِ! وقتی سوار شد گفتم دادا قضیه کنکله کلا!!!
گفت چرا؟!!! گفتم بابا طرف خانواده خیلی مذهبی داره... منم نه اینکه کاری به مذهب کسی داشته باشم ولی خودم آدم مذهبی دوست ندارم...
فِ بِ گفت: ببین، خانواده تو هم مذهبین، حالا شاید به اندازه اونا نباشن اما وقتی که بخواین وارد فاز ازدواج بشین، دو تا خانواده مذهبی بهتر حرف همدیگه را میفهمم... دیدم حق میگه!!! البته ما اون شب خیلی حرف زدیم اما مهمتری و بهترین و تنها دلیلی که من محکم شدم توی تصمیمم همین بود... کلا برای قانع کردن من نیاز به صد دلیل نیست، یک دلیل محکم کافیه...
سعی کردم وقتی یکی دلیل محکم و قانع کننده میده سریع بپذیرم. هم کاهش چالش میشه و انرژی ذخیره میشه، همم راه درست انتخاب میشه دیگه چه کاریه؟
زدیم به جاده، توی راه گفتیم و خندیدیم. کلا فِ بِ خیلی خوش سفره... توی ماشین قلیون درست کرد و تا اونجا کلی حرف زدیم....
رسیدیم هتل و رفتیم اتاقمونو گرفتیم... یادمه صبحش یه کم دیر بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم شرکت... جلسه که تموم شد نون شین با خانومش، من و فِ بِ و البته دختر قصه، رفتیم و به پیشنهاد فِ بِ، یه استیک نابی خوردیم.
برگشتیم و هتل چون ما یک شب هتل داشتیم ولی دختر قصه نداشت، یک شب هتل گرفت که ما با هم بمونیم و فرداش یه سر سوسکی بریم شمال....
خلاصه شب دختر قصه توی گروه سه نفره خودمون شروع کرد به حرف زدن... سعی میکرد که منو مخاطب قرار نده... مخاطب هر دو ما بودیم... فِ بِ، اینجا خیلی کار جالبی کرد... توی گروه هیچی نگفت.... منم میدونستم که از قصد این کارا نمیکنه که ما دو تا بتونیم روبروی هم قرار بگیریم.. میگم کارش خیلی درسته....
خلاصه اون شب منو دختر قصه رفتیم بیرون از هتل و یه مقدار قدم زدیم... یادش بخیر... یه بارون نم نم میزد و ما توی پارک با هم صحبت میکردیم...
در مورد همه چیز... اینکه از زندگی چی میخواد، چه سرگذشتی داشته، چه هدفی داره و خلاصه حرفای جور وا جور دیگه...
خیلی لذت بخش بود. من اعتماد به نفسو توی چشماش دیدم. من اون شب فهمیدم که دختر قصه ما، قصه خیلی پر فراز نشیبی داشته... البته من قبلا داستان زندگیشو توی چند تا ویس شنیده بودم اما وقتی خودش به صورت زنده تعریف کرد برام حس غیر قابل وصفی داشت... لعنت به این ساعت که وقتی داره خوش میگذره، خیلی زود دیر میشه...
رفتیم توی اتاقامون. اون شب من نتونستم بخوابم. مدام توی فکر بودم. چیزایی که گفت. حرفایی که زد. خلاصه زندگی، کار همه چی...