و بازهم جابه جایی و بازهم اثباب کشی ولی اینبار به جایی که شروع داستان برای خیلی از افراد بود. شرکت جدید دارای چندین طبقه در یکی از سنتی ترین محله های اصفهان و در کنار پدر مدیر کل مجموعه و همکاران دیگر که اغلب مذهبی و یا نمای مذهبی بودند.
هر روز صبح مانند ادارات پوسیده دولتی بوی خیار و پنیر در نخستین ساعات کاری و بوی قیمه ریزه ظهر و نگاه های لبریز از حسادت و کنجکاوی سراسر مجموعه پراکنده شده بود. خود حاج آقا که پدر مدیر کل مجموعه بود راس ساعت دو نهایت صدای تلویزیون را جهت شنیدن اخبار بالا میبرد و ملازمان ایشان نیز به همین منوال همراهشان بودند که مبادا لحظه ای خبری از دید ایشان پنهان بماند و با نظرات معظم ایشان نیز کوچکترین زاویه ای نمیگرفتند.
یک نفر هم بود که هم مدیر دفتر بود و هم کودکان مدیر کل را نگهداری میکرد. همه کاره حاج آقا بود و قوانین را وضع و همه چیز را در اختیار خود میدانست و حالا با ورود ما جو مجموعه بسیار متفاوت شده بود. یادم هست که یکبار از شلوغی بسیار و ترافیک کاری نهار این بنده خدا را خوردم و چند روز بعدش که متوجه شدم عذرخواهی کردم. اما فهمیدم که دردسر بسیاری بوجود آمده و خلاصه داستان به این نحو بود که چندین سال بعد که من را دید با این خاطره شروع کرد که یادت هست که نهار من را خوردی؟
این جو سنتی نمیتونست تحمل کنه که مثلا یک خانوم توی راهرو با تلفن صحبت کنه! نهار به صورت جداگانه با یک ساعت اختلاف اول برای خانم ها و دوم برای آقایان بود و نهار هم باید توسط خودمون تهیه میشد. البته اینکه خانم ها اول بودند جای تعجب داشت اما اینکه دیگه خبری از آشپز ایتالیایی با کلاه آشپزی و آن همه وسواس نبود.
جالب ترین مردی که اونجا بود مدیریت آبدارخانه بود. کلا توی هر شرکتی شخصیت آبدارچی ها بسیار برای من جذاب بود. این افراد در تمامی بخشهای یک ساختمان حضور دارند و از بالا تا پایین یک شرکت را میشناسند. این مرد هم همیشه در پی داستانی بود که با گفتنش لبخندی بر لب افراد بیاورد که این اخلاق چون به من بسیار نزدیک است یک رفاقت خاصی بین ما برقرار بود که همواره جانب احترام را رها نکردم و همیشه احترام او را نگه میداشتم اما به عنوان مثال نوه های حاج آقا پدر مدیرعامل، با عناوین بسیار بدی او را خطاب قرار میدادند مثلا همیشه آب معدنی با مارک خاصی را مینوشیدند که اگر اشتباه خریداری میشد به شدت تذکر میدادند.
البته شاید این حرکت برای من خیلی عجیب بود و یک حرکت معمول توسط یک زبردست هست. اما این داستان برای شناخت بیشتر دید مسائل از طرف من نوشته شده و دیدگاه من از این برخوردها به هیچ عنوان حاکی از قضاوت جامع نیست تنها در مقام روایت است.
مورد عجیب دیگر آنجا این بود که حاج آقا پدر مدیر عامل برای مثلا نقد کردن یک چک به همراه همین آبدارچی با موتور به بانک مراجعه میکرد و یا با خودرو خود که یک زانتیا بود به کارهای خود میپرداخت. نکته جالب توجه این بود که پدر و پسر با سرعت بسیار زیادی رانندگی میکردند.
یادش به خیر یکبار که حاج آقا بزرگ از رمپ شرکت به تاخت به بیرون میرفتند، نزدیک بود دوچرخه سواری را به آن دنیا بفرستند. بیچاره پیرمرد دوچرخه سوار نمیدانست که جای شکایت نیست و حاج آقا بزرگ کارمندان بسیاری دارد و پس از چندی گله مندی وقتی دید همه طرف حاجی را گرفتند فشاری بر پدال دوچرخه خسته زد و با سرعت از آنجا دور شد.
شاید تا همین الان هم از خود میپرسد که چرا آن همه آدم در دم طرفداری آن پیرمرد را کردند و هیچکس پیدا نشد که برای رضای خدا جانب مرا بگیرد.
یکی از پسران حاج آقا بزرگ هم روحانی بود و در مسجد مجاور به عنوان امام جماعت نماز میخواند و دقایقی نیز موعظه میکرد به طوری که کارمندان قبل از اینکه موذن لا اذان ظهر را بگوید جوراب در جیب و آستین بالا زده و قطرات آب چکان از دست به سمت مسجد و صف اول هجومی میبردند که گویی نماز اوجب واجباتشان است. اما در بطن کار که وارد میشدی جز ریا چیز دیگری نمیافتی. البته بیراه هم نبود. اکثر آن جماعت هم اکنون مدیران هستند و جمعی زیردستشان در حال خدمت. اما بودند در این میان افرادی که صادقانه و بدون ریا خدمت میکردند.