مکالمه تلفنی مثل همیشه با یک حال و هوای معمولی شروع شد. احوالپرسیهای کوتاه، چند جمله درباره خانواده و بعد... همان مسیر همیشگی.
"اتفاقاً داشتم برای دکتر فلانی تعریف میکردم که پسرم چقدر موقعیتهای عالی داشت، اما گفت نه! من میمونم و به کشورم خدمت میکنم. اصلاً روحیهای که این بچه داره، همه حسرتشو میخورن."
خودم را روی مبل جابهجا کردم. توی ذهنم داشتم مرور میکردم که توی این کشوری که چند ماهی هست که زندگی میکنم چقدر رفتارها پخته و چقدر کیفیت آدمها بالاست. در اکثر مواقع حداقل تا جایی که اطلاعات من اجازه سنجش میدهد، مهارتهای بسیار بالایی وجود دارد. وقتی دارم درس میخونم همیشه به خودم میگم اگر من شبانه روز هم اطلاعات خودم را بالا ببرم بازم وقت برای این کار کم میارم. توی این کشور همه ساعت پنج صبح برای شروع زندگی به تکاپو میفتن و پیر و جوان همه در حال کار هستند. هیچ جایگاهی برای نمایشی کار کردن وجود نداره و ...
همچنان اون داشت از پشت تلفن حرف میزد و من این طرف غرق در این افکار بودم...
"راستی، ما دیروز یه جلسه خیلی مهم داشتیم. خیلی ترافیک کاری زیاده و آدمهای مهمی صف کشیدن تا با ما صحبت کنند. چالشهایی که ما با اون مواجه هستیم بسیار زیاده و اغلب دکتر میگه کاش از ایران میرفتم! منم بهش میگم انتخاب کن! تو خیلی راحت میتونی از ایران بری اما بمون و به کشورت خدمت کن"
جالب اینجاست که اینجور آدمها کم نیستند. در ابتدا آدم شک میکنه که شاید خودش ایراد گیر شده و کم تحمل. اما وقتی با آدمهای اینجا معاشرت میکنم میفهمم که خوب گوش کردن و خوب شنیدن و صحبت کردن بر اساس ظرفیتهای واقعی چقدر میتونه جذاب باشه