
قبل از سال ۱۳۹۳ کارم را با یک شرکت بزرگ ایرانی در حوزه لوازم خانگی شروع کردم. وظیفهی من ساخت یک وبسایت جدید برای شرکت بود. وبسایتی که قرار بود جایگزین نسخهی استاتیک و قدیمی آن شود. قرار بود همهچیز مدرن باشد، واکنشگرا و بر پایهی وردپرس.
اما هیچ اطلاعاتی از محصولات وجود نداشت.
من باید از نقطهی صفر شروع میکردم؛ از جمعآوری دادهها، تعریف دستهبندیها، تا تصمیمگیری دربارهی اینکه چه مشخصاتی از محصولات باید نمایش داده شود.
به سختی میشد اطلاعات دقیق به دست آورد، و هر قدم نیازمند پیگیری و پشتکار بود. اما کمکم وبسایت شکل گرفت و بخش محصولات جان گرفت.
با این حال، هر بار پس از مدتی، پروژه از من گرفته میشد و به تیمهای دیگری واگذار میگردید. آنها دوباره از صفر شروع میکردند. هیچوقت پشتیبانی یا بهروزرسانی منظم وجود نداشت.
آخرین بار، تیمی از تولید محتوا را هدایت میکردم. تلاش میکردیم اطلاعات محصولات را همیشه دقیق و بهروز نگه داریم، دادهها را استاندارد کنیم و ساختار محتوایی درستی بسازیم.
اما بخشهای دیگر وبسایت، هرگز رشد نکردند. نتیجه این شد که وبسایت، تنها بخشی برای نمایش محصولات بود؛ بیجان، بدون روح، بدون توسعه. توسعه فقط یک فایل با یک چارت قول آسا به زبان انگلیسی بود که فقط خوندن اون همه قسمت توی اون، ساعتها زمان میخواست...
چشمهای بچه های تیم من در چشم خانه به من خیره میشد، که آخر این کار چه میشود.
در بخش پروموشنها اما دستم بازتر بود. اسلایدرها را با دقت میساختم، لایهبهلایه، واکنشگرا و منظم، تا تجربهی کاربری خوبی ایجاد شود.
قصد تعریف از خودم را ندارم؛ فقط میخواهم بگویم در همان بخش کوچکی که در اختیار داشتم، همیشه سعی کردم همهچیز تمیز و دقیق باشد. اما وقتی سایر بخشها توسعه پیدا نمیکردند، کارِ من هم کوچک به نظر میرسید.
مدیران ارشد فقط خروجی کلی را میدیدند، نه تلاشهای پنهان در پشتصحنه.
بارها چارتها و برنامههای توسعه نوشته شد، همهچیز روی کاغذ مرتب بود، ولی هیچکدام اجرایی نشد.
امروز، پس از دو سال از کنارهگیریام و یک سال پس از مهاجرتم، دوباره به وبسایت سر زدم.
صفحات 404، متنهای پر از غلط املایی، رنگهای ناهماهنگ، ساختاری ازهمگسیخته و متنهایی کپیشده که بیهیچ نظمی در صفحه پاشیده شدهاند.


نمیخواهم کسی را نقد کنم. فقط این بازدید، مرا به فکر فرو برد، اینکه چقدر زمان، انرژی و دقت صرف کاری شد که میتوانست مسیر متفاوتی داشته باشد، اگر استراتژی و استمرار وجود داشت. همه زحمت میکشیدند اما خروجی در حد انتظار هیچکس نبود (به درستی)
به خاطر کمالگرایی، همه کارها دیر انجام میشد. من این ضرب المثل را استفاده میکردم
ما یک چایی زعفرونی توی استکان کمر باریک با سینی نقره و قندون پر از پولکی و قند یزدی آماده میکنیم، ولی چایی سرد. تازه وقتی چایی را میدیم که دیگه کسی چایی نمیخواد. هر کسی توی لیوان پلاستیکی یه چایی جوشیده شده خورده...
در نهایت، این تجربه برای من درسی شد دربارهی ارزش ساختار، برنامهریزی بلندمدت و ثبات.
دردناک است، اما واقعی:
در جایی که ساختار، با یک امضا یا سلیقهی لحظهای میتواند نابود شود، عمرِ آدمها صرف بازسازی چیزهایی میشود که هیچوقت به بلوغ نمیرسند. این هم رفت در کنار وبسایتهایی که یا پشتیبانی آن از من گرفته شد به خاطر هزینه ای که مالک تمایل به پرداخت آن نداشت، که پسرش کمی وردپرس بلد بود، که نهایتا هیچ اثری از آن نیست. رفت کنار وبسایتی که بیش از چهار نفر همزمان نظر میدادند و در آخر به نتیجه نرسید، یادمه پشت سرم گفتند این پسر پولهای ما را گرفت و هیچ کاری نکرد. رفت کنار وبسایتی که طراحی کردم در سه زبان و مالک دامنه را تمدید نکرد و بعد از چهار سال تماس گرفت که وبسایت من نیست...
امروز فقط میماند تأملی آرام، و افسوسی صادقانه.
چون در این ساعت، هیچکس حال شنیدن نقد ندارد.