نمیدانم، شاید من هنوز هم در همان زمانی که تنها سلاحم برای دفاع، گریه بود زندگی میکنم
گوش های من تویه پارک بزرگی، جا مونده اند اونها صدای باد و بهم خوردن میله هایه پوسیده تاب رو میشنون اون ها هنوز هر موسیقی و صدایی رو پس میزنن
من روز ها و شب رو به امید بزرگ شدن سر کردم و خوشبختی رو درست درجایی میدیدم که بتونم حرف بزنم و کسی حرف هام رو بشنوه
از یه جایی به بعد دیگه نمیشه از ترس ها فرار کرد
من در رقابت با همه باختم و درست ضعیف تر از همیشه ام
اره من بزرگ شدم؛ دنیا بزرگ شد و من گم شدم
بزرگ شدم اما هنوز هم کلمه ای برایه صحبت ندارم
ما بزرگ شدیم اما هیچ چیز انطور که باید نیست
دیگه مطمئنم که دنیا زیبای نداره پر از زشتیه و دیگه توقعی نیست
و من قانع تر از همیشه و چه خونسردی غم انگیزی ...