نمیدونم چی بنویسم، شاید فقط چشمام از حروف جداجدایی که کلیک میخورن و اینجا تایپ میشن زده شده.
تنها چیزی که الان خوب میدونم اینه که دلم یه صدا، یه لحنِ عاطفی، شاید کمی لهجه میخواد. طوری که به دل بشینه، و گوشهام از شنیدنِ حرفاش فرار نکنن.
شاید فقط آسمون تیره شب و قالیچه رویه حیاط مادربزرگمو یه چایی سبز تو فنجونای گوگولی(از اون پافیلیا) یه دردودل عمیق با خانواده، گل بگیمو گل بشنویم.
رویای قشنگیه، غرقش بودم که یکدفعه دیدم تویه هوای سرد اتاقم دارم خفه میشم...