شهیدمحسنحججی ?دوسه ماه قبل از اعزامش مثل همیشه من و محسن را صدا زدند برای تست آمادگی جسمانی. باید دوی سههزار و دویست متر میرفتیم.? بین راه گفت: "حجی آشخوری میکشن!" گفتم: "بیا این دفعه کمتر بدویم تا سری بعد ما رو انتخاب نکنن!" سوت شروع که زدند خرامان خرامان راه افتادیم.? هنوز گرم نشده بودیم که گفت: " ول کن بیا بدویم." پرسیدم: "چرا؟"? گفت: "میدونی رفتم برا سوریه اسم نوشتم. می ترسم نمرهم پایین بیاد همین رو عَلم کنند."? روزی که آمد خداحافظی برای اعزام دست انداختم دور گردنش و گفتم: " دیدی آخر راهی شدی؟" دستش روی کولم بود که گفت: "توروخدا دعاکن مشکلی پیش نیاد!"? گفتم: "خیالت راحت فقط رفتی حرم حضرت زینب دعام کن؛ یه دونه پرچم هم برام بیار." چشم انداخت توی چشمم و گفت: " من که دیگه برنمیگردم!"? رو ترش کردم: " تو بچه داری دلت میاد؟"? دستش را زد به گردنش و گفت: " این رو میبینی؟ بابِ بریدنه!"? برگرفته از کتاب سربلند صفحه ی ۲۴۰-۲۴۱