روزی دختر پادشاه دراثر حادثه ای قدرت تکلم خودش رو از دست داد وهمه طبیبان از مداوای اون ناتوان مونده بودند تا اینکه یه نفر ادعا کرد میتونه مداواش کنه .اطرافیان خواستن منصرفش کنن چرا که پادشاه عصبانیه و اگه نتونه دخترشو مداوا کنه ممکنه که اونو بکشه .اما اون اصرار داشت که میونه .تا اینکه رسید به قصر پادشاه .خواست بادختر تنها باشه و بقیه پشت در منتظر .شروع کرد بادختر پادشاه صحبت کردن وگفت که میخواد براش یه قصه تعریف کنه و نظر دختر رو درباره قصه ازش بپرسه شروع کرد و.گفت»،سه نفرداشتن سفر میکردن.یکی خیاط .یکی نجار .یکی هم عارف.شب از راه رسید و از ترس راهزنان قرار شد نوبتی کشیک بدن و بقیه بخوابن.اول نجارهبیدارموند .برای اینکه حوصلش سر نره با یه تنه درخت مجسمه یه خانوم زیبا رو تراشید تا اینکه نوبت نفر بعدی رسید.خیاطه پاشد و دید که نجار چه هنری به خرج داده .اونم هنرخیاطیش رو به رخ کشید و برای مجسمه لباس زنانه زیبایی دوخت و تنش کرد .تا نوبت عارف رسید .اون پاشد و گفت یا خدا این خانومه کیه .چی میخواد اینجا .رفت جلو و دید که مجسمه است و دوستاش هنراشونو خرج مجسمه کردند .گفت خدایا من که هنری ندارم .خواهش میکنم به این مجسمه روح بده و منو پیش دوستام شرمنده نکن بزار منم یه حرکتی کرده باشم .نماز خوند و دعا کرد .خدا اجابت نمود و به مجسمه روح دمیده شدو شد یه خانوم زیبا و با وقار .صبح شد و سه تایی معجزه ای که اتفاق افتاده بودرو دیدن .هرسه درصدد ازدواج با اون خانوم بر اومدند.حالااون خانوم به کی میرسه .نظرشما چیه .....ادامه دارد