بنیاد نیکوکاری دست های مهربان
بنیاد نیکوکاری دست های مهربان
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

امید را برای کودکان بی‌سرپرست ببافیم

زن جوان به همراه پسر کوچکش که برای دیگران فقط یک کودک بی سرپرست محسوب می‌شد هر روز صبح به مترو می‌رفت و شال‌هایی که تا دیروقت می‌بافت را به مسافران می‌فروخت.

پای حرف‌های زن که می‌نشستی و از سرگذشت آن کودک بی سرپرست که می پرسیدی آهی می‌کشید و می‌گفت: در خانواده‌ی ما ازدواج زودهنگام اجباری بود. فکر می‌کردند دختر در همان اوایل نوجوانی بزرگ شده است و آینده‌اش تنها در ازدواج است و بس.

زن جوان اگرچه پدر داشت اما درست مثل یک کودک بی سرپرست بزرگ شد. شب خواستگاری، پدرش فقط یک جمله گفت و آینده‌ای مبهم برایش رقم زد. در حالی که از پای بساط بلند شده بود و لبخند سرخوشانه‌ای به لب داشت به دخترش گفت: «برو وسایلت را جمع کن!» بعد به رفیق گرمابه و گلستانش اشاره کرد و ادامه داد: «با رحمت برو به خانه‌ی بخت». خانه‌ی بخت! چقدر طعنه‌آمیز!

با همین حرف پدر، زن رحمت شد! کسی که از پدرش هم معتادتر بود هم پیرتر. مدام یاد حرف مادرش می‌افتاد که می‌گفت: «کار زن تحمل کردن است». کار زن تحمل کردن است اما کار یک کودک بی‌سرپرست چیست؟ آیا کودک می‌تواند مثل یک زن، تحمل کردن را یاد بگیرد؟

یک سال بعد از ازدواج مادر شد؛ نام پسرش را امید گذاشت. با آمدنش انگار امید به قلب زن جوان برگشت. از همان روزهای اول تولد امید تصمیم گرفت تغییری ایجاد کند و نهایتاً رحمت را به‌خاطر امیدش ترک کرد. نمی‌خواست امید هم مثل پدرش بشود. خرت و پرت‌هایش را جمع کرد و به خانه‌ی پدر برگشت. پدر او را نپذیرفت اما با دیدن امید، دلش به رحم آمد. زن جوان فکرش را هم نمی کرد دران دل سوخته و سنگی، رحم و عاطفه‌ای مانده باشد اما اندکی عاطفه در قلب پدر مانده بود به همین دلیل توانستند آنجا بمانند.

زندگی زن جوان و امید به سختی می‌گذشت. نمی‌خواست امید هم مثل پدر و شوهرش بار بیاد؛ جمعه شب‌ها چند شال را نذر سلامتی‌اش می‌کرد؛ همیشه به امید می‌گفت: «دلم به این نذرها گرم است» و یک روز، خداوند مهربان نذرهایش را اجابت کرد؛ روزی که مادر امید با زنی مهربان آشنا شد. آن روز مادر امید زودتر از خواب بیدار شد و به مترو رفت. هوا گرگ و میش بود. در همان دقایق اولی که روی پله های ایستگاه بساطش را پهن کرد یک زن میانسال مهربان، با لباس اتو شده و عطر خوش کنارش نشست و تعدادی از شال‌ها را زیر و رو ‌کرد. از قیمت شال‌ها پرسید. چند شال برداشت و جویای احوال فروشنده شد.

مادر امید که گویی کسی را یافته بود تا درد دلش را بشنود سفره‌ی دلش را برای او باز کرد. انگار مدتها او را می‌شناخت. انگار به او اعتماد داشت. مشکلاتش را برای زن مهربان شرح داد اما توقع کمک نداشت. او فقط یک گوش شنوا می‌خواست. با این حال زن مهربان پس از شنیدن حرف‌های مادر امید یک شماره تلفن به او داد و گفت امروز عصر به من زنگ بزن. زن مهربان گفت: «برای شرکتمان کسی را می خواهیم که مورد اعتماد باشد. بارها تو را در این خط دیده‌ام. می‌خواهم به شرکت معرفی‌ات کنم؛ هم برای شرکت ما خوب است هم برای تو که می‌توانی کمی به زندگیت سر و سامان دهی».

مادر امید بلافاصله و با خوشحالی پیشنهاد زن را پذیرفت. گویا نذرهایش جواب داده بود.

روز بعد به شرکت رفت و همان روز به عنوان نیروی خدمات استخدام شد. حالا امید به مدرسه می‌رفت و دیگر نیاز نبود با مادرش دستفروشی کند. نذر آنها برآورده شد اما نذر امید برای همیشه پا برجا ماند. هر پنجشنبه پول چند شال را به چند خانواده نیازمند می‌داد. او با این کار، مهربانی را دست به دست می‌کرد تا امید مادرها همیشه پابرجا بماند.

کودک بی سرپرستسرپرستی کودکخیریه دستهای مهربانخیریهکمک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید