سیدمهدی
سیدمهدی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

پادشاه باروت ! داستان یک پادشاهی (پارت اول)

همه چیز از یه سفر تجاری شروع شد

جایی که من نگهبانی میدادم و وظیفه حفاظت از کاروان رو داشتم

بار کاروان بسیار مهم و حیاتی بود ! .

بارکاروان باروت و اسلحه بود

چیزی که قلب ادمو سوراخ میکنه

به ما حمله شد چیزی که اصلا انتظارشو نداشتیم !

نه راهزن بودن نه دزد واقعا غیر قابل باور بود!

از طرف نیرو های پادشاه به ما حمله شد

خیلی ها کشته شدن اما...

من توانسته ام مقداری از بار کاروان را با خود ببرم و فرار کنم !

البته مطمئن بودم دنبال من نمیان

چون بار بسیار بی ارزش تر از غارتشون بود

به یه روستا رسیدم نمیدونستم کجام !

وارد روستا که شدم مردم بسیار ناراحت بودن

گویا مالیات گیر ها داشتن به روستا میشدند

اونا وارد روستا شدن چند نفرو کتک زدن واذوقه و مقدار زیادی سکه داشتند

به مردم بیچاره نگاه کردم تعداد شون زیاد بود و

تعداد مالیاتی ها هم کم بود اما مردم از اونا میترسیدن

تصمیم گرفتم که یه کاری بکنم

چند تا اسلحه برداشتم از توی بارم و دادم به یه عده و بهشون گفتم نترسید !

شلیک کنید !

واقعا نمیدونستم چرا این مردم از یه عده بزدل اینهمه میترسیدن !

چند تا از مالیاتی ها کشته شدن و چند نفر پا به فرار گذاشتند !

اما مطمئن بودم باز برمیگردن !

به روستایی ها گفتم باید اماده باشید !

زیرا اونا باز برمیگردن و با تعداد بیشتر هم بر میگردن

اسلحه ها کافی نبود اما میشد یه کاری کرد !

چند تایی روی دیوار و چند تایی هم روی پشت بام ها مستقر شدند

زمانی که سربازا دوباره به شهر بازگشتن تعدادشون بیشتر شده بود

تقریبا برابر بودیم

چیزی که ماداشتیم عنصر غافلگیری بود!

از روی پشت بوم دو تا شو نو زدیم

تا بیان به خودشون بیان تفنگ ها رو پر کردیم و ۲ تاددیگه رو زدیم

فقط ۴ تا دیگه مونده بودن که با کشته شدن ۲ تا دیگه اشون اون دو نفر دیگه فرار کردن

باید روستا رو تقویت میکردیم و اماده حمله های بیشتر میشدیم

تعداد افرادی که به ما پیوستن زیاد شد و به ۱۳ نفر رسید که تقریبا کل مردان روستا به ما پیوسته بودند

اما اسلحه زیادی نداشتیم برای

همین شبانه به کاروان حمله کردیم و بیشتر باروت ها و اسلحه ها رو برداشتیم

حالا دیگه چیزی کم نداشتیم

فقط مشکل اذوقه بود باید اذوقه چندین هفته رو تامین میکردیم

ممکن بود نتونیم بعدا اذوقه تامین کنیم

به جنگل رفتیم و توانستیم چندین اهو شکار کنیم که به نظرم کافی بودن

با قوای جمع شده ‌تصمیم گرفتیم که روستا های دیگه رو هم بزیر نظر روستای خودمون کنیم

در نزدیکی روستا یه پل بودکه کنترلش خیلی اهمیت داشت برای همین روستای نزدیک پل رو باید تحت نظر میگرفتیم

حالا با زور یا بدون زور

به روستا رفتیم و به روستایی ها گفتم که اگه تسلیم بشن کاری باهاشون نداریم و میخواهیم اونا رو از حاکم نجات بدیم

اونا قبول کردن

ما توانستیم ۴ روستا روتصرف کنیم و تعداد افرادمون رو به ۴۵ نفر برسونیم حالا بعیید میدونستم خود حاکم هم بتونه دربرابر ما مقاومت کنه

روستای مرکزی رو بزرگ تر کردیم و پس از اینکه تعداد مون به ۶۰ نفر رسید دیگه مانعی برای کشتن حاکم ندیدم

به مقر حاکم رفتیم تعدادشون کمتر از ما بود و توانستیم خیلی راحت مقر رو تسخیر کنیم

پس از تسخیر کردن مقر و جمع اوری غنائم و اذوقه ها کل مقر رو اتش زدیم تا اثری از حاکم نماند.

روستای مرکزی رو بزرگ تر و بزرگ تر کردیم

حالا اثری از حاکم نبود بین روستا ها یک راه ارتباطی ساختی تجارت اغاز شد

برای اینکه از روستا های دورتر هم با ما تجارت کنند تصمیم ب تصرف روستا ها گرفتیم

حالا ۱۲ روستا در اختیار ما بود و رشد اقتصادی باعث شد سربازان من بیشتر شود

حالا من فرمانده بودم و روستا ها را کنترل میکردم

سعی میکردم بامردم مهربانی کنم و مالیات کمتری از انها بگیرم

حال باید از این فراتر میرفتیم

پس از خرید اسلحه و باروت و مسلح کردن افراد با ۹۰ نفر از سربازان برای تسخیر روستا های بیشر روانه شدیم

پس از تسخیر چند روستا بامخالفت شدید حاکم اون منطقه روبه رو شدیم برای همین به مبارزه پرداختیم و توانستیم امنیت روستا ها را بالا تر ببریم حالا باید منطقه رو از شر حاکم ها خلاص میکردیم


پارت دوم به زودی منتشر میشود!

منبع

پارت های بعدی به زودی منتشر میشوند

برای اینکه زودتر قسمت های بعدی را بخوانید

این صفحه را دنبال کنید و به این جا مراجعه کنید:منبع رمان

.......



رمان جدید
فیزیک ده ها فرمول دارد ، اما موفقیت فقط یک فرمول دارد :تلاش+امید 1385/6/16
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید