خیلی وقت ها حس می کنم هنوز بچه ام
مثل وقتی که دلم می گیره و میرم می نشینم گوشه ی اتاق و ساکت و بی حرف می شم
یا وقتی با یه چیز خیلی کوچیک خوشحال می شم و ذوق زده و اون رو زود با بقیه تقسیم می کنم یا وقتی همه دلخوریم رو از آدم ها زود فراموش می کنم و حتی متهم می شم به داشتن حافظه ضعیف ...
یا اکثر وقت ها که هرچی توی دلم هست و توی فکرم، راحت می گم ...
اما کاش دلم به اندازه ی بچه ها پاک بود و فکر هام کمتر و راحت تر یاد می گرفتم .
بودن با بچه ها به همه انرژی میده و الان جای اون انرژی پاک توی وجود من خالیه ...
خدا هم توی وجودم کم شده : هروقت با اتهام زندگی رو زیرسوال می برم و می گم کاش جور دیگه ای بود پر از ناسپاسی می شم خدا انگار خونه ی دلم رو ترک می کنه...اونوقت در جواب حالت خوبه باید یه دروغ بزرگ بگم و عذاب وانمود کردن به قوی بودن و بکشم ... یک روز از همین روزها یه قرار عاشقانه بذارم و دعوتش کنم تا دوباره مهمونم بشه ....خدا
خدایا به قلبم ایمان بده هیچ چیز به اندازه ی تردید و شک عذابم نمیده کمک کن تا یقین داشته باشم به انتخاب راه های تازه ... به روحم توان بده ترس نقطه ی مقابل ایمان هست ...
دلتنگ بچه های مدرسه ام دلم هیاهوی بازی هاشون رو می خواد وقتی میومدن سراغم که برم میانجیگری یا وقتی مسابقه هاشون و می دیدم.......وقتی با بچه ها شعر می خونم انگار حس گرم نگاهت رو به قلب منم میندازی ...چشمامو می بندم می بینم دارم با بچه ها می خونم : خدایا آفتاب و آب از توست ستاره آسمان مهتاب از توست ...
هفته پیش مراسم بزرگداشت روز معلم را به دعوت مدیر مدرسه رفتم و بدون بچه ها مدرسه واقعا حس خوبی نداشت.
وقتی پر انرژی باشم و پرشوق
یا وقتی خسته باشم و غمگین ؛
فرقی نمی کنه دلتنگ باشم یا دلشکسته ،
معصومیت اون فرشته ها حالمو بهتر می کنه
بدون اینکه بفهمم چقدر زمان گذشته غرقم می کنه ...
بچه ها زلال هستند مثل آب
وسیع اند مثل آسمون
و روشن مثل آفتاب اند .
باتوام هر روز و از تو عشق می گیرم خدایا به کودکی که نمی توان برگشت بگو غصه هایم بزرگ نشوند ...