دوخاطره ی بانمک که خودم با یادآوری شون خندم می گیره
?مثل هر روز غروب مامانم نون محلی درست کرده بود ازهمون بچگی خیلی غذا دادن به پرنده و ..دوست داشتم و دارم .نمیدونم چندسالم بود یا کلاس چندم بودم ولی خیلی ریز بودم نون تازه و گرم دستم گرفته بودم میخوردم بعد رفتم یه کمم به مرغ و جوجه ها و بوقلمون هایی که داشتیم بدم دور نون زیاد برشته نبود ریزریز کردم ریختم براشون. بعد یه ژست مثل پیرمردای متفکر گرفتم دستامو گذاشتم پشت کمرم نون هنوز تودستام بود یه بوقلمون از پشت سرم نوک زد به نون و برداشت و رفت منم که غافلگیرشدم ازجاپریدم و رفتم?
این بود خاطره ی لوس من ?
?خیلی سال پیش بابابزرگم تراکتورداشت شریکی با بابام خریده بودن خیلی زمین کشاورزی و..داشتیم که توی وقتای خاصی میرفتیم کوه ، واسه درو و.. خیلی وقتا منو باخودشون نمی بردن. یه روز که فقط عمو وداداش هام می خواستن برن گریه می کردم چون میدونستم دورهم خیلی می خندن و خوش میگذره خیلی دوست داشتم همراهشون برم .داداش بزرگم منو گذاشت داخل تریلی ِ تراکتور و گفت تو بشین اینجا وسط راه یکی از ما میاد پیشت منم گفتم گریه هام جواب داد میخان منم ببرن ولی وقتی تراکتور راه افتاد و حرکت کرد من سر جام بودم چون تریلی و جدا کرده بودن ! من موندم و دهانی که انگار می خواست باگریه جهان رو ببلعه ..