کوچه ای که تا دیروز رفت و آمد و بروبیایی داشت ... اکنون دیگر ردپایی از انسانی به چشم نمیبیند ...
جرئتی نداشتند در کوچه ای رفت و آمد کنند که محل رفت و آمد ملائک بود اما با اون اتفاق ...
انگار مردم بی غیرت شده بودند ... آسمان نمیتوانست بگرید ، آخر یک غم نبود . صد غم بود . گریه باران مساوی بود با قیامتی که زود پیش میامد ...
کسی ماجرای دیروز را یادش نمی آمد . مگر شیرین بود که به یاد بسپارند؟ شیرین تر از هرچیزی برای آنها زر و سیم بود و چیزهایی که سعی کرده بودند به فراموشی بسپارند ...
آسوده بخواب مادر ... ولی بدان از وقتی که رفتی خانه به هم ریخته ... حسین در کربلا ... علی در نجف ...
حسن در مدینه ... زینب در شام ... شاید تو هم جایی دگر باشی ...
آسوده بخواب مادر ... دستان زخمی ات را هم بلند کن و نغمه ای از جنس مادری بخوان ... شاید رحمتی شامل حال ما شد .
آسوده بخواب ... آسوده ...