هشتاد و نه سال گذشت.
هشتاد و نه سال و من اندر خم یک کوچه مانده ام. این برایم مایه بسی مباهات است که هنوز زندگی می کنم، فکر نمی کردم که این همه سال عمر کنم. ولی حالا می بینم که شده، عمر من طولانی شده است و در آستانه نود سالگی هستم.
یادش به خیر پدرم در سن شصت و نه سالگی عمر خود را داد به شما. پنجاه و هفت سال از آن روز گذشته است اما هنوز سخنان او آویزه گوشم مانده است و از ایشان نکته ها در نظرم به یادگار مانده است.
حالا تنها در خانه ام نشسته ام عصایم را برداشته و به سمت پنجره می روم. چشمانم به آسمان سفید سحرگاهان خیره می ماند گویی فرشتگان در آنجا حضور دارند و از آن بالا به پیشوازم آمده اند و ندا سر می دهند که نگران نباش چرا که نزدیک است به رفتگانت ملحق شوی و ما را هم نیز ملاقات کنی و شاد باشی.
در این حین سعی می کنم اعمالم را به یاد بیاورم و بسیاری زجرها که بر خود هموار کردم. من هیچوقت از کار کوتاهی نکردم.
هنوز آفتاب طلوع نکرده است من بیدارم و در این لحظه ناب دعا می کنم برای آمرزش همه رفتگان می گویند در این ساعات دعا مستجاب می شود. بعد با خود در گوشی صحبت میکنم که خود را آماده رفتن کن، بزودی به آنها ملحق میشوی. آن لحظه، لحظه شادی است دیگر بس است گذر روزها و لحظه ها را دیدن هیچ تنبیهی از این بالاتر نیست که گذر ایام را تحمل کرده و جوانی رفته ات را یاد کنی. اکنون سی و هفت سال است که ریشم سفید شده است و پیری دیگر برایم اهمیتی ندارد.
مهم این است که دلت روشن و نورانی باشد خدا را دوست بدارم و او هم مرا دوست بدارد.