شیوههای مختلفی برای شروع وجود دارد. برای مثال، همچون قهرمانِ یک رمان که پس از بیهوشی به خود میآید و چشمهایش را میمالد، هراسان و حیران زمزمه کرد: «من کجایم؟»¹ به واقع دانستنِ این که انسان کجاست آسان نیست، به خصوص پس از حصرِ خانگیِ چنین طولانی [در دورهی کرونا]، هنگامی که با چهرهای پوشیده پشتِ ماسک پا به خیابان میگذارد و فقط نگاهِ گریزانِ رهگذرانِ معدودی را میبیند.
آنچه ناامیدش میکند، نه، آنچه هراسانش میکند این است که مدتی است شروع کرده به ماه بنگرد – از دیشب قرصِ ماه کامل شده – تو گویی ماه تنها چیزی بوده که میتواند هنوز مشاهدهاش کند، بیآنکه حسِ ناخوشایندی به سراغش بیاید. خورشید؟ لذت بردن از گرمایِ آن ممکن نیست چون بلافاصله به یادِ گرمایشِ زمین میافتد. درختهایی که باد تکانشان میدهد؟ از فکرِ خشکیدن یا نابودیِشان زیر تیزی اَره هول به جانش میافتد. حتی با احساسی ناخوشایند خود را مسئولِ ریزشِ آبی میداند که از ابرها به زمین میبارد: «میدانید که بهزودی همهجا را کمآبی فراخواهد گرفت!» لذت بردن از مشاهدهی یک منظره؟ فکرش را هم نمیکنید – ما مسئول هر یک از این آلودگیها هستیم، و اگر هنوز گندمزاری طلایی شگفتزدهتان میکند برای این است که فراموش کردهاید که شقایقها به دلیلِ سیاستِ کشاورزیِ اتحادیهی اروپا از بین رفتهاند؛ آنجا که امپرسیونیستها تکثیر سریعِ زیبایی را نقاشی میکردند، شما قادر نیستید به جز تأثیرِ سیاستِ مشترکِ کشاورزی که روستاها را لمیزرع کرده چیز دیگری ببینید…
نه، قطعاً تنها با نگریستن به ماه است که او میتواند نگرانیهایش را فرو بنشاند، نگریستن به قرصِ آن و هالههایش. دستِکم خودش را به هیچ عنوان مسئولِ چیزی نمیداند؛ این تنها نمایشی است که برایش باقی مانده است. اگر تابشاش این چنین تو را تحتِ تأثیر قرار میدهد، بدین خاطر است که سرانجام، به خاطرِ حرکتش، خود را بیگناه میدانی. همانطور که پیشتر با نگریستن به دشتها، دریاچهها، درختها، رودها و کوهها و مناظر عذابوجدانی در تو برانگیخته نمیشد و به کوچکترین حرکتی که از تو سر میزد نمیاندیشیدی. پیشتر، چندان دور نبود.
برونو لاتور
از کتابِ «کجایم من؟»، موریانه شدن