پادکست داکس
پادکست داکس
خواندن ۴۴ دقیقه·۱ سال پیش

اپیزود سی و نهم : آمیش ها

سلام، من پیمان بشردوست هستم و شما دارید اپیزود سی و نهم پادکست داکس را میخوانید.


اپیزودی که میخوانید بخشی از یک مجموعه سه قسمتی است. در این سه اپیزود درمورد سه فرقه افراطی از ادیان ابراهیمی صحبت میکنم. بخش اول این سه گانه یعنی اپیزود قبلی درمورد حسیدیها بود که یک فرقه به شدت محافظه­کار یهودی هستند. این بخش یعنی قسمت دوم مربوط به آمیشهاست که یک فرقه محافظه کار مسیحی هستند و بعدا هم قصد دارم که درمورد یک فرقه تندروی اسلامی صحبت کنم. میخواهیم ببینیم شباهتهای بین این فرقه های محافظه­کار چیست. هر کدام از اینها چه باورها و سنتهایی دارند. این باورها از کجا می­آید؟ معتقدین به آنها چطور فکر میکنند و چرا اصرار به حفظ سنتهایشان دارند. در این سه گانه میخواهیم جواب این سوالات را بدهیم.

https://castbox.fm/episode/اپیزود-سی-و-نهم-%3A-آمیش-ها-id5645670-id643224564?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%B3%DB%8C%20%D9%88%20%D9%86%D9%87%D9%85%20%3A%20%D8%A2%D9%85%DB%8C%D8%B4%20%D9%87%D8%A7-CastBox_FM

مثلا در اپیزود قبل درمورد حسیدیها صحبت کردم. اگر آن قسمت را نشنیدید حتما بعد از شنیدن این اپیزود آن را هم بشنوید. حسیدیها یک اقلیت مذهبی از یهودیان ارتودکس هستند که در نیویورک زندگی میکنند. آداب و سنتهای خاص خودشان را دارند. در نوع پوشش و کلا سبک زندگی به شدت محافظه­کار هستند و دقیقا همان سنتی را ادامه میدهند که اجدادشان چند قرن پیش و انجام میدادند. این را هم گفتم که حسیدیها تنها گروه ارتودکس یهودی نیستند. چندین گروه دیگر هم وجود دارند مثل حریدیها. البته گروههای کوچکتر هم هستند. حتی فرقه­ای وجود دارد به اسم تاهور که واقعا سختگیر هستند و میشود گفت متحجرند. تازه حسیدیها با آن شرحی که دادم، در مقابل اینها روشنفکر و عناصر ترقیخواه به حساب می­آیند. پس فرقه های تندروی دیگر یهودی هم وجود دارند. اما الان در این اپیزود میخواهیم سراغ یک اقلیت مذهبی محافظه­کار دیگر برویم، این باراز پیروان مسیحیت. کسانی که بهشان آمیش میگویند. اینها کی هستند؟ کجا زندگی میکنند و چرا بهشان محافظه­کار میگویند؟ طبق روال همیشگی مراجع زیادی را زیرورو کردم ازجمله تعداد زیادی فیلم مستند و مراجع کتبی تا بدانم تاریخچه اینها چی بوده. رفتارها و مناسکشان چطور است؟ رد این جماعت را در جاهای مختلف دنیا گرفتم و الان میخواهم نتیجه تحقیقم را برایتان تعریف کنم.

منطقه آمیش نشین هولمز کانتی
منطقه آمیش نشین هولمز کانتی

منطقه هولمز کانتی (Holmes County) در ایالت اوهایو جایی است که آمیشهای زیادی در آنجا ساکن هستند. جمعیت هولمز کانتی کلا ۴۴ هزار نفر است و تقریبا نصف این جمعیت آمیش هستند. البته جمعیت کل آمیشهای امریکا تقریبا ۳۵۰ هزار نفر است. اما اینها در ایالتهای مختلف پخش شده­اند. این منطقه بیشترین تعداد آمیش را در خود جای داده. هولمز کانتی یک منطقه خارج از شهر است، یک جور دهات. درواقع یک آبادی و چند تا مغازه دارد و بقیه اش زمینهای کشاورزی است. پر از جاده هایی که وقتی در آن رانندگی میکنی دو طرف جاده تا جایی که چشم کار میکند مزرعه میبینی. هر دو سه کیلومتر که رد میشوی، یک خانه وسط یک مزرعه میبینی. خانه ها از همدیگر دور هستند و به نظر می­آید که ساکنین منطقه بیشترشان کشاورز هستند. توی جاده چند تایی کامیون و وانت میبینی. همینطور که داری با ماشین مدرنت در آن جاده باریک میرانی یک دفعه با چند درشکه مواجه میشوی. درشکه هایی که با سرعت پایین دارند توی همان جاده تردد میکنند. وقتی میگویم سرعت پایین منظورم با سرعتی است که یک درشکه راه میرود، درشکه است دیگر. درشکه و اسب و یک نفر درشکه­ران که دارد به اسبها هی هی میکند و با دهانش سروصدا درمی­آورد و اسبها را راه میبرد. حالا شما با ماشین پشت این درشکه هستی و باید با احتیاط ازش سبقت بگیری. یک نگاه به درشکه­ران میکنی میبینی آدمی است در هیئت یک کشاورز دویست سال پیش. واقعا انگار به گذشته سفر کردی. یعنی شما از عصر اطلاعات انگار به جایی سفر کردی که هنوز دوره کشاورزی است و عصر صنعتی هم هنوز فرا نرسیده. آدمی را میبینی که یک شلوار گل و گشاد مشکی پوشیده، یک پیراهن سفید و یک جلیقه مشکی هم تنش است. شلوارش هم از این کمربندهای دوبنده دارد. یک کلاه حصیری هم روی سرش هست و عجیبتر اینکه ریش بلندی دارد اما سبیلش را تراشیده. چند درشکه­ران دیگر هم میبینی که همگی همین شکلی هستند. وقتی که داری از مقابل یک مزرعه رد میشوی، خانمهایی را تک­وتوک میبینی که لباس آنها هم مدل دویست سال پیش است. پیراهنهایی با دامنهای بلند تنشان است. روی لباسشان یک پیشبند سفید بلند دارند. از این پیشبندها که موقع کار روی لباس میبندند که لباس کثیف نشود. یک مشخصه اصلی دیگر زنان آمیشمیش هم این است که یک کلاه سفید کوچک بر سر دارند. عین فیلمهای مربوط به دویست سیصد سال قبل اروپا که خانمها یک کلاه سفید بدون لبه روی سرشان داشتند که دو بندش از طرفین پایین می­آمد و میشد گره زد. خانمها چنین تیپی دارند. بچه ها هم عین بزرگسالها لباس میپوشند. عین همان مدل، شبیه به یک کشاورز دویست سال پیش، فقط در اندازه کوچکتر. خب پس وقتی­که شما وارد یک منطقه آمیش نشین میشوی با چنین صحنه هایی مواجه میشوی. و این صحنه ای است که در قرن بیست و یکم در هولمز کانتی ایالت اوهایوی امریکا میبینی. آنقدر این صحنه ها عجیب است که سالانه هزاران نفر توریست از نقاط دیگر امریکا به آنجا میروند تا زندگی آمیشها را از نزدیک ببینند.

بسیاری از کودکان آمیش تابستانها کفش به پا نمیکنند.
بسیاری از کودکان آمیش تابستانها کفش به پا نمیکنند.

درست است که جمعیت آمیشها کم است اما چندین فرقه و گروه متفاوت دارند. برای همین شاید نشود یک سبک زندگی مشخص برای همه آمیشها تعریف کرد. چون یک طیف متنوع و گسترده از آمیشها داریم. یک طرف طیف آمیشهایی هستند که به شدت پیگیر ادامه سنتها هستند، سختگیرند و میگویند سنت را باید حفظ کرد. طرف دیگر طیف آمیشهایی هستند که شبیه به غیر آمیشها زندگی میکنند ودیگر عضو کلیسای آمیش نیستند. در هولمز کانتی هم همه مدل آمیشی زندگی میکنند. برخی از آمیشها میانه رو هستند، برخی هم سختگیرو ول نکن که میگویند باید عین چند قرن قبل زند گی کنیم. این آدمهایی که سوار درشکه هستند و لباسهایشان مدل دویست سال پیش است از دسته سختگیر هستند. رانندگی نمیکنند. اتومبیل را به رسمیت نمیشناسند یا حتی خانه هایشان برق ندارد. تمام تلاششان بر این است که همان سبک زندگی چند صد سال قبل را حفظ کنند. درعوض آمیشهای میانه رو چنین باورهایی ندارند. خانه هایشان برق دارد اما مثلا از تلویزیون استفاده نمیکنند. یا استفاده از ماشین را مجاز میدانند و رانندگی میکنند. عجیب اینکه بعضی از آمیشهای دوآتشه در این منطقه صاحب کسب­وکار هستند مثلا طرف صاحب مرغداری است یا کارگاه ساختمانی دارد. بعضی از آنها برای کارشان راننده غیر آمیش استخدام میکنند. چونکه خودشان اجازه ندارند رانندگی کنند. یک اصطلاحی هم دارند که به آدمهای غیر آمیش میگویند انگلیش یا انگلیسی. به همه آدمهایی که آمیش نیستند میگویند انگلیسی. به من و شما هم اگر آنجا باشیم میگویند انگلیسی. یا به یک نفر چینی یا همسایه امریکایی یا یهودیشان هم اگر آنجا باشد میگویند انگلیسی. چرا؟ چون زبان مردم آمیش هلندی پنسیلوانیایی هست که شاخه ای از زبان آلمانی است که بین آمیشهای ایالت پنسیلوانیای امریکا رایج بوده. آمیشهای هولمز کانتی به این زبان با هم حرف میزنند. در خانه زبانشان این است. انگلیسی را تازه وقتی که به مدرسه میروند یاد میگیرند و برای همین انگلیسی زبان دومشان است. شبیه به حسیدیها. آنها هم به زبان یدیش حرف میزنند و انگلیسی زبان دومشان است. میبینید چقدر شباهت دارند؟ حالا در ادامه بیشتر متوجه شباهتهای حسیدیها و آمیشها میشوید. شباهتهایشان کم نیست. هر دو به شدت اصرار به حفظ سنتهای سختگیرانه گذشته دارند.

یک خانه آمیش
یک خانه آمیش

برگردیم به هولمز کانتی. در آن منطقه فرقه ای از آمیشهای محافظه­کار هستند که آمیشها در زبان خودشان به آنها میگویند Swartzentruber. اینها هم از همان آمیشهایی هستند که خانه هایشان برق ندارد و داخل ساختمان لوله کشی آب وجود ندارد. یعنی آشپزخانه آب لوله کشی ندارد. داخل خانه دستشویی نیست. تابستان و زمستان باید بروند بیرون از خانه. این جماعت برای کشاورزی از ابزارهای ابتدایی استفاده میکنند. میگویند چه معنا دارد از ابزارهای مدرن استفاده کنیم. اصلا یکی از تاکیداتشان همین است: دوری از مدرنیته. دوری از تغییر و پیشرفت و تکنولوژی. برای همین به سبک و سیاق چند صد سال قبل زندگی میکنند. آنهم کجا؟ ایالت اوهایوی امریکا. خانه های بزرگی دارند چون جمعیت هر خانوار بالاست. عیالوارند. ده، دوازده تا ۱۵ تا بچه دارند. دیگر بسته به کرمشان! نونخور دارند اما نان در آوردن و سیرکردن اینهمه بچه با آن روشی که آنها زندگی میکنند کار خیلی سختی است. چرا؟ چون بیشتر کشاورزیشان با دست است. از سم و کود شیمیایی استفاده نمیکنند. روشهای پیشرفته آبیاری ندارند. کاشت­ و داشت و برداشت را با ابزارهای ابتدایی انجام میدهند. پس درست است که زمینشان بزرگ است ولی روش کشاورزیشان پربازده نیست. محصولشان زیاد نیست و با توجه به جمعیت زیاد تقریبا در فقر و تنگنا زندگی میکنند. برای همین غیر از مزرعه جلوی خانه­هایشان یک باغچه هم دارند که خورد و خوراک و قوت لایموتشان را خودشان همان جا به عمل می­آورند. چند تا مرغ و خروس و گاو هم دارند که شکمشان را با همانها سیر میکنند. البته این چند سالی که تب فروش محصولات ارگانیک و دوستدار طبیعت همه جا را گرفته قیمت محصولاتشان تکانی خورده. چون از سم و کود شیمیایی استفاده نمیکنند، محصولاتشان ارگانیک  محسوب میشود. اما باز پولی که از مزرعه به دست می­آید آنقدر نیست که زندگیشان خوب بچرخد. تازه اصلا مجاز هم نیستند که پول جمع کنند. کلیسا و سنتشان آنها را از جمع کردن پول منع میکند. پول جمع کردن برایشان یک ضد ارزش است برای همین زندگی مینیمال دارند. همه چیزهایی که برای به دست آوردن ثروت باید داشته باشند را دارند: زمین بزرگ، آدمهای زیاد، نیروی کار کافی، آب، بازار و مشتری خوب در امریکا و … . یعنی روی کاغذ همه چیزهایی که لازم است که یک جامعه نمونه و پیشرو بشوند را دارند، اما به خاطر عقایدشان و به خاطر ارزشهایی که برای خودشان تعریف کرده­اند نه تنها ثروتمند نیستند، بلکه از ثروت فراری هستند و ترجیح میدهند در سختی زندگی کنند.

 یک روستای آمیش
 یک روستای آمیش

خانه ها برق ندارند و روشنایی خانه با چراغهای گازسوز تامین میشود. یعنی غروب که میشود کبریت میزنند و چراغها را روشن میکنند. از پنکه و کولر هم خبری نیست. تازه حتی در تابستانهای گرم باید گرمای چراغ را هم برای روشنایی تحمل کنند. معتقدند که برق چیز بد و مخربی است، اما نه هرجور برقی. فقط برقی که دولت دارد تولید میکند و تحویل میدهد بد است. اما اگر خودمان برق را تولید کنیم، خیلی هم حلال و طیب و طاهر است! دقت کردید؟! میگویند برق سراسری بد است ولی اگر خودشان تولید کنند، مشکلی نیست. این دسته از آمیشها توی مزارعشان ژنراتور یا پنلهای برق خورشیدی یا توربین بادی گذاشته­اند و مقداری برق تولید میکنند.

اما فکر نکنید که پس مشکل حل شده. برق تولید کردند و دیگر زندگی عادی و معمولی دارند. نه، داستان به این راحتی نیست. قرار نیست که برق تولید کنند و بشوند شبیه بقیه دنیا. نه. از این برق فقط استفاده های محدودی میکنند. مثلا از ماشین لباسشویی استفاده میکنند چون تعداد نفرات خانواده زیاد است و همگی در تابستان زیر آفتاب کار میکنند و آنهمه لباس باید شسته بشود. البته فکر نکنید ماشین لباسشویی مدرن امروزی دارند. نه، در مناطق آمیش نشین از یک مدل ماشین لباسشویی استفاده میکنند که مال دهه ۱۹۴۰ هست، یعنی طراحی هشتاد سال قبل و اصلا شباهتی به چیزی که ما ماشین لباسشویی میگوییم، ندارد. وان بزرگی است که لباسها توش شسته میشود. لباسها را یکی یکی از آب در می­آورید و از لای دو تا میله غلطان رد میکنید که آبشان کشیده بشود. این ماشین لباسشویی است که به روش صد سال پیش کار میکند. درواقع مسئله این است که حالا که قرار است از یک وسیله مدرن استفاده کنیم، دیگر مجاز نیستیم که یکراست برویم سراغ مدرنترین مدلش. نه. برعکس میرویم از قدیمیترین مدلش استفاده میکنیم. قرار بوده ماشین لباسشویی نداشته باشیم، اما حالا یک پله ارتقا میدهیم و قدیمیترین مدل موجود را استفاده میکنیم. مدلی را استفاده میکنیم که به اندازه کافی قدیمی باشد تا کسی آن را کالای مدرن به حساب نیاورد. یک وسیله از مد افتاده درست شبیه به بقیه چیزهایی که در خانه داریم. انگار که همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید. درست است؟ مدل لباسمان مال دویست سال پیش است. اگر برویم یک ماشین لباسشویی­ لوکس بگیریم، مردم چه میگویند؟! هرگز‍! حرفشان این است که باید تا جایی که میتوانیم در مقابل مدرنیته مقاومت کنیم. هرچند که میدانیم بعد از سالها یک جاهایی ممکن است از مواضع اصولی­مان کوتاه بیاییم و بالاخره یک کالای مدرن را به رسمیت بشناسیم، اما فعلا تا راه دارد به مقاومتمان ادامه میدهیم.

خانواده آمیش، گریزان از تکنولوژی
خانواده آمیش، گریزان از تکنولوژی

یادتان هست که در اپیزود قبلی درمورد پیتر سانتنلو صحبت کردم؟ همان یوتیوبر معروفی که کلی ویدئوی جالب با حسیدیها درست کرده و توی اپیزود حسیدیها چند تجربه جالبش را برایتان تعریف کردم. از قضا پیتر سانتنلو پیش آمیشها هم رفته و چندین ویدئوی جالب درمورد زندگی و آداب آنها درست کرده و من الان میخواهم مختصری درمورد تجربه های پیتر در منطقه آمیش صحبت کنم. اتفاقا آمیشها هم به دوربین فیلمبرداری خیلی حساس و حواس جمع هستند و بیشترشان اجازه فیلمبرداری به گزارشگرها نمیدهند. اما پیترتوانست اعتماد چند نفر ازآنها را جلب کند و چند تجربه ناب را به تصویر بکشد. او برای اینکه دستگیرش بشود که آمیشها کی هستند و چکار میکنند به چند منطقه آمیش نشین رفت ازجمله همین هولمز کانتی ایالت اوهایو. شبیه به پروژه حسیدیها که از کمک یک یوتیوبر حسیدی بهره گرفته بود، برای این پروژه هم یک یوتیوبر آمیش به اسم جاش به پیتر گفته بود: «بیا با هم برویم دنیای آمیشها رو نشونت بدم.» قصدش این بوده که جامعه شان را به پیتر و به مخاطبهای پیتر خوب معرفی کند.

جاش یک آقای سی ساله است. شغلش رانندگی کامیون است و در اوقات فراغتش درمورد زندگی آمیشها ویدئو میسازد. آدمی خاکی و دوست داشتنی است. آمیش است اما لباسش شبیه به لباس آمیشهای محافظه کار نیست. یعنی عین بقیه مردم امریکا لباس میپوشد. شلوار جین و تیشرت پوشیده اما به سبک آمیشها ریشش را بلند کرده و سبیلش را تراشیده. جاش و کل خاندانش ازآمیشهای میانه رو هستند. آمیش میانه رو یعنی چی؟ یعنی نه مثل آن تندروها هستند و نه مثل آن آمیشهایی که دیگر عضو هیچ کلیسای آمیشی نیستند. یک چیزی در آن میانه هستند. مسیحیان معتقدی هستند اما کلیسایشان را از آمیشهای تندرو جدا کرده­اند و برخی آداب سختگیرانه را کنار گذاشته­اند. مثلا اینها توی خانه هایشان برق دارند. از لامپ و بعضی از وسایل برقی استفاده میکنند. اما تلویزیون ندارند. موبایل میتوانند داشته باشند اما بیشترشان موبایلهای ساده تاشو دارند. گوشی هوشمند ندارند. یک روز جاش پیتر را سوار کامیونش کرد و به همان مناطق آمیش نشین رفتند. میراندند و حرف میزدند. جاش میگفت که به خاطر شغلش نیاز داشته که گوشی هوشمند داشته باشد تا بتواند تعدادی اپلیکیشن بریزد. اما میگوید که این گوشی هوشمندش محدود است. پیتر میپرسد: «یعنی چی محدوده؟» جاش میگوید: «من از اپلیکیشن مخصوصی استفاده میکنم که دسترسیهام رو محدود میکنه. یعنی یه جورایی گوشیم رو سانسور میکنه. اجازه استفاده از یه سری اپلیکیشن و دسترسی به یه سری چیزها رو ازم میگیره.» این البته یک مسئله اختیاری هست و جاش خودش این کار را کرده. از آن شرکتی که اپلیکیشن را میفروشد سرویسی خریده که میتواند برای نه نفر دیگر هم همین کار را بکند. جاش نه تنها خودش استفاده میکند، بلکه به همسرش و چند تا از خواهر و برادرهایش هم داده و گوشیهایشان را محدود کرده­اند.

درون خانه آمیش
درون خانه آمیش

جاش میگوید: «من به بیرون از دنیای آمیش هم رفتم، دنیای بیرون رو هم تجربه کردم اما دیدم دنیای بیرون برای من چیزی برای عرضه نداره.» پیتر گفت: «خب، یعنی چی؟» جواب داد: «یعنی اون صلح درون و اون آرامشی که من در اینجا دارم رو نمیتونستم جای دیگه ای داشته باشم. اینجا عیسی مسیح در کنارمه. آرامش مذهبی که من اینجا دارم برام خیلی ارزشمنده.» البته اینها آمیش میانه رو هستند. خانه شان برق دارد، ماشین دارند، زندگی بدی ندارند که انگیزه­ای قوی برای ترک آنجا باشد. جاش میگوید: «من به عنوان یک مومن از چیزی ترسی ندارم. مثلا چی؟ فرض کن به یک نفر بگن تو دو روز دیگه میمیری. اگه اون آدم کسی باشه که به چیزی اعتقاد نداره مرگ براش ترس داره، اما برای ما ترسی نداره چون همه چیز مو به مو توی انجیل توضیح داده شده که چه اتفاقی بعد از مرگ میفته. همه چیز روشن و مشخصه. من وقتی که به عنوان یک مسیحی معتقد به دنیا اومدم باید هواهای نفسانی ام رو کنار بذارم و به خدا و به عیسی مسیح خدمت کنم.»

پیتر سانتنلو و یک آمیش
پیتر سانتنلو و یک آمیش

جاش در حال رانندگی همینطور حرف میزد و اون وسط هم پیتر مرتب ازش میپرسید که توضیح بدهد منظورش چی است و مثال بزند. جاش میگفت: «آره هواهای نفسانی رو دنبال نمیکنم. مثلا من اصلا دوست ندارم که برم توی بار بشینم و مشروب بخورم. یا مثلا به یک استریپ کلاب برم و برهنگی رو تماشا کنم. نه اینکه بخوام و نرم، نه. یعنی اصلا علاقه ای هم به این کارها ندارم.» پیتر گفت: «راستش اینهایی که میگی رو من قبلا انجام دادم، اما الان من هم دوست ندارم و انجام نمیدم. مثلا استریپ کلاب که میگی آره وقتی هجده سالم بود، جوون و جاهل بودیم. فکر میکردیم خیلی حال میده. مثلا باحاله با رفقا بریم استریپ کلاب. یه بار هم با دوستهام رفتیم ولی بعدش فهمیدم که این کار درستی نیست و عمرم رو دارم تلف میکنم. درمورد مشروب من هم دیگه مشروبات الکلی نمیخورم. نه به خاطر دلایل مذهبی. خودم به این نتیجه رسیدم که دیگه نخورم. شبیه محدودیتهایی که شما توی اینترنت داری من هم محدودیتهایی دارم. مثلا من محتوای پورن نگاه نمیکنم. وارد سایتهای جنسی نمیشم. چرا نمیشم؟ دلیلم مذهبی نیست. چون میدونم این یه صنعت کثیفه که باعث شده زندگی خیلی از زنان و دختران و خانواده هاشون خراب بشه. از هم بپاشه. و من نمیخوام با وارد شدن به این سایتها از این صنعت کثیف حمایت کنم. پس من هم با اینکه مثل تو مذهبی نیستم، با اینکه سبک زندگی سخت آمیش رو ندارم اما برای خودم معذوریتهای اخلاقی دارم. من مذهبی نیستم اما به این مقولات به عنوان چیزهایی نگاه میکنم که کمکی به زندگیم نمیکنن.» جاش گفت: «آره تو مذهبی نیستی چون روح مسیح در تو زندگی نمیکنه.» پیتر گفت: «چرا؟ از کجا این رو میگی؟» جاش گفت: «مثلا آیا تو از مسیح، در واقع منظور خداست، خواستی که تو رو به خاطر گناهانت ببخشه؟» پیتر گفت: «برای چی؟ مگه چه گناهی کردم؟» گفت: «مثلا همین استریپ کلابی که میگی رفتی، گناهه. از گناهت توبه کردی؟» پیتر گفت: «راستش من اون کارم رو گناه نمیبینم. اون رو مکاشفه و یک تجربه خاص اون سن­وسالم میدونم. اصلا تو فرض کن که این هم Rumspringa ی من بوده.» Rumspringa چیست؟ کمی صبر کنید جوابش را توی همین اپیزود میگیرید. (آهنگی درفایل شنیداری پخش میشود که جاش خوانده. در کنار شغلش آهنگهای آمیش هم میخواند. دیدید پدر و مادرها میگویند دَرست را بخوان و در کنارش موسیقی راهم ادامه بده؟ نتیجه قاعدتا موتزارت که از آب در نمی­آید! میشود همین اثر فاخری که شنیدید! برعکس حسیدیها که از نظر موسیقی نسبتا پیشرفته هستند، موسیقی آمیش خیلی بدوی است و کلا بدون ساز اجرا میشود.)

رامسپرینگا سنت آمیشهای سحتگیر
رامسپرینگا سنت آمیشهای سحتگیر

خب اما آمیشها کی هستند؟ از کجا به امریکا رفتند؟ به زبان داچ یا آلمانی بالا حرف میزنند. بالاخره هلندی هستند یا آلمانی؟ داستانشان چیه؟

بگذارید داستان را از اول شروع کنم. در قرن شانزدهم رهبران مذهبی مسیحیت در کشورهای مختلف در واتیکان و درواقع توسط پاپ انتخاب میشدند. پس یک حاکمیت یکدست در مسیحیت وجود داشت. اما در اوایل قرن شانزدهم کم­کم انتقاداتی به پاپ و کلیسای کاتولیک وارد میشد. مثلا یکی از نقدها درمورد دین­فروشی بود. پاپ میخواست که مجللترین کلیسای جهان را در واتیکان درست کند. همان کلیسای عظیم و مجلل سن پیتر که هنوز استفاده میشود و پاپ در آن مناسکی را به جا می­آورد. پاپ در آن دوره برای اینکه پول مورد نیاز ساخت کلیسا را فراهم کند حتی اجازه فروش مغفرتنامه داد. ثروتمندها پول بدهند و مغفرتنامه بخرند. آقا پول بده، جایت در بهشت گارانتی شده! این کارها در کوتاه­مدت پول خوبی برای کلیسا به ارمغان آورد اما در بلندمدت باعث بیشتر شدن اعتراضات شد. و در نهایت مارتین لوتر، روحانی آلمانی، معترض شد و جنبشی را راه انداخت که بعدا معروف شد به پروتستان. مقابل پاپ ایستاد و گفت پاپ معصوم نیست و آدمها اصلا برای ارتباط با خدا نیاز به واسطه ندارند. خودشان میتوانند با خدا رابطه داشته باشند. این­جوری بود که از کلیسای واتیکان جدا شد و این سرآغاز اصلاحات گسترده در کلیسا بود. البته چندان راحت نبود. من خیلی خلاصه گفتم. بعدها حتی در بین پیروان خود جنبش پروتستان هم جنبشهای متنوع دیگری راه افتاد. یکی از آنها جنبشی بود به اسم آنابپتیست. آنابپتیستها عقاید رادیکال و تندروانه ای داشتند. البته بیشترعقایدشان شبیه به بقیه پروتستانها بود اما تفاوت اصلیشان در دو مسئله بود. یکی اینکه میگفتند غسل تعمید باید وقتی انجام بشود که فرد، بزرگسال شده باشد. وقتی غسل تعمید میدهند دیگر آن فرد، مسیحی به حساب می­آید. کاتولیکها میگفتند غسل تعمید باید در همان نوزادی اتفاق بیفتد و فرد از بچگی مسیحی بشود. آنابپتیستها میگفتند که این معنا ندارد. باید وقتی که فرد بزرگسال شد و خودش تصمیم گرفت، غسل کند و مسیحی بشود و به قول معروف به تکلیف برسد. موقع غسل تعمید فرد زیر آب میرود که سمبلی است از مرگ و پایان زندگی قبلی و بعد از چند ثانیه از آب بیرون می­آید و نفس میکشد که این نمادی است از زنده شدن دوباره. درکل غسل تعمید سمبلی است از اینکه فرد رسما مسیحی شده و زندگی جدیدی را شروع کرده. اعتقاد دارند که با این غسل گناهان فرد هم بخشیده میشود. غسل تعمید هم به انگلیسی میشود بپتیسم. مسئله دوم آنابپتیستها این بود که آنها بر یک «کلیسای آزاد» و جدا از دخالت دولت اصرار داشتند. این حرفها مربوط به سال ۱۵۲۵ بود یعنی پانصد سال پیش.

این آدمها روحانیت سنتی مسیحی را رد میکردند و میگفتند خودشان بدون واسطه روحانی به صورت گروهی انجیل میخوانند و نیازی به واسطه ندارند. بعد هم میگفتند که طبق آموزه های مسیح هیچوقت با کسی جنگ نمیکنند. مسیحیت دین صلح است. حکومت را هم قبول نداشتند و با حکومت همکاری نمیکردند چون حکومت تنها مال عیسی مسیح است. دولت و شهرداری و بانک معنا ندارد. خودشان یک جوری همه اینها را انجام میدهند. اینها با این عقایدی که داشتند یک اقلیت متفاوت بودند آن­هم درست بغل گوش سایر مومنان مسیحی. کلیسا چنین چیزی را نمیتوانست تحمل کند و خوش نداشت که این جماعت دوروبرش آفتابی شوند. برای همین آنها مورد آزار و اذیت کلیسا و سایر مسیحیان قرار میگرفتند و درنهایت مجبور به کوچ به مناطق دیگر شدند و رفتند به روستاهایی که کمتر کسی آنجا بود. برایشان بد هم نشد. هم زمینهای حاصلخیزی آنجا بود و میتوانستند راحت کشاورزی کنند و هم آرام و دور از اجتماع زندگی کنند. تقریبا ۱۷۰سال بعد فردی به اسم جیکوب آمان رهبر این جماعت شد و بدعتهای مذهبی دیگری هم از آستینش بیرون آورد و به دین اضافه کرد. مهمترین بدعتش اجتناب بود. دوری گزیدن از جامعه و مدرنیته. خلاصه فرقه جدیدی برای خودش درست کرد. فرقه ای که به اسم خودش معروف شد. اسم خودش آمان بود و به پیروانش هم گفتند آمیش یا همان پیروان جیکوب آمان. کِی بود؟ سال ۱۶۹۳٫ کجا؟ اطراف منطقه برن در سوییس. این را هم بگویم که غیر از آمیشها یک فرقه مشابه دیگر هم همان موقع در همان محدوده درست شد به اسم منونایتها. منونایتها هم خیلی شبیه به آمیشها هستند و هر دو در همان کوههای آلپ در محدوده آلمان و سوییس و فرانسه فعلی پخش بودند. اما الان دیگر هیچ آمیش و منونایتی در اروپا زندگی نمیکند. بیشترشان به امریکای شمالی و امریکای جنوبی مهاجرت کردند.

کشاورزی به سبک آمیش
کشاورزی به سبک آمیش

قاره جدید یعنی امریکا کشف شده بود وخیلی از اروپاییها راهی امریکا میشدند. از جمله اولین گروههای آمیش در همان اوایل قرن هجدهم راهی امریکا شدند و بعد هم به بقیه خبر دادند که بشتابید بیایید اینجا که راست کار خودمان است. اینجا آزادی مذهبی وجود دارد. کسی کاری به دین آدم ندارد. زمینهای بزرگ و حاصلخیز دارد و اگر بخواهیم دور از جماعت زندگی کنیم هم اینجا جا به اندازه کافی هست از بس که بزرگ است. این بود که در قرن ۱۸ و ۱۹ کم کم همه آمیشها از اروپا به امریکا مهاجرت کردند. اول رفتند به ایالت پنسیلوانیا چون وقتی از کشتی پیاده میشدند و از آبادی فاصله میگرفتند، به آنجا میرسیدند. اولین جامعه خودشان را آنجا درست کردند. اینطوری بود که زبانشان که بهش آلمانی بالا میگفتند، به مرور تغییراتی جزیی کرد و بهش گفتند داچ پنسیلوانیایی. ولی بعدها که جمعیت آنها بیشتر و دوروبرشان شلوغ شد، دیدند بهتر است که به جاهای دیگر هم بروند و اینطوری بود که آمیشها به ایالتهای دیگر هم سرازیر شدند. درمورد منونایتها هم گفتم که شبیه آمیشها هستند. غیر از ایالات متحده و کانادا خیلی از منونایتها به امریکای جنوبی رفتند و هنوز سبک زندگی خودشان را در آنجا هم حفظ کرده­اند. در ادامه درمورد آن هم توضیح میدهم.

جمعیت آمیشها در ایالات متحده فقط دویست-سیصدهزار نفر است اما ۲۰۰۰ کلیسای مختلف دارند و هر کلیسا دستورالعمل‌های سبک زندگی منحصر به خودش را تعریف کرده، اما در مجموع نقطه اشتراک همه این است که در برابر مدرنیته خیلی دست به عصا و مقاوم هستند و از همان ابتدا تا الان همیشه با هر پدیده و اختراع جدیدی جنگیده­اند و مخالفت کرده­اند. اینقدر مخالفت و نفی کردند تا بالاخره یک جایی مجبور شد ند کوتاه بیایند. مثلا از اوایل قرن بیستم که پیشرفت آدمها بیشتر شد هر چند سال بحرانی در جامعه آمیش شکل گرفت که آیا این پدیده را قبول بکنیم یا نکنیم. مثلا دوروبر سال ۱۹۰۰ تلفن آمد و خیلی از مردم امریکا استقبال کردند. چرا که نه؟ زندگی را راحتتر میکند و میتوانیم رابطه­مان را با سایرین حفظ کنیم. اما گروهی از آمیشها میگفتند نه. اینها باعث میشوند که جامعه­مان آسیب ببیند. برخی هم میگفتند به نظر می­آید تلفن چیز خوبی باشد. همسایه­هایمان هم دارند و لذتش را میبرند چرا ما نداشته باشیم. سوال ایجاد میشد. بعد در کلیسا میپرسیدند و جدل میکردند. آنقدر بحثها جدی شد که در سال ۱۹۱۰ چیزی حدود بیست درصد از آمیشها گفتند کارد به استخوانشان رسیده ومیخواهند تلفن داشته باشند. آنجا بود که یک انشعاب جدید از آمیشها به اسم نیو اردر (new order) یا مسلک جدید شکل گرفت. قبلیها شدند الد اردر(oldorder) یا مسلک قدیم آمیش و به سختگیری شان ادامه دادند و گفتند از مواضعشان کوتاه نمی­آیند. اینکه برای خودشان خط قرمز بیخودی تعریف میکنند و از آن کوتاه هم نمی­آیند که افتخار ندارد! خودشان را خسته میکنند.

این از تلفن که زلزله ای در بینشان درست کرد. بعد کم کم ماشین در امریکا زیاد شد. موضوع جدید کلیسای آمیش حق مالکیت ماشین و اجازه رانندگی بود. آمیشهای مسلک قدیم گفتند نه، چون مالکیت خودرو باعث تشویق تماس های شهری میشود و در نهایت چند صباح دیگر جامعه­شان متلاشی میشود. بعدها در سال ۱۹۲۸ مسلک جدید اجازه داد که پیروانش از ماشین استفاده کنند. اما پیروان مسلک قدیم آمیش گفتند کماکان از درشکه استفاده میکنند. اینها صحبتهایی است که صد سال پیش شده ولی هنوز این تصمیم رعایت میشود و این جماعت هنوز سوار ماشین نمیشوند. جالب است بدانید که درشکه وسیله ارزانی هم نیست. قیمت خود درشکه دوروبر ۷ هزار دلار است و قیمت اسب هم تا ۵۰ هزار دلار میرسد. یعنی ماشین برایشان بصرفه تر هم هست اما نمیخرند. این هم از ماشین.

در سال ۱۹۲۰ صحبت از شبکه سراسری برق بود و کلیسای پویای آمیش با نظریات پیشرویی که داشت با اتصال به شبکه سراسری برق هم مخالفت کرد. اما عجیب اینکه گفتند از برق باطریها میشود استفاده کرد ولی از شبکه سراسری برق نمیشود. انگار که شیطان فقط در برقی که از شبکه می­آید کمین میکند و برق درون باطری مباح است! این هم از برق.

مدرسه آمیش
مدرسه آمیش

و اما چالش بعدی. در سال ۱۹۲۱ایالت اوهایو قانونی را تصویب کرد که کودکان تا سن ۱۸ سالگی باید به مدرسه بروند. آمیش‌های همیشه در صحنه مسلک قدیم باز هم احساس خطر کردند و گفتند که چه معنی دارد که بچه تا ۱۸ سالگی درس بخواند آن هم درسهایی که مغز و فکرش را خراب میکند. بچه باید نهایتا یاد بگیرد که بخواند تا بعدا بتواند انجیل را بخواند و یاد بگیرد بنویسد و حالا نهایتا ریاضی ابتدایی را هم یاد بگیرد. بعد هم ارزش‌ها و اخلاقیات را در خانه از والدینش یاد بگیرد. این سیستم ایدئال آموزشی آنها بود و اجازه تحصیل به بچه هایشان ندادند. اینجا بود که دولت خیلی از آمیشها را دستگیر و زندانی کرد چونکه کارشان غیرقانونی بود و مانع پیشرفت بچه ها میشد. اما آمیشها کماکان مخالفت میکردند و بچه هایشان را به مدارسی میفرستادند که توسط خودشان اداره میشد. یک معلم از بین خودشان انتخاب میکردند و خودشان به معلم حقوق میدادند. مدارسشان یک کلاسه بود با یک کلاس بزرگ و همه بچه­های کلاس اول تا هشتم همانجا در کنار هم و زیر نظر همان یک معلم درس میخواندند. این روال را ادامه دادند اما دولت کوتاه نیامد. مدارس آنها را بست که آمیشها مجبور به استفاده از مدارس دولتی بشوند، اما آنها تسلیم نشدند. عجیب است اینهمه اصرار به جاهل ماندن. اصرار بیهوده به ادامه یک سنت اشتباه. این روال جنگ و مرافعه بین دولت و آمیشها سر مدرسه ادامه داشت و اینها از مواضع به قول خودشان اصولیشان کوتاه نیامدند تا اینکه در سال ۱۹۵۵ دولت دید پدران این بچه ها در زندان هستند، چند صد نفر زندانی شدند و کوتاه هم نیامدند. برای ما خنده دار است که چرا باید زندان بروی که بچه ات درس نخواند اما در ذهن آنها احتمالا این کلید رستگاری خودشان و بچه هایشان بوده. احتمالا نشانه ایمان و تقوا. این بود که ایالت پنسیلوانیا به یک راه حل بینابین رسید. سیستمی درست کردند به اسم مدرسه حرفه ای. بچه‌ها تا کلاس هشتم به مدرسه می‌روند، همان مدارس یک کلاسه و معلمین را هم خودشان از بین خودشان انتخاب میکنند. بعد از کلاس هشتم هم بچه ها می‌توانند توی خانه کار کنند و هفته‌ای یک بار تا سن ۱۵ سالگی به یک کلاس حرفه‌ای بروند و حرفه ای را هم یاد بگیرند مثل نجاری، کشاورزی، آهنگری. به هر حال آنهمه اسب و درشکه در آن منطقه نیاز به تعمیر و نعل عوض کردن و رسیدگی دارد. بروند حرفه ای یاد بگیرند و بعد هم فارغ التحصیل میشوند و میروند پی زندگیشان. دانشگاه هم که پر واضح است اصلا معنا ندارد.

البته این راه حل فقط به خاطر این نبود که آمیشها کوتاه نمی­آمدند. کمیته ملی آزادی مذهبی هم از آمیشها حمایت کرد و دولت کوتاه آمد. این روالی شد که بعدا سایر ایالتها هم الگوبرداری کردند و هنوز هم مدارس آمیش همینطوری اداره میشود. این هم از مدرسه.

موضوع جذاب بعدی تراکتور بود که تا سالها موضوع بحث بوده که آیا استفاده بکنیم و اگر بله چطور استفاده کنیم. حالا درمورد تراکتور و راه حلهای خلاقانه ای که دادند بعدا صحبت میکنم. موضوع بعدی قانون تامین اجتماعی امریکا بود که در سال ۱۹۵۴ دولت گفت که از آنها به عنوان کشاورزان حمایت میکند. به نظرتان واکنش آمیشها چه بود؟ خوشحال شدند؟ نه، قبول نکردند و گفتند که با دولت کاری ندارند و طومار امضا کردند و به دولت گفتند اصلا نمی­خواهند مزایای تامین اجتماعی را دریافت کنند. عجیب اینکه به دولت مالیات میدهند چون قانون امریکاست و مجبور هستند، اما تقریبا از مزایای مالیات بی بهره هستند. پول مدرسه را که خودشان جدا میدهند. پول درمان را خودشان میدهند. بیمه هم نیستند. اگر خانه کسی آتش بگیرد، روز بعد همه جمع میشوند و با همدیگر در عرض چند روز یک خاونه برای همسایه­شان درست میکنند. واقعا کاری و کاربلد هم هستند. اگر موقع دروی محصول پای یک کشاورز بشکند همسایه ها می­آیند و محصول کشاورز سانحه دیده را هم برایش درو میکنند. مورد بوده که یک آمیش بیمار شده و در بیمارستان از دنیا رفته و صورتحساب بیمارستان صدهزار دلار شده. آمیشها گلریزان کردند و بدون اینکه اسمشان معلوم بشود صدهزار دلار پول جمع کردند. پس بیمه نیستند اما هوای همدیگر را دارند. آمیشها در هیچ انتخاباتی شرکت نمیکنند. چرا؟ چون گفتم آنابپتیستها اساسا به سیستم دولتی باور ندارند. میگویند تابع رییس جمهور امریکا نیستند. رییس جمهورشان شخص عیسی مسیح است. واقعا اینطور میگویند که نفر اول جامعه آنها عیسی مسیح است.

یکی از چالشهای دولت امریکا با آمیشها همیشه موضوع جنگ بوده. خصوصا در زمان جنگهای جهانی. خب آمیشها صلح طلب­اند و معتقدند که نباید در جنگ شرکت بکنند. اما به عنوان شهروند ایالات متحده اگر لازم میشد به جنگ برده میشدند. برای همین مشکلات زیادی در پادگانها داشتند و به مرور دولت با آنها همراهی و قبول کرد که اگر جنگ شد، آمیشهای مشمول خدمت در اردوگاههای پشتیبانی خدمت کنند و به خط مقدم فرستاده نشوند. کلا روحیه صلح طلبی دارند و میگویند مسیح صلح طلب و بخشنده بوده، ما هم باید همینطور باشیم. مثلا در سال ۲۰۰۶ در یک منطقه ای تیراندازی شده بود و ۱۰ دختربچه آمیش کشته شدند. چند ساعت بعد آمیشها اعلام کردند که ضارب را میبخشند. بخشیدند و اینطوری خودشان را به عنوان یک جامعه بخشنده معرفی کردند.

خب حالا که فهمیدیم داستان آمیشهای مسلک جدید و قدیم چیست بگذارید بگویم قضیه Rumspringa چی بوده. همان چیزی که پیتر سانتنلو و جاش درموردش حرف میزدند. گفتیم که آمیشها تا کلاس هشتم درس میخوانند یعنی تا ۱۴-۱۵ سالگی. آمیشهای مسلک قدیم وقتی که بچه هایشان ۱۶ تا ۱۸ساله میشوند، از آنها میخواهند که از خانه به شهر یا هر جایی که دوست دارند، بروند. هر کاری که میخواهند انجام بدهند و شیطنت هایشان را بکنند و بعد از چند ماه یا چند سال به جامعه آمیش برگردند. تناقض ماجرا در همین است که با اینکه خیلی مذهبی هستند اما بچه هایشان را به این کار تشویق میکنند. چون وقتی برگردند دیگر ازدواج میکنند،غسل تعمید داده میشوند و عضو کلیسا میشوند. و آنوقت دیگر باید قوانین کلیسا را سفت و سخت رعایت کنند. به این فرصت تجربه دنیا و احتمالا فرصت گناه میگویند Rumspringa. این البته روش آمیشهای مسلک قدیم هست اما مسلک جدیدها که میانه رو هستند این کار را نمیکنند. میگویند این کار عجیب و در تضاد با سبک زندگی شان است. یک نکته عجیب دیگر درمورد مسلک قدیم آمیش این است که درست است که به ظاهر مذهبی تر هستند اما انجیل نمیخوانند. فقط سنت را رعایت میکنند. فقط میگویند سنتهایمان هرچند عجیب و هرچند توجیه ناپذیر نباید تغییر کنند. خشک مذهب هستند. درحالیکه تکیه مسلک جدید آمیش که میانه رو هستند، بیشتر بر انجیل است تا بر حفظ سنتهای عجیب مثل حرام بودن برق و ماشین و… .

چرا آمیشهای مسلک قدیم به حفظ سنتها حساس هستند و تغییرش نمیدهند و دوست دارند که دور از بقیه دنیا باقی بمانند؟ میگویند اگر بخواهیم چیزهای جدید را تک به تک قبول کنیم، دیگر کلا همه قوانینمان تغییر میکند و خیلی زود تمام فرهنگمان عوض میشود. میگویند از فلان مسئله کوتاه نمی­آییم چون اگر این سنگر را ببازیم، دیگر راه برای بعدیها هم باز میشود. ما برق را قبول نمیکنیم که فردا اصلا بحث کامپیوتر و اینترنت پیش نیاید. (باز ما یاد خاطرات خودمان میفتیم!)

وقتی آمیشها بچه هستند نمیدانند که زندگیشان چقدر با بقیه دنیا متفاوت است. به نظرشان همه چیز طبیعی می­آید. اما وقتی که کم کم دوروبرشان را میبینند که آدمهایی هم هستند که سوار ماشین میشوند، لباسهایشان فرق دارد و یا جایی بالاخره با تلویزیون مواجه میشوند، متوجه میشوند که نه، انگار بیرون از آبادی ما دنیا طور دیگری است و مردم دنیا جور باحالتری زندگی میکنند. اما این را هم میدانند که نمیتوانند هر دو را با هم داشته باشند. نمیتوانند هم تلویزیون و ماشین داشته باشند و هم با خانواده و اقوام آمیش در ارتباط باشند. چون یکی از سنتهای آمیشها سنت طرد کردن است. یعنی اینکه وقتی که یک نفری از جامعه آمیش بیرون میزند، دیگر از جامعه آمیشها طرد میشود و نمیتواند رابطه عادی با بقیه داشته باشد.

ماشین لباسشویی مورد قبول آمیشها
ماشین لباسشویی مورد قبول آمیشها

یکی از این آدمها جو هست که با پسرعمویش، ایلان، که بهترین دوستش هم بود از روستایشان بیرون زدند و به شهر رفتند. هر دو نوجوان بودند. سال قبل پسرعمویش این کار را کرده بود و جو چند روز در خلوتش ضجه زده بود و از درگاه خداوند برای بخشش ایلان دعا کرده بود. چون به عنوان یک بچه چهارده­ساله معتقد بود که ایلان راه جهنم را انتخاب کرده. اما بعد از چند ماه ایلان که نوجوان بود نتوانست دوام بیاورد و به روستا برگشت، ولی آنقدر درمورد دنیای بیرون برای جو تعریف کرد که سال بعد ایلان و جو با هم از روستا فرار کردند. جو میگوید: «عصر یک روز یکشنبه بود که از آبادی بیرون زدیم. ساعتها پیاده راه رفتیم تا به شهر رسیدیم. اولین کاری که کردیم این بود که با پول کمی که داشتیم لباس مدرن خریدیم. لباس و کلاه و کفش آمیش را ریختیم توی سطل آشغال. کار نداشتیم و نمیدانستیم چطور باید زنده بمانیم. دو تا نوجوان وارد یک فرهنگ کاملا غریبه شده بودیم.»

ماه اول پدر جو هر شب به جایی که جو میخوابید، میرفت. میگوید: «شبها از خواب بیدار میشدم و میدیدم پدرم از روستا با درشکه اش به شهر پیش ما اومده و روی زمین نشسته. نمیخوابید. دوباره فردا شب میومد. هیچ چیزی هم نمیخورد. روزه بود. چون فکر میکرد که پسرش در مسیر جهنمه. برای همین برای استغفار روزه میگرفت و بعد از چند شب بهم گفت اگه تا آخر هفته باهاش برنگردم، خونواده مون تصمیم گرفته که دیگه برای همیشه ترکم کنه. هیچوقت برای عروسی و خاکسپاری و عزا نباید برم. حتی دیگه نباید وارد ملکمون بشم.» جو میگوید: «ما ۱۴ تا خواهر و برادر بودیم. تمام زندگی من اونها بودن، اینکه دیگه نتونم اونها رو ببینم خیلی سخت بود. اما دیگه نمیتونستم اونجا بمونم. تصمیم گرفتم که برنگردم و از جامعه آمیش طرد شدم.»

چرا جامعه شان را ترک میکنند؟ چون زندگی سختی است. سبک زندگی طاقت فرساست. هر جایی میخواهی بروی باید با درشکه و اسب بروی. زمستانها سرد و تابستانها گرم است. موسیقی و تلویزیون و کامپیوتر و موبایل و سرگرمی ممنوع است. انگار داری در سال ۱۸۰۰ میلادی زندگی میکنی. اون هم در شرایطی که ده کیلومتر آنورتراز خانه ات تمدن و تکنولوژی وجود دارد. بعضی از آمیشها زمستانها که فصل کشاورزی نیست و استراحت میکنند، به مناطق گرمتر امریکا میروند. آنجا میمانند تا دوباره فصل کشت و زرع بشود و برگردند. خیلی از آنها به فلوریدا میروند. فکر کنید از آن جامعه بسته به کجا هم میروند. یا بعضی از آمیشها برای دیدن اقوام به فلوریدا میروند. با همان لباسهای سنتیشان. مثلا خانمها با لباس بلند و پیشبند و کلاه کوچک سفید بنددار میروند برای اولین بار سوار هواپیما میشوند و بعد این سفر همه زندگیشان را تغییر میدهد. آدمها را میبینند که در فلوریدا فارغ از این محدودیتها دارند زندگی میکنند یا در ساحل با آزادی و آرامش دارند استراحت میکنند. اینجاست که خیلی از آمیشها شک میکنند.

همکاری در ساخت بنا
همکاری در ساخت بنا

زندگی آمیشها برمبنای سنت است. اینکه قبلیها چکار کردند که ما هم دقیقا همان کار را بکنیم. حتی آزادی اینکه چه لباسی را بپوشی، نداری. یا حتی آزادی انتخاب رنگ کفشت را هم نداری. اما آن موقع که توی دهکده آمیش نشینت هستی، خب قبول میکنی چون گزینه دیگری نداری. ولی وقتی که بیرون می­آیی و میبینی بقیه دنیا دارند چطور زندگی میکنند دیگر سخت است که بخواهی باز هم همانطوری زندگی کنی. برای همین خیلی از آمیشها با دیدن دنیای بیرون دیگر به دنیای آمیش برنمیگردند. کسی که جامعه آمیش را ترک میکند تازه باید زندگی جدیدی را شروع کند. باید برای اولین بار شماره تامین اجتماعی بگیرد. اصلا احتمالا برای اولین بار در عمرش باید عکس بگیرد. بیمه بشود. با لباس غیر آمیش اخت بشود. حرفه ای یاد بگیرد و به قول خودشان انگلیسی بشود، یعنی غیر آمیش بشود. اما آیا میتوانند باز هم به خانواده شان برگردند ودیدار کنند؟ یک جواب قطعی برای همه وجود ندارد. شاید بعضیها باز بتوانند خانواده شان را ببینند اما بیشترشان دیگر باید قید خانواده را بزنند. یکی از همین افراد خانمی است به اسم سالوما. سالوما میگوید: «اوایل که برای سر زدن به خانواده ام میرفتم، مشکلی نبود و با هم غذا میخوردیم. اما بعد کلیسا به خانواده ام گفت که یه کاری کنید که اینها دیگه نیان. بعد از اون وقتی که رفتم دیدم پدر و مادرم برام یه میز جدا دو متر دورتر از بقیه گذاشته بودن. بعد از یه مدتی کلیسا اون رو هم ممنوع کرد و بعد از اون دیگه هیچوقت با هم غذا نخوردیم.» کلیسا نمیخواهد کسی باشد که مرتب بیاید و برود و مدام این تفاوتهای بین دنیای بیرون و درون را به رخ آمیشها بکشد. از نظر کلیسا آدمهایی که کلیسای آمیش را ترک کردند نه تنها دیگر افراد قابل اعتمادی نیستند بلکه تهدیدی برای آمیشها هستند چون میتوانند بقیه را هم هوایی کنند و جامعه آمیش به مرور از بین برود.

داخل خانه آمیشها و خصوصا آمیشهای مسلک قدیم ساده و مینیمال است. فقط چیزهایی در خانه دارند که کاربرد داشته باشد. تقریبا میشود گفت چیزی برای دکور وجود ندارد. بیشتر وسایل خانه اقلامی هستند که توسط خود آمیشها تولید میشوند. از میز و صندلی بگیر تا بخاری. مخصوصا خیلی از چوب استفاده میکنند. خبری هم از نئوپان و روکش چوب نیست. بلکه همان چوبی که از درخت به دست می­آورند. آمیشها به کلیسا نمیروند. کلیسا به خانه می­آید. درواقع جای خاصی برای کلیسا ندارند. مراسم مذهبی را نوبتی در خانه هایشان برگزار میکنند. یک سری نیمکت و کتاب دعا هست که هفته به هفته نوبتی بین خانه های خودشان میبرند. روز یکشنبه آن خانه ای که نوبتش است نیمکتها را میچیند و منتظر میماند که اهالی با درشکه هایشان سر برسند. اول خانمها از درشکه پیاده میشوند و مستقیم به آشپزخانه میروند که به میزبان کمک کنند. مردها هم درشکه ها را پارک میکنند. به اسبهایشان میرسند و به سمت خانه میزبان می­آیند. جلوی خانه مردهای دیگر هم هستند. خوش و بشی میکنند و وارد خانه میشوند. روی نیمکت مینشینند. پسرهای جوون و بچه های باحال جمع درست دقیقه آخر وارد خانه میشوند. (زبلخانها! کمی دیر وارد میشوند که مطمئن بشوند که دخترها نشسته­اند و میبینندشان.) خلاصه آقایان کلاهشان را در می­آورند و روی دیوار آویزان میکنند و بعد مراسم شروع میشود. مراسم شامل خواندن دعا و متون مذهبی به زبان آلمانی است. نیایشها دقیقا با همان ملودی خوانده میشود که آنابپتیستها در قرن ۱۶ میلادی میخواندند.

بیشتر آمیشهای امریکا کشاورز هستند. یکی از محصولات اصلی­شان توتون است. بذر توتون را در زمین میکارند کهتقریبا دستی و بدون دخالت ماشین، بدون کود و سم شیمیایی انجام میشود. تقریبا با همان روشی که در قرن ۱۶ میلادی انجام میشد. کار کشاورزی را خانوادگی انجام میدهند. موقع کار همه هستند از پدر بزرگ و مادربزرگ تا بچه ها. همه با همان هیبت همیشگی. خانمها با پیشبند و کلاه. آقایان با شلوار و دوبنده یا ساسپندر و کلاه حصیری. شبیه به دوران قدیم که بدون کلاه بودن را زشت میدانستند. حتی در ایران هم همینطور بوده. برای همین اصرار به پوشیدن سر با کلاه دارند حتی برای بچه ها.

الان دیگر کشاورزی آنهم در زمینهای بزرگ و پهناور امریکا مکانیزه است، اما اینها هنوز از روشهای یدی استفاده میکنند یا نهایتا تجهیزاتی را به گاری وصل میکنند. میگویم تجهیزات،اما فکر نکنید وسایل پیشرفته را میگویم، نه مثلا گاوآهن را به گاری میبندند که زمین را شخم بزند. یک وسیله ای هست که به فارسی شانه کناری گفته میشود و آن را به گاری میبندند و کمک میکند محصولی که چیده شده را جمع بکنند. وسیله مدرنی نیست بلکه قدیمی است. تا مدتها کلیسا اجازه استفاده از این را هم نمیداد. اما بالاخره کوتاه آمد و مجوز داد. اما حتی بعد از گرفتن مجوز هم آمیشها برای اینکه نشان بدهند خیلی هم ذوق زده نیستند و برای تکنولوژی ولع ندارند، چکار کردند؟ گفتند: «باشه، این رو به گاری وصل میکنیم اما چرخهاش رو برمیداریم و به جاش چرخهای دست ساز خودمون رو میگذاریم. معنی نداره که هر چیزی که شما بدهید رو ما قبول کنیم. حالا درسته باهوشتر و متخصصتر و آگاهتر از ما هستید، اما ما هم ارزشهای مهمی داریم که نمیخواهیم به اونها خدشه وارد بشه.»

عین همین برنامه را بعدا وقتی که تراکتور مجاز (حلال!) شد هم پیاده کردند. وقتی که کلیسای آمیش مجوزاستفاده از تراکتور را صادر کرد، دیدند اینطوری که نمیشد از این وسیله مدرن استفاده کنند. اینجوری یک دفعه خیلی مدرن میشوند و لابد ستونهای عرش به لرزه در می­آید. گفتند: «باشه از تراکتور استفاده میکنیم اما چرخهاش رو باید عوض کنیم.» چرخهای لاستیکی تراکتور را در آوردند و به جایش چرخهای آهنی گذاشتند، شبیه به گاری. باورتان نمیشود اما واقعی است. عجیب اما واقعی. انگار میخواستند بیعلاقگی شان به مدرنیته را نشان بدهند، یک جوری که انگار خود تراکتور خوب است اما چرخهایش مشکل دارد یا شاید هم یک طوری که «تراکتور را که نمیتوانیم خودمون بسازیم اما راجع به چرخ فلزی مهارت داریم، پس چرخش رو آمیش میکنیم.»

چندین سال پیش شیر گاوهایشان را که میدوشیدند اجازه نداشتند توی تانکرهای بزرگ بریزند و نگهداری کنند. کلیسای آمیش میگفت تانکر شیر حرام است. اما بعد کشاورزها به کلیسا فشار آوردند و این محدودیت دست و پاگیر برداشته شد. تانکر شیر حلال شد. حالا منظوراز کلیسای آمیش کیست؟ منظور همان افرادی هستند که مسئولیت کشیش بودن را هم قبول کرده­اند. طرف کارش کشاورزی است و در کنارش امور مذهبی دهکده را هم انجام میدهد. مدرسه مذهبی نرفته و فقط اصرار میکند که همه چیز باید شبیه به سنتهای قدیمی باشد. یک وقتهایی مثل همین مورد تانکر شیر ممکن است زیر فشار اهالی یا در رودربایستی با اهالی یک مجوزی بدهد اما در کل وظیفه اش این است که سنتها را حفظ کند.

آمیشهای مسلک قدیم در برابر هر پدیده مدرنی چه مربوط به کشاورزی باشد، چه زندگی عادی مقاومت میکنند. مبارزه میکنند. خودشان را خسته میکنند تا چیزی را بپذیرند. حالا حرفشان چیست؟ میگویند که نگرانند که اینطوری همه آدمها فقط به دنبال کارایی و راحتی باشند و فروتنی و ارزشهای انسانی و انضباط اجتماعی را فراموش کنند. میگویند اگر قرار باشد دنبال تکنولوژی راه بیفتیم و از تکنولوژی استفاده کنیم، آدمها تنها میشوند. جای اینکه با همدیگر کار کنند، مثلا با همدیگر درو کنند و با همدیگر وقت بگذرانند و به هم کمک کنند، از ماشین استفاده میکنند و هر کسی میرود دنبال کار خودش. ما در حد سرعت عمل انسان و در حد توان زمین کار میکنیم. بیشتر از آن دیگر میشود بردگی تکنولوژی. ما باید به طبیعت هم احترام بگذاریم. حرفشان خیلی هم بیراه نیست ولی روششان واقعا عجیب است. اینها دیگر از آنطرف بوم افتاده­اند. من در این پادکست درمورد عادتهای افراطی مثل اعتیاد به شبکه های اجتماعی و اعتیاد به خرید صحبت کرده­ام، ولی این رویه آمیشها هم قطعا تفریط است. با هر پیشرفتی مخالفت میکنند. آنقدر مخالفت میکنند تا آن پیشرفت در همه دنیا عادی میشود و از مد می­افتد و بعد تازه اینها کم کم بهش فکر میکنند. تمام تلاششان این است که جلوی نفوذ مدرنیته به جامعه شان را بگیرند.

در امریکای مرکزی و در میان آبهای لاجوردی دریای کاراییب کشور کوچکی به اسم بلیز وجود دارد. یک کشور خیلی کوچک که کلا ۴۰۰ هزار نفر جمعیت دارد. اگر از شهر دور بشوی و به سمت جنگل بروی، به یک دهکده کوچک میرسی. در آن دهکده کوچک در آن نقطه از امریکای مرکزی یک جماعت اروپایی معتقد به مذهب منونایت زندگی میکنند. در آن دهکده انگار زمان متوقف شده. هیچ ماشینی وجود ندارد و آدمها با اسب و درشکه اینور و آنور میروند. گروهی با اصالت اروپایی. لباسهای مرد و زن مدل صد سال پیش است. نمیدانند در دنیا چه خبر است. به سازنده های شبکه دویچه وله اعتماد ندارند و نمیدانند دوربین فیلمبرداری چیست. بعضیها جلوی دوربین صورتشان را با دستمال میپوشانند که فیلمبرداری مریضشان نکند. مراقب­اند که زنان باردار به سمت فیلمبردارها نیایند مبادا که دوربین باعث سقط جنین شود.

این دهکده منونایت بر اساس قوانینی خدشه ناپذیر کار میکند. قوانینی که حتی رنگ لباس آدمها را هم مشخص کرده. تخلف کردن از این قوانین میتواند تبعات خیلی سختی برای فرد داشته باشد و میتواند باعث مجازات “طرد شدن” بشود. میگویند پدران و مادران و اجدادمان همه اینطوری لباس میپوشیدند و هر جور دیگری از لباس پوشیدن مخالف مذهب است. مخالف مذهب! خب کجای مذهب کجای مسیحیت راجع به رنگ لباس حرف زده؟ ولی آنجا اینطوری جا افتاده. این نوع لباس جز سنت آنجا شده. سنت و مذهب درهم آمیخته شده­اند و دیگر نمیشود گفت که این مال مذهب است و این مال سنت. کل پکیج مال مذهب است، اما سنت است که دستشان را برای رنگ لباس بسته.

فرانس یکی از اهالی روستاست. ۳۶ سالش است و همه عمرش را در همین روستا بوده. مزرعه دارد و هفت تا بچه. خانواده های دیگر منونایت هم بین ۷ تا ۱۲ تا بچه دارند. فرانس آهنگری هم میکند. مشتریهایش آدمهای غیرمنونایتی هم هستند و برای همین یک گوشی موبایل خریده و خودش و بچه هایش به طور پنهانی از آن استفاده میکنند. از نظر اهالی روستا گوشی موبایل را شیطان ساخته. فرانس میگوید: «قبلش که موبایل رو دستم میگرفتم که به مشتریهام زنگ بزنم، احساس گناه میکردم. اما الان نه تنها اینطور نیست بلکه میدونم که کلی چیز خوب توی این وسیله هست.» خیلی هم طرفدار یوتیوب است و کلی ویدئوی آموزشی آنجا دیده. اصلا برای اولین بار درعمرشان خودش و خانواده اش از طریق گوشی موبایلش موسیقی شنیدند. اما حتی برادرش هم خبر ندارد که فرانس موبایل دارد. چون اگر بداند فرانس و خانواده اش از دهکده طرد میشوند و هیچکس با آنها حرف نخواهد زد. حتی بهیار دهکده هم موبایل تهیه کرده بود که در شرایط خاص مثل خبرکردن امبولانس از آن استفاده کند، اما اهالی متوجه شدند و طردش کردند. در خانه اهالی تنها منبع نور چراغ نفتی است. هیچ عکسی به دیوار نمیزنند. همه خانواده دور میز چوبی مینشینند. قبل از شروع غذا دعا میخوانند. موقع خوردن غذا هم هیچ کسی حرف نمیزند. باید در سکوت کامل غذا بخورند. غذا مثلا سوپ لوبیا و سوسیس و سیب زمینی هست. دقیقا عین آن زندگی که یک خانواده روستایی آلمانی در قرن ۱۹ میلادی داشتند را اینها در بلیز دارند.

ابراهام یکی دیگر از اهالی روستاست که دنبال مهاجرت بود. اما فکر نکنید دنبال مهاجرت به امریکا یا کانادا، برعکس قصد داشت به دورافتاده ترین جای دنیا برود. ابراهام با همسر و هفت بچه اش همراه چند خانواده دیگر میخواستند در جستجوی زمین بیشتر به قلب آمازون بروند و همه چیز را از اول شروع کنند. این خانواده ها همه وسایلشان را در حراجی فروختند، چمدانها را بار زدند، از اقوامشان خداحافظی کردند و برای اولین بار در عمرشان به فرودگاه رفتند. سوار هواپیما شدند و چند پرواز طولانی را طی کردند تا به یک شهر دورافتاده پرو رسیدند. فکر کنید چند تا خانواده منونایتی با قیافه­های اروپایی اما لباسهای دوره ملکه ویکتوریا به یک شهر دورافتاده پرو بروند. هر جا میرفتند، هرکسی میدیدشان تعجب میکرد. میگفتند: «اینها از کجا آمدند! خارجی دیدیم اما هیچکدومشون این شکلی نبودند!»


خلاصه ۳۵۰۰ کیلومتر پرواز کردند. تازه دو روز بعد هم سوار قایق شدند و به رودخانه آمازون زدند. تمام خانواده ها با زن و بچه، نوزاد و بچه های ریز و درشت. دو روز تمام در امتداد آمازون در راه بودند. دو روز توی یک قایق چوبی. دیگر فکرکنید چه جای پرتی است! بعد از ۴۸ ساعت قایقشان در گوشه ای از رودخانه پهلو گرفت و ابراهام و خانواده اش از قایق پیاده شدند. تازه از آنجا ۹۰ دقیقه تا زمینی که از راه دور خریده بودند، راه بود. آنهم یک مسیر سنگلاخی و گلی. خلاصه دردسرتان ندهم. ته دنیا دیگر، واقعا ته دنیا! یعنی همینطور که این مسیر طولانی و پرت را میبینی پیش خودت میگویی این بیچاره ها سرشان چه کلاهی رفته! تمام داروندارشان را فروختند و با پولش رفتند توی چه خفت آبادی زمین خریدند! اما اتفاقا این همان چیزی بود که ابراهام و خانواده ها به خاطرش خوشحال بودند. اینکه جایی زمین خریدند که میتوانند طوری که میخواهند آنجا زندگی کنند. بدون برق. بدون آب بهداشتی. دور از تمدن و پیشرفت. هر کدام هشت تا ده بچه دارند و همه هم میخواهند کشاورز بشوند پس زمین کم می­آید دیگر. فقط آمازون میتواند جوابگو باشد. یک گروه با اصالت آلمانی که هنوز آلمانی صحبت میکنند و سبک زندگیشان شبیه به روستانشینان دویست سال پیش آلمان است اما عقایدی که دارند آنها را به جایی کشانده که کمتر کسی حاضر است آنجا باشد. با این حال این جماعت از اینکه به سرزمین رویاهایشان رسیده­اند خوشحال و شکرگزار هستند.

خب این هم نتیجه تحقیقات من درمورد آمیشها بود. تا اینجا حتما متوجه شباهتهای حسیدیها و آمیشها شدید. هر دوی اینها از اروپا به امریکا مهاجرت کردند. زبانشان را حفظ کردند. اصرار به حفظ سنتها دارند. مثلا هر دو به سبک اجدادشان لباس میپوشند. اصرار به پوشیده بودن سر دارند هم برای زنان و هم برای مردان. با آموزش مدرن و خصوصا دانشگاه میانه ای ندارند. با مظاهر تکنولوژی و خصوصا موبایل دشمنی میکنند. نقشهای زن و مرد خیلی تعریف شده، بسیار سنتی و شبیه به چند قرن پیش است. و چندین و چند شباهت دیگر که من بیش از این بهشان نمیپردازم چون این اپیزود خیلی طولانی میشود. بگذارید همینجا ببندیمش.

برای ایران عزیزم آرزوی روزهایی رنگین کمانی میکنم. مراقب خودتان باشید. تا اپیزود بعدی خداحافظ.

سبک زندگیمحافظه کارمسیحیتپروتستان
من پیمان بشردوست هستم. در مورد کنجکاوی‌هام تحقیق میکنم و یافته هام رو در پادکست داکس براتون تعریف میکنم. فیلم مستند زیاد میبینم و خیلی اوقات مستندهای جذابی که دیدم بهانه ساخت اپیزودهام بوده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید