سلام، من هم پیمان بشردوست هست و شما دارید اپیزود سی و چهارم پادکست داکس رو میخوانید.
توضیح ضروروی: در زمان انتشار اپیزود ملکه الیزابت دوم در قید حیات بود برای همین متن هم بر مبنای حیات ایشان نوشته شده.
نظام پادشاهی اولین سیستمی بوده که انسانها برای اداره کشورها انتحاب کردن. برای هزاران سال این پادشاهان و ملکه ها بودن که بر کشورها حکمرانی میکردن. اما دیگه از قرن شانزدهم میلادی به اینور یه روندی شگل گرفت که بیشتر کشورها نظام حکمرانی شون رو از پادشاهی به جمهوری تغییر دادن. که اتفاقا ایران هم جز آخرین کشورهایی بود که در سال 1357 بعد از دوهزار و پونصد سال به سیستم پادشاهی اش خاتمه داد. الان 46 کشور در دنیا وجود دارد که در اونها هنوز نظام پادشاهی حاکمه. البته خیلی از اینها نظام مشروطه سلطنتی دارن. یعنی پادشاه یا ملکه بطور سمبلیک و تشریفاتی نفر اول کشور به حساب میاد اما توی سیاست خیلی دخالتی نداره. مثلا فرض کنید پادشاه نروژ یا مثلا پادشاه سوئد نفر اول کشوره، هفته ای یکبار جلسه کابینه هم با حضور پادشاه برگزار میشه، در یه مناسبت هایی برای مردم یک سخنرانیهای کوتاهی میکنه. گاهی اوقات هم سفر خارجی میره و در دیپلماسی کشور فعالیت میکنه اما با اینحال در حکمرانی دخالت نمیکنن. طبق قانون مشروطه سلطنتی حکمرانی کاریه که بهترین سیاستمدارهای کشور باید انجام بدن. همونهایی که مردم بطور مستقیم و از طریق صندوق رای انتخابشون کردن. فقط اونها حق دارند راجع به کشور تصمیم بگیرن. والا پادشاه رو کسی انتخاب نکرده و دلیل حضورش خون و وراثته نه انتخابات و حضور پادشاه و ملکه بیشتر برای اینه که سمبلی از تاریخ و فرهنگ کشور باشه.
اما از بین پادشاهان موجود، محبوب ترین حکمران سلطنتی کسی نیست جز الیزابت دوم ملکه بریتانیا. که البته ایشون غیر از اینکه ملکه بریتانیاست هنوز ملکه 14 کشور دیگه هم هست. (در زمان انتشار اپیزود). از جمله کشورهای مهمی مثل کانادا، استرالیا،نیوزلند و البته چند تا کشور کوچک. در عین اینکه در بریتانیا ملکه الیزابت دوم خیلی پرطرفداره اما از اون طرف افرادی هم هستن که مخالفش هستن و کلا مخالف سلطنت هستن. کمپین راه میندازن که بعد از فوت ملکه دیکه کلا پادشاهی برچیده بشه. اما خیلی از مردم بریتانیا واقعا این شخص رو دوست دارن. عکسهای ملکه رو در بریتانیا شما خیلی جاها می بینید. ز روی لباس تا روی لیوان و وسایل. چقدر کتاب در موردش منتشر میشه. و عجیب اینکه مردم بریتانیا که معروفند به نقاد بودن و اینکه با کسی تعارف ندارند مثلا ابایی از نقد صریح نخست وزیرشون ندارن، اما بیشتر این کتابها در تمجید از ملکه ست. جالبه بدونید که چهره ملکه الیزابت دوم بیشتر از هر شخص دیگه ای در تاریخ چاپ شده. چه روی مجله و کتاب چاپ شده، چه روی تمبر و حتی وسایل. یه دلیلش اینه که آدم معروفهای دیگه نهایتا ده بیست سال معروفن و چهره شون چاپ میشه. اما این هفتاد ساله که ملکه ست و تابحال طولانی ترین زمان سلطنت را در تاریخ بریتانیا داشته. رکوردی رو شکسته که که بیشتر از صد و بیست سال پیش دست مادربزرگ مادربزرگ خودش ملکه ویکتوریا بوده. تازه ملکه ویکتوریا 63 سال سلطنت کرد اما در روزی که این اپیزود منتشر میشه مردم بریتانیا و اون 14 کشور قلمرو مشترک المنافع دارن هفتادمین سالگرد سلطنت ملکه الیزابت دوم رو جشن میگیرن. که بهش میگن پلاتینوم جوبیلی.
توی بریتانیا و اون کشورها براش بزرگداشت می گیرند، تمبر منتشر میکنن، ارتشهای این کشورها براش توپ شلیک می کندد، سواره نظامشون برنامه نمایشی میذارن. یا پل و جاده رو به این اسم میذارن. بیشتر مردم بریتانیا این کارها رو به احترام تاریخ کشورشان انجام میدن. میگن هر چیزی که مربوط به خاندان سلطنتیه مربوط به تاریخ کشوره. حالا من خودم که دارم اینها رو میگم فکر نکنید ذوب دربریتانیا وسلطنتش هستم، اگه این پادکست رو دنبال کرده باشید میدونید که اینطورنیست. قرار نیست مدیحه گوی هیچ شخص و هیچ حکومتی باشم. طرفدار نظام پادشاهی نیستم اما این احساس علاقه و خط و ربط به سلطنت رو بارها بطور واضح در بین مردم برتانیا دیدم. و بله یه عده هم هستن که نمیخوان ریخت ملکه شون رو ببینن. حالا طرفدار ها یا مخالفین کدومشون بیشترن؟ من نمیدونم. اما همین مساله هم من رو همیشه کنجکاو کرده که راجع به نظام پادشاهی بریتانیا و خانواده سلطنتی شون تحقیق کنم. و حالا توی دو اپیزود میخوام چکیده و قسمتهای جالب مطالبی که خوندم و دیدم رو براتون تعریف کنم. منابع من مثل همیشه مخلوطی از مستند و کتاب و مقاله است. مطالب رو از همه این منابع جمع آوری میکنم و بعد متنم رو مینویسم. اما چون این پادکست در مورد مستنده، من مثل همیشه فقط لیست مهمترین مستندهایی که دیدم رو در توضیحات میذارم. میخوام در اپیزودهای 34 و 35 داستان زندگی ملکه الیزابت دوم رو براتون تعریف کنم تا بدونیم این آدم کیه. لابلای روایت قصه ملکه یه فلش بکهایی هم به تاریخ بریتانیا میزنم و در مورد چند موضوع مهم که تاریخ بریتانیا رو شکل داد هم صحبت میکنم.
در سال 1926 لندن بزرگترین شهر دنیا بود. یه شهر صنعتی با جمعیتی بیشتر از هفت و نیم میلیون نفر.یه خورده هم ظاهر شهر همچین خشن و نادخ میزد. شهر پر بود از کامیونهایی که با بخار کار میکردن. رکورد اقتصادی بیداد میکرد، آدمها از وضعیت خسته و عصبی بودن، اتحادیه های کارگری بکوب در حال مبارزه بودن و دولت هم به شدت از این میترسید که این مبارزات یه وقت باعث نشه کمونیسم وارد بریتانیا بشه. یه وقتایی اعتصاب سراسری کل کشور رو قفل میکرد و دولت مجبور به استفاده از زور میشد. حتی پیش اومده بود که برای سرکوب معترضها تانک و خودروی زرهی ریخته بودن توی خیابونها. وسط همه این هاگیر واگیرها یک اتفاقی افتاد که توجه ها رو به خودش جلب کرد. ساعت 2.40 صبح 21 اپریل سال 1926 در یک بیمارستان در منطقه Mayfair لندن یک نوزاد از خانواده سلطنتی به دنیا اومد. Elizabeth alexandra mary اولین بچه دوک و دوشس یورک بودند. دوک یورک کی باشه؟ پسر جرج پنجم پادشاه وقت برتانیا بود. پس این بچه یعنی الیزابت نوه پادشاه وقت بود و وقتی که به دنیا اومد نفر سوم در صف سلطنت بود. الان هم وقتیکه یه نوزاد سلطنتی به دنیا میاد چرتکه میندازن، حساب میکنن و میگن که این بچه در صف رسیدن به سلطنت نفر چندمه. الیزابت نفر سوم صف بود. جورج پنجم پدربزرگش هنوز سلطنت میکرد و دو پسر داشت. بعد از پدربزرگش قرار بود که تاج و تحت به پسر بزرگتر که میشد عموی الیزابت برسه. پس نفر اول عموش بود . نفر دوم پدرش بود و نفر سوم هم خود این نوزاد بود که راستش کسی شانس اینکه یه روزی این بچه به سلطنت برسه رو جدی نمیگرفت. اما به هر حال نوزاد سلطنتی بود و مردم هم که توی اون اوضاع نیازه به بهوه واسه خوشحالی داشتن. مردم دور بیمارستان حمع شده بودن و بچه رو دیدن و گلی خوشحالی کردن. الیزابت بعدا به لیلیبت معروف شد. چون وقتی بچه بود خودش اسمش رو اینطور می گفت. لیلیبت سالهای اول بچگیش رو دور از چشم مردم بود. واسه خودشون داخل کاخ بودن و یه زندگی اروم و اشرافی داشتن. چونکه قرار هم نیود که سلطنت رو به دست بگیرن فشار زیادی روی خانواده شون نبود. لیلیبت یه خواهر کوچکتر هم داشت به اسم مارگارت که چهار سال ازش کوچکتر بود. خانواده شون همین بودن. چهار نفر. اصراری هم به اینکه بچه پسر داشته باشند نداشتند. خانواده شون خیلی به هم نزدیک و با همدیگه دوست بودن. از فیلمهای خانوادگیشون که مونده میشه فهمید که لیلبت و مارگارت یه کودکی عالی ای رو تجربه میکردن. بالاخره نوه های پادشاه بریتانیا بودن دیگه. میگن طرف مثل شاهزاده ها زندگی میکنه. اینها هخ شاهزاده بودن. پدرش هم ترجیح میداد که دور از حاشیه و سروصدا باشه. به هر حال برادرش شاهزاده ادوارد شاهزاده ولز قرار بود که به سلطنت برسه. البته بچه ها دلشون میخواست که با بچه های بیرون قصر دوست بشن و شبیه به اونها ماجراجویی کنن اما نمیتونستن. گزینه هایی که داشتن دختر خاله و بچه های فامیل و بچه های اشراف دیگه بودن. اون بچه ها میگن که بازی کردن با لیلیبت خوب بود، بچه مودبی بود و خیلی حواسش بود به اینکه کارهای خطرناک نکنه. اروم و مودب و محتاط بود.
الیزابت و مارگارت طبق سنتهای سلطنتی و اشرافی اون موقع قرار نیود که به مدرسه برن. به جاش مدرسه رو میاوردن خدمتشون. یه دوجین از معلمها و پرستاران مختلف در داخل قصر میومدن بهشون درس میدادن. درسهاشون زبان فرانسه و موسیقی و هنر و تاریخ سلطنت بود. پس چیزهایی که یاد میگرفتن خوب بود ولی کافی نبود. باید موضوعات دیگری هم بهشون یاد میدادن دیگه. یادگیری اسب سواری هم یک اولویت بود براشون. ضمن اینکه یک تفریح و فعالیت روزمره هم براشون بود.رسم بود که شاه و خانواده اش اسب سوار باشن. اینطوری بود که در الیزابت اون علاقه زیادش به اسب سواری و اسب و بطور کلی حیوان شکل گرفت.
وقتی که الیزابت به دنیا اومد دوران بعد از جنگ جهانی اول بود. دوران ریاضت اقتصادی و بیکاری بود. سالهای سختی بود. تازه هنوز حنگ دوم حهانی هم شروع نشده بود. پدر و مادر الیزابت دوست داشت که برن بین مردم. در رویدادهای مردمی شرکت کنن، از قصر خودشون میزدن بیرون و حداقل میدیدن که شرایط خوب نیست. مثلا پدرشون آلبرت میرفت از اردوگاه تابستانی جوانان بازدید میکرد. با بچه ها صحبت می کرد و شب رو هم اونجا میخوابید. بالاخره یه تماسهایی با جامعه داشتن. شبیه به این کارها رو الان هم خانواده های سلطنتی انجام میدن که نشون بدن ما هم بین مردم هستیم. اما اون زمانها در دهه 1930 این کارها مد نبود. شاهزاده های نسل قبلی ار این حرکتها نمیزدن و بیشتر توی قصرهای خودشون واسه خودشون مشغول بودن. مادر الیزابت که اتفاقا اسم اون هم الیزابت بود رابطه خوبی با مردم داشت. آدم مردم داری بود. با اینکه از یک خانواده آریستوکرات و اشرافی بود اما دوست داشت با جامعه در حد توان ارتباط داشته باشه و بچه هاش رو هم تا جایی که قوانین کاخ اجازه میداد به بیرون کاخ ببرن.
الیزابت و خواهرش مارگارت خیلی به هم نزدیک بودن اما روحیات این دو خواهر زمین تا آسمون با هم فرق داشت. الیزابت بچه شاد و خندانی بود اما در کل بچه محتاط و آرومی بود، اما مارگارت اهل شیطنت و دل بردن بود. پدر هر دو رو خیلی دوست داشت اما رابطه اش با الیزابت خیلی خاص بود و الیزابت دختر محبوبش بود. همیشه میگفت که به الیزابت افتخار میکنم و با مارگارت کیف میکنم. یکی باعث افتخارمه، اون یکی باعث خوشیمه. واقعا هم این دو خواهر متفاوت بودن، بزرگ هم که شدن تفاوتهاشون بیشتر شد.. الیزابت انگار از همون اول ساخته شده بود برای ملکه شدن. یک رفتار نجیبانه و محتاطانه ای داشت و تقریبا هیچ سوتی و هیچ حرکتی که بشه ازش بعنوان شیطنت نام برد از الیزابت سر نزد. که که میزد در روزنامه ها و مجلات چاپ میشد. حتی وینستون چرچیل که نخست وزیر بریتانیا بود وقتی که الیزابت خردسال رو برای اولین بار دیده بود گفته بود این بچه یه شخصیت خاصی داره.
در بیستم ژانویه 1936 وقتیکه الیزابت تقریبا ده ساله بود، پدربزرگش جرج پنجم پادشاه بریتانیا از دنیا رفت و چنانچه از قبل هم همه میدونستن ادوارد عموی الیزابت به عنوان ادوارد هشتم به سلطنت رسید. ادوارد تا پیش از اون لقب شاهزاده ولز رو داشت. Prince of Walesاین لقب رو به کسی میدن که قراره وارث تاج و تخت بشه. یعنی ولیعهده. با پادشاه شدن ادوارد، پدر الیزابت یعنی آلبرت، نفر اول در صف جانشینی سلطنت بود. ولی اصلا کسی احتمالی برای سلطنتش نمیداد. چون اولا که آلبرت یه ادم در حاشیه بود. ثانیا هم همه فکر میکردن که بعدها که لابد ادوارد هشتم ازدواج کرد و بچه دار شد بچه اش به سلطنت میرسه. معمولا در بریتانیا رسم به اینه که وقتی پادشاهی میمیره نمیذارن همون موقع تاجگذاری کنن. چون میگن تاجگذاری جشنه همراه با شادیه. باید بنازیمش بعدازاینکه سوگواری هامون رو کردیم و یه دوره ای هم گذشت بعدش تاجگذاری بشه. این بود که چند ماه بعد از به خاکسپاری جرج پنجم همه آماده بودن که ادوارد تاجگذاری کنه و رسما بعنوان پادشاه بریتانیا به سلطنت برسه. غافل از اینکه ادوارد عاشق زنی بود که رسیدن به اون زن اولویت اول زندگیش بود. اون زن یک هنرپیشه آمریکایی به نام والیس سیمپسون بود که قبلا دو بار ازدواج کرده بود و طبق سنت سلطنتی بریتانیا پادشاه نمیتونست با یک خانم مطلقه ازدواج کنه. ادوارد اینقدر عاشق این زن بود که عطای رسیدن به پادشاهی بریتانیا رو به لقاش بخشید. گفت مسئولیت پادشاهی خیلی سنگینه و من نیاز به حمایت زنی دارم که عاشقشم. بدون اون حمایت نمیتونم از عهده مسئولیت پادشاهی بربیام. از سلطنت کناره گیری کرد. 325 روز سلطنت کرده بود اما دیگه نتونست و قبل از اینکه تاجگذاری کنه کنار کشید و اینطوری بود که ناگهان آلبرت پدر الیزابت رو صدا کردن که برادر بیا یه کار کوچکی باهات داریم. پادشاه بریتانیا و حومه شدی. یعنی وارث بزرگترین پادشاهی دنیا شدی. حالا حتما فکر میکنید که آلبرت از خوشحالی سکته کرد. در حالیکه برعکس. اولا که برای دوک یورک پدر الیزابت قابل پذیرش نبود که ادوارد رسیدن به اون خانم رو به وظایف مهم سلطنتی ترجیح داده. از دست ادوارد عصبانی بود. بعد هم اصلا امادگیش رو نداشت. میگفت چرا منو توی این موقعیت قرار میدید. اینها کی بوده؟نوامبر 1936 بود.
آلبرت حق داشت که از برادرش دلخور باشه. مشکل بزرگ آلبرت این بود که دچار لکنت زبان بود و میدونست که بعنوان پادشاه مدام باید در موقعیت سخنرانی و حرف زدن برای بقیه قرار بگیره. و میدید برادری که این مشکلات رو نداره تمام مسئولیت رو داره به اون میسپره . تازه قرار بود که دیگه حتی در بریتانیا هم نمونه. چون دو پادشاه به یک اقلیم نگنجند. پادشاه سابق دیگه نباید در بریتانیا میموند. رفت فرانسه و در اونجا با اون خانم امریکایی ازدواج کرد و بقیه عمرش رو صرف ضیافتها و مهمانیهای اشرافی اش کنه. پس از چشم آلبرت، بردارش ادوارد جانفشانی و از خود گذشتگی نکرده بود بلکه از مسئولیت شونه خالی کرده بود و رفته بود پی عشق و حالش.
این رو هم یادآوری کنم ها. پادشاهی بریتانیا مشروطه سلطنتی بوده و هست. یعنی پادشاه یا ملکه قدرت مطلقه نداره. احتیاراتشون محدوده. یعنی اسما نفر اول کشوره. نخست وزیر کشور به او گزارش میده اما با این حال اجازه دخالت در امور سیاسی رو نداره. و اگه بخواد دست از پا خطا بکنه و قانون مشروطه سلطنتی رو زیر پا بذاره اون وقت دیگه ممکنه که مردم حتی کلا سیستم پادشاهی رو ببرن رو هوا. اینه که مسئولیت خطیریه. به همه اینها این رو هم اضافه کنید که آلبرت کلا اعتماد به نفس پایینی داشت. اون هم واسه چی؟ بخاطر رفتار تند و خشن پدرش. زیر سوال بردنهای مکرری که از پدرش جرج پنجم دیده بود. اون زمانها اینطور رایج بود که در خاندانهای سلطنتی و اشرافی بچه ها در یه بخش مجزایی از قصر و زیر نظر پرستاران بزرگ میشدن. برای همین صمیمیت و علاقه ای زیادی بین بچه ها و پدر و مادرها شکل نمیگرفت. حتما شنیدید دیگه قدیمترها گاهی شاهزاده ها، حتی در ایران، علیه پدرشون شورش میکردن و سلطنت رو میگرفتن. یه دلیلش همین بوده که صمیمیت و رابطه درستی بینشون وجود نداشته. جرج پنجم هم مدام پسرش آلبرت رو زیر سوال میبرد و اعتماد به نفس پسرش رو از بین برده بود.
اما دست بر قضا بعد از کناره گیری ادوارد، باز پادشاهی رفت راست روی شونه های نحیفAlbert Frederick Arthur George نشست. اینها همه اسم یه نفر بود ها. اسم آلبرت بود. آلبرت با نام جورج ششم بعنوان پادشاه بریتانیا برگزیده شد. پدرش جورج پنجم بود. برادرش ادوارد هشتم که جا خالی داد و این شد جورج ششم. پادشاه بریتانیا و رییس قلمروی مشترک المنافع. یعنی همون کشورهایی که پادشاهی بریتانیا رو میپذیرند. بعلاوه اینکه امپراتور هند هم بود. هند اینقدر برای بریتانیا مهم بود که اصلا یک chapter جدا داشتن و از زمان ملکه ویکتوریا به پادشاه بریتانیا امپراتور هند هم میگفتن. خلاصه آلبرت ناگهان به بزرگترین پادشاهی دنیا رسید. اینجوریا بود که همراه خانواده اش به دربار سلطنتی واقع در کاخ باکینگهام نقل مکان کردند. چون یک سالی از مرگ جرج پنجم هم می گذشت و توی این یکسال تشریفات تاجگذاری رو هم برای ادوارد از قبل هماهنگ کرده بودن حالا دیگه به جاش سریع فوری انقلابی آلبرت تاجگذاری کرد. تاجگذری یک مراسم پرزرق و برق و عمومی بود که بزرگان کشور در اون حاضر بودن ضمن اینکه چند هزار نفر از مردم عادی هم در اطراف کاخ و کلیسا جمع شده بودن. جرج ششم با کالسکه طلایی معروف سلطنتی به کلیسای وست مینستر رفت و سوگند خورد که پاسدار قانون مشروطه سلطنتی و رئیس کلیسای انگلستان باشه. و بعد اسقف اعظم انگلستان تاج سلطنت رو به روی سر پادشاه گذاشت و بعد حاضران در کلیسا فریاد زدند که Long live the king دراز باد عمر پادشاه یا زنده باد پادشاه.
سخنرانی اول آلبرت بعد از قبول سلطنت در رادیو بطور سراسری پخش شد که یک سخنرانی بود پر از وقفه و سکون . قبل از اون اگه یه پادشاهی همچین مشکلی داشت مردم عادی شاید هیچوقت هم متوجه مشکلش نمیشدن. اما دیگه دنیا داشت مدرن میشد. رادیو اختراع شده بود. و آلبرت میدید اینطوری نمیتونه اقتدارش رو به عنوان پادشاه نشون بده. این بود که به اصرار همسرش شروع به گفتار درمانی کرد و با تلاش زیاد نتیجه هم گرفت. یکسال طول کشید تا مشکل لکنتش رو برطرف کرد. اتفاقا یک فیلم سینمایی معروفی هم هست به اسم The King's Speech یا نطق پادشاه که همین داستان تاریخی رو تعریف کرده. فیلم خوبیه و بازیگرنقش پادشاه هم برنده اسکار شد. اما علیرغم اعتماد به نفس پایینش اتفاقا جرج ششم برای بریتانیا پادشاه خوبی از آب در اومد. داخل پرانتز تاکید کنم برای خود بریتانیا. اینکه این کشوری که این بابا پادشاهش بود، حالا هر چقدر هم بطور تشریفاتی، در اون زمان با بقیه دنیا از جمله ایران داشتن چیکار میکردن رو اینجا توی این اپیزود بهش کاری نداریم.
در سال 1939 جنگ جهانی دوم شروع شد. وقتی که آلمان به لهستان حمله کرد دولت بریتانیا که اون زمان نخست وزیرش neville chamberlain بود به آلمان یک اولتیماتوم 24 ساعته داد و گفت که یا نیرو هاتون رو از لهستان برگردونید یا اینکه ما با شما در شرایط جنگی هستیم. نخست وزیر بریتانیا به عنوان تصمیم گیرنده اصلی کشور این تصمیم رو گرفته بود و اعلام کرد. چون اختیار اداره کشور و همچین تصمیماتی با کساییه که با رای مستقیم مردم انتخاب شدن، با نخست وزیر و نماینده های مجلسه. گفتیم پادشاه در سیاست دخالتی نمیکنه. اما بعد از اعلان جنگ نخست وزیر، جرج ششم هم به عنوان پادشاه یا پدر ملت یک پیام رادیویی با مردم بریتانیا و کشورهای تابعه اش داشت که اون پیام معروف شد به همون نطق پادشاه. The King's Speech که ما در جنگیم و با کمک خدا پیروز میشیم. خیلی شمرده شمرده صحبت میکرد.
در جریان جنگ جهانی دوم جرج ششم تلاش کرد که نقش خانواده سلطنتی در جامعه رو پررنگ کنه و باعث بشه که خانواده سلطنتی نماد اتحاد بین مردم بشه. غیر از اینکه خودش و خانواده اش بطور فعال در نقاط مختلف کشور حضور پیدا میکردن، در عرصه دیپلماسی خارجی هم خوب عمل کرد. به امریکا رفت و با روزولت رئیس جمهور آمریکا دیدار کرد و تلاشش رو کرد که امریکا به کمک بریتانیا بیاد و چقدر نقش آمریکا در شکست دادن آلمان اهمیت داشت. میدونیم دیگه چرچیل نخست وزیر وقت می خواست به هر قیمتی پای امریکا رو به جنگ بکشونه و آخرش بریتانیا موفق شد این کار رو بکنه.
دربحبوحه جنگ، لندن زیر بمباران هواپیماهای آلمانی بود. اولش مناطق فقیر نشین شرق لندن رو میزدن. بعدش به سایر مناطق و حتی کاخ باکینگهام هم رفتن و کاخ رو هم بمباران کردن. مادر الیزابت که گفتم اسم اون هم الیزابت بود و بعد معروف شد به ملکه مادر بعد از بمباران کاخ گفت خوشحالم که ما هم بمباران شدیم. اینطوری ما هم شبیه به مردم شرق لندن شدیم یعنی همون منطقه فقیر نشین. که این جمله همدلانه اش خیلی معروف شد و مردم از این نوع همدردی اش خیلی خوششون اومد. از فیلمهایی که از اون دوره به جا مونده میشه دید که پادشاه و همسرش با دو تا دخترشون به مناطق مختلف کشور که بمباران میشد میرفتن و با مردمی که خونه هاشون رو از دست داده بودن عزیزشون رو از دست داده بودن حرف میزدن و اینطوری بهشون امید میدادن. اینجور کارها موثر هم هست مردم روحیه میگیرن و میگن که اون بالاییها انگار به فکر ما هستن. وقتی یه مصیبتی در کشور پیش میاد و یه بخشی از مردم سوگوار میشن این مدل همدردیها فوق العاده مهمه دیگه، فرش کنید به جاش اگر شما به عنوان حکمرانان کشور به روی خودتون نیارید، پیش مردم مصیبت دیده نرید، و یا مثلا واسه خودتون یک جشن بزرگ واسه بگیرید و کیف کنید طبیعیه که افکار عمومی دلخور میشه. میگه اینها اصلا عین خیالشون نیست. اون مردم مصیبت دیده هم احساس میکنن که فراموش شدن و احساس میکنن تنها هستن. معلومه دیگه. خلاصه جرج ششم سعی میکرد با خانواده اش بین مردم بره. اینطوری بود که الیزابت هم از پدر و مادرش یاد میگرفت که چطور دل مردم رو به دست بیاره. وظیفه شناسی پدر و مادرش رو میدید و ازشون یاد میگرفت.
الیزابت یه دختر بابایی بود. میدید که سخنرانی کردن برای پدر راحت نیست، اما داره برای کشورش این کار رو انجام میده. و میفهمید که در سلطنت وظیفه شناسی مهمترین چیزه. پدرش هم می گفت من که به الیزابت نگاه میکنم یاد ملکه ویکتوریا می افتم. مطمئنم که یک ملکه خوب در حال درست شدنه. میگفت برای بعد از من نیازی به پسر نداریم. الیزابت بهتر از هر پسری از عهده کار بر میاد.
بیشتر زمان جنگ رو شاهزاده الیزابت همراه خواهرش شاهزاده مارگارت در قلعه وینزور در خارج از لندن زندگی میکردن. ویندزور یه منطقه ایه در فاصله 50 کیلومتری از لندن. هزار سال پیش در اونجا یک قلعه ساخته شد و از اون موقع مقر پادشاهان انگلند و بعدش کل بریتانیا اونجا بوده. بذارید اینجا یه توضیحاتی لازم داره. اینارو بگم بعدش برگردم به داستان شاهزاده الیزابت. اسم دیگه کشور بریتانیا یونایتد کینگدام یا پادشاهی متحد است. حالا یعنی چی پادشاهی متحد؟ بزیتانیا یه حزیره است دیگه. کمتر از یک پنجم مساحت ایرانو داره. اما تراکم جمعیتش بالاست و تنوع فرهنگی و زبانی داره. شمال این جزیره، منطقه اسکاتلنده که در قدیم پادشاهان خودش رو داشت. در جنوب هم از قدیم دو پادشاهی دیگه وجود داشته. پادشاهی ولز و پادشاهی انگلند. اون زبان و فرهنگ انگلیسی که ما بهش میگیم در واقع مربوط به همون منطقه انگلنده که لندن و خیلی از شهرهای مهم بریتانیا مال انگلنده. ولز هم زبان خودش رو داره. این سه پادشاهی با همدیگه جنگهای زیادی داشتن اما آحرش فهمیدن که بهترین راه صلح و اتحاده. گفتن جای اینکه بیافتیم به جون همدیگه انرژیمون رو بذاریم روی هم و قوی بشیم. و بعد از اون دیکه به جون هم نیافتادن به جاش بزرگوارها افتادن به جون بقیه دنیا. که موضوع بحث این اپیزود مون این نیست. از سال 1707 یعنی بیشتر از سیصد سال پیش پادشاهی های انگلند و اسکاتلند با هم متحد شدن و یونایند کینگدام یا پادشاهی متحده رو درست کردن. البته اینها تصمیم پارلمان هاشون بودها. فکر کنید سیصد سال پیش پارلمان انگلیس و پارلمان اسکاتلند رای دادن که متحد بشیم. سیصد سال پیش. ولز هم از قبلش بخشی از انگلند شده بود. بعدا ایرلند هم بهشون اضافه شد که الان فقط ایرلند شمالی جز پادشاهی متحد هست. حالا برگردیم به قلعه وینزور. این قلعه الان در دنیا قدیمیترین و بزرگترین قلعه ایه که هنوز ازش استفاده میشه. هزار سال پیش از سنگ ساخته شده و هنوز هم حیلی زیبا و مقاوم برقراره. از قدیم پادشاهان انگلند توی این قلعه زندگی میکردن. بعد هم که انگلند با اسکاتلند متحد شدن این قلعه محل زندگی پادشاه بریتانیا شد. یعنی پادشاهان بریتانیا نسل اندر نسل محل زندگیشون اونجا شد.
حالا این رو داشته باشید. این رو هم بگم که در قرنهای قبل پادشاهان اروپایی برای اینکه کشورهاشون با هم دوست باشن و دوست بمونن میومدن با همدیگه وصلت میکردن. پسر این پادشاه میرفت دختر اون یکی پادشاه رو میگرفت. بعد این خاندانهای سلطنتی با هم فایل میشدن و تا سده ها ارتباطاتشون رو حفظ میکردن. دیگه توی رودربایستی و فامیل بازی به هم حمله نمیکردن مثلا. حتی یه وقتایی بوده که یه پادشاهی میمرده میدیدن جانشین نداره میرفتن مثلا نوه اش که در یه کشور دیگه شاهزاده بوده رو میاوردن و پادشاه میکردن. این اتفاق در سال 1714 در بریتانیا افتاد. وقتیکه رفتن و نواده یک پادشاه بریتانیایی رو از هانوفر در آلمان فعلی پیدا کردن آوردنش گفتن شما بیا پادشاه بریتانیا بشو. کی بوده؟ جرج اول بوده که حتی طرف انگلیسی هم بلد نبود برای همین هم در کار سلطنت دخالت نمیکرد. اما سلطنت در خاندانش تابحال بیشتر از سیصدساله ادامه پیدا کرده. یعنی خودش آلمانی انکلیسی اما بچه ها و نوه هاش پادشاه بریتانیا شدن. کجا سلطنت میکردن؟ همون قلعه وینزور. اسم خاندان سلطنتی شون بود خاندان هانوفر یا خاندان Saxe-Coburg and Gotha. اینجوری هم نبود که فقط اصالتشون از آلمان باشه ها، نه باز هم با آلمان ها یا پروسیهای اونموقع وصلت میکردن. مثلا مادر ملکه ویکتوریا یک شاهزاده آلمانی بود. ملکه ویکتوریا در قرن نوزدهم. جالب اینکه وقتیکه ویکتوریا به دنیا اومد نفر پنجم صف سلطنت بود یعنی عموهاش و سایرین در اولویت بودن و کسی برای سلطنتش شانسی قایل نبود اما بعدا یکی یکی اون افراد توی صف اجلشان فرا رسید و آخرش سلطنت رسید به ویکتوریای جوان. حالا چرا دارم راجع به ملکه ویکتوریا اختصاصی صحبت میکنم؟ چون اولا که اون 64 سال سلطنت کرد. دوم اینکه در زمان سلطنت این بود که امپراتوری بریتانیا بزرگترین در دنیا بود. هند رو داشتن. کانادا و استرالیا رو داشتن. سی درصد آفریقا مال اینها بود. جاهای دیگه هم بود. سر جمع یه چیزی نزدیک به یک چهارم خشکیهای دنیا در دست بریتانیا بود و ثروت این کشورها به بریتانیا سرازیر میشد.
حالا این خانم نه تا بچه داشت که اون بچه ها باز هم با بچه های پادشاهان دیگه اروپایی وصلت کردن و اینطوری شد که بچه ها و نواده ملکه ویکتوریا تمام پادشاهی های اروپا رو گرفتن. از دربار روسیه تا پادشاهی سوئد و دانمارک و نروژ همه با هم فامیل. برای همین به ملکه ویکتوریا میگفتن مادربزرگ اروپا. مادربزرگ اروپا، ملکه بریتانیا، با اصالت آلمانی. می بینید یکی از دلایل اینکه اروپاییها اینقدر با هم نزدیک و متحد هستن هم شاید همین پیشینه ها باشه. در هم تنیده شدن.
وقتی که ملکه ویکتوریا در سال 1837 تقریبا دویست سال پیش به سلطنت رسید تصمیم گرفت که به جای قلعه وینزور در کاخ باکینگهام در داخل لندن یا بهتر بگویم در شهر وست مینستر لندن زندگی کنه. از اون زمان بود که کاخ باکینگهام محل اصلی سلطنت پادشاهان بریتانیا شد. برای همین هم هست که در مقابل کاخ باکینگهام مجسمه یادبود از ملکه ویکتوریا وجود داره. چون همونطور که گفتم در زمان اون بود که بریتانیا در اوج قدرتش بود و هم اینکه ویکتوریا اولین تاجداری بوده که در کاخ باکینگهام زندگی کرد. البته بعد از اون هم پادشاه یا ملکه در باکینگهام زندگی میکنه اما قلعه وینزور رو هم دارن و یه جورایی حکم ویلای لواسون رو براشون داره. پادشاه یا ملکه روزهای کاری رو در کاخ باکینگهام است و آخر هفته ها و تعطیلات رو به قلعه وینزور میره. برای همین از همون اول یعنی زمان ملکه ویکتوریا یک خط راه اهن سلطنتی بین لندن تا وینزور کشیدن که خانواده سلطنتی و کارکنان قصرها راحت تر به وینزور برن وبرگردن. بهترین لوکوموتیو و بهترین قطار رو اختصاص دادن به اون مسیر سلطنتی. قطار ملکه داستانش اینه.
اتفاقا ماه پیش قسمت بود و من اونجا رفتم. ایستگاه وینزور رو کاملا در نزدیگی خود قلعه وینزور کشیده بودن که ملکه و همراهاش فقط کافی بود که بعد از اینکه از قطار پیاده میشدن از اون سه جهار تا مغازه ای که بهش میگن مرکز خرید سلطنتی رد میشدن و به قلعه میرسیدن. جالب اینجاست که همه اینها هنوز هم اونجا وجود داره و استفاده میشه. اما ملکه ویکتوریا هم در سال 1901 یعنی 121 سال پیش مرد و سلطنتش در خاندان هانوفر باز ادامه پیدا کرد. تا اینکه جرج پنجم پادشاه بریتانیا شد. جرج پنجم رو یادتونه؟ پدر بزرگ شاهزاده الیزابت قصه ما. همون که با آلبرت بد تا میکرد. زمانی که اون پادشاه بود جنگ جهانی اول شروع شد و خوب آلمان هم شروع کننده جنگ بود. برای همین احساسات ضد آلمانی در اروپا زیاد شده بود. در حالیکه پادشاه بریتانیا از یک خاندان آلمانی بود. اینجا بود که جرج پنجم نام خاندان خودش رو از رو از Saxe-Coburg and Gotha تغییر داد. به چی؟ به وینزور. گفت حالا که خاندان ما مال منطقه وینزورهست، اسم خاندانمون از امروز میشه وینزور. که این اسم تا همین الان هم روی خاندان پادشاهی بریتانیا مونده.
همین الان هم خود ملکه الیزابت دوم بیشتر آخر هفته هاش رو در قلعه وینزور میگذرونه و خیلی از مراسم خانوادگیشون از جمله عروسیها رو هم در همونجا برگزار میکنن. مثلا همین چند سال پیش مراسم عروسی شاهزاده هری با مگان مرکل در اونجا برگزار شده بود. ضمن اینکه محل دفن بعضی از پادشاهان بریتانیا هم در همونجا هستش. این هم از داستان قلعه وینزور و خاندان وینزور.
خب برگردیم به داستان شاهزاده الیزابت. داشتم میگفتم که الیزابت و خواهرش بیشتر دوران جنگ رو در قلعه وینزور سپری کردن و با اینکه جنگ بود زندگی شادی داشتن. مهمونی و رقص و ملاقات با نظامیهای اشرافی. در همون اوایل جنگ وقتیکه الیزابت 13 سالش بود با یک نظامی جوان و خوش تیپ که از اقوامشون هم بود ملاقات کرد. در واقع اون جوان هنوز افسر نبود سال اول دانشکده نیروی دریایی بود. و اون کسی نبود جز فیلیپ، شاهزاده یونان و دانمارک. فیلیپ پنج شش سال از خود الیزابت بزرگتر بود، شخصیت جالبی داشت، خیلی خوشتیپ بود و ضمن اینکه یک شاهزاده بود و از اقوام خاندان سلطنتی به حساب میومد. شاهزاده یک کشور دیکه بود اما گفتم دیگه اینها همه شون با هم فامیل بودن. فیلیپ از یک خاندان سلطنتی آلمانی بود که خانواده شون یه دوره رفته بودن پادشاه یونان شده بودن. بعد یونانیها علیه خاندان اینها قیام کرده بودن و پدربزرگش پادشاه یونان رو کشته بودن. بعد از اون خانواده شون از یونان فرار کرده بودن و برگشته بودن به اروپا. غیر از مادرش که در خود یونان موند، بقیه شون هر کدومشون یه کشوری رفتن. فیلیپ رو هم که یه پسر بچه کوچک بود به بریتانیا فرستادن تا توی یه مدرسه شبانه روزی درس بخونه. از اونجا هم فیلیپ به دانشکده نیروی دریایی رفت. بعد هم که چون با خاندان سلطنتی نسبت فامیلی داشت تونست چند بار الیزابت رو ببینه و همون کار خودش رو کرد. الیزابت یک دل نه صد دل عاشق فیلیپ شد. الیزابت از وقتیکه از سیزده سالش بود تحت تاثیر فیلیپ قرار گرفت و تا آخر هم با هیچ مرد دیگه ای نبود. که این مساله یعنی وفاداری خصوصا در خاندانهای سلطنتی شاید یه چیز غریبیه. هردوشون هم از نواده ملکه ویکتوریا بودن.
فیلیپ خوش تیپ بود، لباس نیروی دریایی روهم که میپوشید دیگه دلبری بود برای خودش. روایت داریم که خیلیا براش غش میکردن میگفتن این اسمش روشه، یک خدای یونانی. غیر از ظاهر خوب و یدک کشیدن اسم شاهزاده، شخصیت خاصی هم داشت. یک شخصیت آلفا داشت. یکم آدم کنترلگر اما مثبت. که این مساله اون رو از همه افرادی که الیزابت تابحال در زندگیش دیده بود متفاوت میکرد. تا قبلش الیزابت با اشرافی معاشرت کرده بود یا دیت کرده بود که همه شون فاصله شون رو با الیزابت حفظ میکردن. اما فیلیپ آدمی بود که خودش رو همسطح الیزابت میدید، جتی بهش میگفت چیکار بکن چیکار نکن، موقع رانندگی خیلی تند میروند. میدونید جوری بود که اونموقع از یه مرد واقعی انتظار میرفت. این چیزهاش بود که شاهزاده الیزابتی که قرار بود در آینده وارث تاج و تخت بریتانیا بشه رو عاشق فیلیپ کرده بود. اولش یه دوستی معمولی داشتن. هم رو میدیدن و یه وقتهایی نامه رد و بدل میکردن اما بعدش دیگه قرارها بیشتر و بیشتر شد و عاشق هم شدن. آخرهای جنگ، دیگه فیلیپ درسش تموم شده بود و افسر نیروی دریایی بود. الیزابت هم که دیگه دختر جوان 18/19 ساله ای شده بود در یه بخشی به اسم ATS از ارتش بریتانیا خدمت میکرد. ATS بخشی بود که کارهای لجستیکی و پشتیبانی میکردن و بیشترشون هم زنان بودن، الیزابت روز میرفت خدمت و عصر به قلعه وینزور بر میگشت. در سال آخر جنگ یعنی 1945 هم بعنوان فرمانده دسته ارتقا پیدا کرده بود. که سمت بالایی نبود اما جنبه افتخاری داشت.
روزی که جنگ جهانی دوم تموم شد و متفقین پیروز شدن روز بزرگی برای همه مردم بریتانیا بود .همه ریخته بودن به خیابون برای جشن. و خصوصا مقابل کاخ باکینگهام یک جمعیت بزرگی جمع شده بودن. اون روز مردم اینقدر خوشحال بودن که الیزابت از پدرش اجازه خواست که بصورت ناشناس ببن مردم بره تا جشن واقعی رو ببینن . پدرش هم قبول کرد. البته چند تا بادیگارد هم باهاش فرستاد و همگی بطور مخفی رفتن بین جمعیت. خیلی هم از این میترسیدن که شناسایی بشن. اما تا پاسی از شب با مردم جشن گرفتن و توی خیابونها چرخیدن و اون شب یکی از بهترین شبهای عمر طولانی الیزابت شد.
بعد از اینکه جنگ تموم شد کشور دیگه افتاد به بازسازی و روال عادی زندگی. سالهای جنگ برای جرج ششم خیلی سخت بود، جنگ پیرش کرده بود. اما کارهای زمان جنگش اون رو تبدیل به یک پادشاه محبوب کرده بود. دوسال بعد از جنگ خانواده چهار نفره شون به آفریقای جنوبی سفر کردن. چون اونجا هم هنوز بخشی از قلمرو بریتانیا بود. اونجا در اون سفر بود که الیزابت در روز تولد 21 سالگیش یک پیام رادیویی برای مردم قلمرو مشترک المنافع ضبط کرد که بعدا خیلی معروف شد. یه سخنرانی بود که در اون تعهد خودش برای خدمت به امپراتوری بریتانیا و کشورهای تابعه اش رو اعلام میکرد. در اونجا گفت که عمر من چه کوتاه باشه چه بلند باشه این اطمینان رو میدم که عمرم رو صرف خدمت به امپراتوری بریتانیا میکنم. البته متن سخنرانی رو خودش ننوشته بود. یکی از دستیار هاش نوشته بود اما میگفت که این همونیه که من خودم هم میخواستم. و موقع خوندنش احساساتی شد و گریه کرد.
فصل خاصی از زندگیش هم بود. دیگه نزدیک نامزدیش با فیلیپ بود و پادشاه هم از این مساله کمی نگران و مشوش بود. چون هم میدید اون خانواده چهارنفره شون که خیلی بهش وابسته بود دیگه قراره عوض بشه و هم اینکه از فیلیپ خیالش راحت نبود. میدید که آدم راحتی نیست، سر کردن باهاش سخته. آدمی نبود که با همه چیز موافق باشه. یه کله شقی های خاصی داشت. جرج ششم هم میدید و یه خرده نگران بود. غیر از خانواده سلطنتی و دربار بریتانیا هم نمیدونستن این آدم کیه؟ خانواده اش کجان؟هر کدومش از خانواده ش یه طرفن. اون هم چی بیشترشون آلمان هستن. آلمانی که باهاش جنگیده بودن. اما کاریش نمیشد کرد. الیزابت عاشق فیلیپ بود و همه چیز برای عروسی شاهزاده الیزابت با ستوان فیلیپ شاهزاده یونان و دانمارک آماده میشد. این عروسی ای بود که انگار مردم بریتانیا بهش نیاز داشتن. بعد از دو جنگ جهانی طولانی و روزهای رکود و ریاضت اقتصادی حالا یک عروسی سلطنتی با یک عروس و داماد شیک و تشریفات آنچنانی که تا حالا سابقه نداشت. مراسم عروسی شبیه به قصه های شاهزاده و پری بود. دهها هزار نفر در اطراف کاخ و کلیسا جمع شده بودن و میدیدن که پرینسس، یا همون شاهزاده الیزابت در یک لباس عروسی زیباست. لباسی که دنباله اش تا چند متر روی زمین کشیده میشه و ساقدوشها گوشه های لباس رو میگیرن و با عروس راه میرن. بعدش عروس همراه پدرش که پادشاهه سوار بر کالسکه سلطنتی میشن و میرن به سمت کلیسا جایی که داماد که اون هم یک شاهزاده است یک لباس نظامی شیک پوشیده و منتظرشه. بعد از مراسم هم عروس و داماد به کاخ رفتن و از روی بالکن کاخ باکینگهام برای مردم دست تکون دادن. شبیه به قصه دیکه. تلاش بر این بود که با این مراسم روحیه مردم بریتانیا هم عوض بشه و به مردم نشاط و امید داده بشه که بالاخره اون روزهای سخت و مشقت بار جنگ تموم شد و به میمنت این عروسی روزهای خوب در راهه.
به فاصله کوتاهی بعد از عروسی خبر اومد که بله الیزابت بارداره. و اینطوری بود که نوعروس و نوداماد صاحب پسر اولشون چارلز شدند. چارلز که معلوم بود بعد از الیزابت اون به سلطنت خواهد رسید. الیزابت دوست داشت که بچه های بیشتری داشته باشه برای همین بعد از یه وقفه کوتاهی اونها صاحب دخترشون آن شدن. پرنسس آن یا شاهدخت آن. خب فیلیپ افسر نیروی دریایی بود. خیلی هم آدم مغروری بود و اینطوری نبود که من اومدم داماد سرخونه شدم و کلا تابع شما به عنوان خانواده سلطنتی هستم. الیزابت هم این مساله رو درک میکرد و باهاش راه میومد. مثلا یکسال رو با هم رفتن به جزیره مالت در جنوب اروپا. کشور کوچک مالت که اون موقع هنوز بخشی از بریتانیا بود و بریتانیا یک پایگاه دریایی در اونجا داشت. فیلیپ به عنوان فرمانده یکی از ناوهای اونجا منصوب شده بود. الیزابت هم همراهش رفتن به مالت. منتها نه به عنوان شاهزاده بریتانیا بلکه بعنوان همسر ستوان فیلیپ. شبیه به بقیه افسرانی که با خانواده شون اونحا بودن. اون یک سال زندگیشون خارج از تکلفات قصر بود. الیزابت خودش رانندگی میکرد. آرایشگاه میرفت. با دوستاشون میرفتن کافی شاپ مینشستن صحبت میکردن. لذت هم میبرد و شدیدا دوست داشت که سالها اینطوری زندگی میکردن. در بیرون خونه الیزابت نفر اول دبده میشد اما در داخل خونه. این فیلیپ بود که نفر اول بود. فیلیپ آدمی نبود که حرفش رو بخوره. اگه نظری داشت باکش نبود که اعلام کنه. اما اتفاقا این چیزی بود که الیزابت ترجیح میداد و شریکی رو میخواست که هر دو خودشون رو همسطح بدونن نه اینکه یکی فکر کنه دنباله روی اون یکیه. بعدها الیزابت همه جا اعلام کرد که فیلیپ نقطه قوت زندگیش بوده.
این زوج در مالت زندگی میکردن که در اوایل سال 1952 قرار شد به یک ماموریت برن. نه بخاطر کار فیلیپف و ماموریت ارتش، بلکه بخاطر وظایف سلطنتی. بازدید از کشورهای تابعه بریتانیا. قرار شد یه سفر برن استرالیا و نیوزلند. برای رفتن به اونجا به کنیا رفتن که از اونجا پرواز کنن. کنیا هم جزئی از قلمروی بریتانیا بود. تازه این دو نفر وارد کنیا شده بودن که بهشون خبر رسید که سریعا باید خودتون رو به لندن برسونید. جرج ششم پادشاه بریتانیا و پدر شاهزاده الیزابت بطور ناگهانی از دار دنیا رفته و جانشینش باید سریعا در پایتخت باشه. این بود که سفر رو شروع نکرده تموم کردن و به لندن برگشتن. در لندن هواپیما که نشست، هیات دولت بریتانیا پای پله های هواپیما منتظر برگشت شاهزاده الیزابت بودن. کسی که الان دیگه باید بهش میگفتن ملکه الیزابت. هیات دولتی که همه شون آدمهای باتحربه و مسنی بودن. رییس دولت وینستون چرچیل بود. از اون طرف الیزابت جوان و 26 ساله بود که با آرامش و با لبخند از پله های هواپیما پایین اومد. در ظاهر وانمود میکرد همه چیز تحت کنترله اما موقعیت عجیبی بود. دو تا بچه کوچک داری که بهت شدیدا نیاز دارن؛ تقریبا در سلطنت بی تجربه ای و حالا به عنوان ملکه باید با پیر سیاست وینستون چرچیل و یه دوجین از نخست وزیرانش در کشورهای مشترک المنافع سر و کله بزنه. نخست وزیرهای کانادا و استرالیا و سایرین. الیزابت حالا دیکه بعنوان ملکه اینقدر کار داشت که دیگه نمیتونست به بچه هاش برسه. واقعا ها بچه ها دیگه دست ملکه نبودن چون اصلا فرصت نمیکرد و این فیلیپ بود که باید به همراه پرستارها از بچه ها مراقبت میکرد.
اما به هر حال سلطنته دیگه صدها نفر در دربار کارشون اینه که به ملکه کمک بکنن. و اتفاقا خوش شانسی اش این بود که نخست وزیرش وینستون چرچیلی بود که علاقمند به خانواده سلطنتی بود با ملکه همکاری خوبی داشت. طبق سنتی که از قبل هم بود تاجگذاری رو گذاشتن یکسال بعد در سال 1953.مراسمی برگزار کردن دشمن شکن. با حضور آحاد مردم و اشراف. غیر از چند هزار نفری که در اطراف کلیسای وست مینستر جمع شده بودن برنامه تاجگذاری برای اولین بار در تاریخ بطور مستقیم از تلویزیون پخش میشد. بی بی سی این کار رو کرده بود که مردم قلمروی مشترگ المنافع هم تاجگذاری ملکه شون رو ببیننن. پیوندشون رو با بریتانیا حفظ کنن. ملکه و شاهزاده فیلیپ سوار بر کالسکه سلطنتی ویژه ای که از طلا ساخته شده وارد کلیسا شدند. ملکه ی شنل بلند چند متری پوشیده بود که دنباله اش روی زمین مشیده میشد. و چند نفر اون رو میکشیدن. حضار کلاه هاشون رو برداشته بودن. بعد از اینکه اسقف اعظم کانتربری ملکه رو سوگند داد، نزدیک ملکه آمد و تاج سنگین سلطنت رو روی الیزابت گذاشت. حالا دیگه پرینسس الیزابت رسما شد ملکه الیزابت دوم. در اون لحظه تازه بقیه حضار هم کلاهشون رو روی سرشون گذاشتن و یکصدا گفتند Long live the queen دراز باد عمر ملکه.
تا اینجا در مورد خاندان سلطنتی بریتانیا و به قدرت رسیدن جرج ششم گفتم. از کودکی الیزابت تا تاجگذاریش به عنوان ملکه الیزابت دوم هم تعریف کردم و لا بلاش تا جایی که مربوط بود مطالب دیگه ای هم از تاریخ بریتانیا گنجوندم. حالا قبل از اینکه این اپیزود رو تموم کنم دوست دارم یه مطلب دیگه هم اضافه کنم. یادتونه گفتم که تاجگذاری رو اسقف اعظم کانتربری انجام میده؟ این بابا کیه؟ کانتربری کجاست؟ داستان برمیگرده به قرن شونزدهم میلادی، در زمان هنری هشتم. تا اون زمان، تا قرن شونزدهم، مردم انگلیس کاتولیک بودن و کلیسای انگلیس زیر نظر کلیسای رم اداره میشد. یعنی پادشاه هم باید برای پاپ سالانه یه پولی میفرستاد و هم اینکه پاپ میتونست در سیاست انگلیس دخالت کنه. چطور؟ اینجوری که پاپی که در رم نشسته بود رییس کلیسای انگلیس رو تعیین می کرد. بعد اون بابا عضو محلس عوام بود. در سیاست دخالت میکرد. تاجگذاری رو انجام میداد، پس پاپ در کشورهای کاتولیک از جمله انگلیس قدرت سیاسی داشت و هنری هشتم این رو دوست نداشت. مساله دیگه این بود که هنری هشتم فقط یک دختر داشت و همسرش هم دیگه نمیتونست باردار بشه. هنری هشتم هم گیر داده بود که جانشین من باید پسر باشه. برای همین تنها راهش طلاق و بعدش ازدواج دوباره بود. درحالیکه کلیسای کاتولیک این اجازه رو بهش نمیداد. میگفت آدمها فقط یکبار ازدواج میکنن. طلاق نداریم حتی شما دوست عزیز، پادشاه محترم. اینجا بود که هنری هشتم کلا زد زیر میز گفت آقا ما نخواهیم زیر نظر شما باشیم کی رو باید ببینیم؟ گفت اصلا لازم نیست انگلیس کاتولیک و زیر نظر پاپ باشه، پروتستان میشیم، خودم هم میشم رییس کلیسای انگلیس. بعدش پارلمان انگلیس هم این مساله رو تصویب کرد. از اون دوره شهر Canterbury انگلیس تبدیل به مرکز تربیت روحانی شد. چون قبلش از رم روحانی میومد، از اون به بعد روحانی هاشون رو در کانتربری تربیت کردن. اسقف اعظم کانتربری میشه رییس کلیسای انگلیکن که هنوز زیر نظر پادشاه یا ملکه بریتانیا فعالیت میکنه. و برای همین هم هست که پادشاهان یا ملکه های بریتانیا سعی میکنن که سنت مسیحیت رو حفظ کنن. چون بالاخره خودشون رئیس کلیسا هستن.
الان که این اپیزود رو در خرداد 1401 منتشر میکنم، ملکه الیزابت دوم 96 سالشه و داره هفتادمین سالگرد سلطنتش رو جشن میگیره که به این جشن میگن پلاتینوم جوبیلی. که این هم باز جالبه از قدیم در سنت پادشاهی بریتانیا اینطور رسم بوده که وقتی یه پادشاهی یا ملکه ای 25 سال سلطنت میکرد در سال 25 ام جشن هایی برگزار می کردند به اسم سالگرد نقره ای یا silver jubilee. جوبیلی یعنی سالگرد. سال چهلم و سال پنجاهم و سال شصتم و سال هفتادم همه تعریف داره. Ruby jubilee ، گلدن جوبیلی، دایاموند جوبیلی والان سالگرد هفتادم پلاتینوم جوبیلی . صد و بیست سال پیش ملکه ویکتوریا تا سالگرد شصتمیش رو هم تونسته جشن بگیره و امسال ملکه الیزابت داره سالگرد هفتادمین سال سلطنتش رو جشن میگیره. هفتاد سال خودش یه عمره. اون هم هفتاد سالی که دنیا تغییرات اساسی به خودش دیده. فقط فکر کنید وقتی که این شخص سلطنتش رو شروع کرد ماشینها با انرژی بخار کار میکردن و الان دوره دوره ماشینهایی برقیه. دوره برق خورشدیه. دوره هوش مصنوعیه. شما ببینید توی این هفتاد سال چقدر همه چیز تغییر کرده. اما در تمام این سالها ملکه الیزابت اونجا بوده و در بیشتر این سالها تونسته چهره خوبی رو از خودش به جامعه بریتانیا نشون بده. برای همین هم این شخص در بریتانیا محبوبه و اون رو سمبلی از ثبات و پایداری ملیشون میدونن. بله، پر واضحه که دربار بریتانیا هم کارش رو خوب بلده و میدونن چطور چهره خوبی از ملکه نشون بدن. اما گفتم سلطنت در جایی مثل بریتانیا و دانمارک و نروژ و سوئد با اون چیزی که ما میشناسیم متفاونه. پادشاه یا ملکه شش دانگ حواسش هست که پا بر روی قانون نذاره چون میدونن خیلی ها دنبال اینن که سیستم پادشاهی رو بردارن. برای همین به اونها بهوه نمدبون و در سیاست هم دخالت نمیکنن. ضمن اینکه خیلی از مردم هم سیستم سلطنتی رو فقط به عنوان سمبل تاریخشون میبینن.
به هر حال هدف این اپیزود تایید سیستم پادشاهی نیست، هدف زیر سوال بردنش هم نیست، قصدم از این اپیزود اینه که با تاریخ بریتانیا به عنوان یک کشور مهم و همینطور با خاندان سلطنتی بریتانیا بیشتر آشنا بشیم. خیلی خب دیگه، تا ملکه شدن الیزابت دوم رو گفتم. تا اینجا رو داشته باشید. بقیه رو در اپیزود بعدی براتون تعریف میکنم. اپیزود بعدی رو از دست ندید که داستان تازه جالبتر هم میشه. تا اپیزود بعدی خدانگهدار.